۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

جاوید شاه


از کلاس سوم دبستان،هر سال تابستان برای پدرم کار میکردم و مزد میگرفتم. تمام عشقم این بود که پولهایم را جمع کنم و مجله دختران و پسران بخرم. در نزدیکی مغازه پدرم یک جوی آب بود که از یکی از قنات های قدیمی شهر سر چشمه میگرفت و آب بسیار زلال و بدون گچی داشت. یکی از وظایف ثابت من در بعد از ظهر ها آوردن آب از آنجا برای درست کردن چای بود. یک روز بعد از ظهر که مثل همیشه برای آوردن آب به آنجا رفته بودم با صدای بوق بلند تانکر های نفت کش که عده ای سوار آنها شده بودند و پرچم ایران را در هوا تکان میدادند و عکس شاه به دست داشتند، برای چند لحظه ترسیدم. تانکر ها پشت سر هم از خیابان اصلی وارد خیابانی میشدند که جوی آب قنات آنجا بود. کسانی که سوار ماشینها بودند فریاد میزدند جاوید شاه، جاوید شاه و فریادشان با بوق بلند تانکرها در هم می امیخت. هیچکس به آنها توجهی نکرد و آنها گوئی چون ارواحی سرگردان فریاد کردند و رفتند. به مغازه پدرم که برگشتم برایش ماجرا گفتم و پدرم کمی فکر کرد و بعد گفت امروز 28 مرداد است. بی آنکه توضیح بیشتری بدهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر