۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

زنگ شریعت



کلاس سوم دبستان معلمی داشتیم که هفته ای یک روز به ما تعلیمات دینی درس میداد. مردی میان سال بود با ته ریشی که صورت لاغر و استخوانی اش را سیاه و سفید هاشور زده بود. یکی از چشمهایش انحراف داشت و به نظر میرسید با آن همیشه سمت راستش را زیر نظر دارد. همیشه یک قبای سیاه که شبیه پالتو بود به تن داشت و کفشهای مشکی نوک باریکش همیشه واکس زده بود و بزق میزد. آنهائی را که درس بلد نبودند به صف کنار دیوار قطار میکرد و در حالی که به چشمشان نگاه میکرد با نوک تیز کفشش به ساق پای آنها میزد. آنروز بعد از ظهر پنجره های کلاس پائیز را قاب گرفته بودند، خورشید کاملا پائین بود و با ابرهای خاکستری و سفید پوشیده شده بود. شکست نور در فلق در ترکیب با ابرها تابلوی محزونی با رنگهای سرخ و نارنجی ترسیم کرده بود. معلم در کنار پنجره محو تماشای تصویر بود و غرق در افکار خویش. رو به کلاس کرد و پرسید: بچه ها میدونین این چیه؟ و به تصویر اشاره کرد. هیچ کس جرات نکرد چیزی بگوید. آنگاه گوئی که میخواست راز بزرگی برای ما فاش کند گفت: امشب شب جمعه است و اینها ارواح رفتگان مایند که از ما میخواهند که برایشان فاتحه بخوانیم.
از حرف او کمی ترسیدم ولی نمیدانم چرا بلافاصله فکر کردم که چه آدم احمقی است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر