۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

طالع بین


مرد بسیار زشتی بود. سیه چرده با یک دماغ بزرگ و چشمهائی ریز که در صورت گوشتی و پف آلودش گم شده بود. قدی کوتاه داشت و همیشه یک پالتوی ژنده و کثیف ارتشی که در زیر آن کت تیره رنگی که به سختی میشد حدس زد رنگ اصلی آن از چرکی چه بوده است پیراهنش را که چرکی یقه آن مشخص بود و یک بلوز تیره آنرا پوشانده بود به تن داشت. لبهای کلفتش که در اثر تریاک به سیاهی میزد دندانهای زرد ش را پنهان میکرد. هر از گاهی در محله ما پیدایش میشد و در خانه ها را میزد و میگفت " خواهر نمیخوای طالعت را ببینی؟". در محله ما چندین خانه قدیمی بزرگ اربابی بود که به دلیل اختلاف در بین ورثه تبدیل به محل زندگی بسیاری از روستائیان مهاجر به شهر شده بود. خانه هائی با یک حیاط بزرگ که در وسط آن حوضی بزرگ بود و سه طرف حیاط را ساختمان احاطه کرده بود و حالا در هر اتاق یک خانواده مهاجر زندکی میکرد. خانه هائی که روزها از مرد خالی بود و فقط بچه ها و زنها در آن بودند. این زنها مشتری های ثابت طالع بین بودند. او در گوشه ای از حیاط روی زمین مینشست و یک صفحه فلزی زرد رنگ را که قطر آن تقریبا 10 سانتی متر بود و بر روی آن نقش و نگارهای عجیب غریب بود، بر روی زمین میگذاشت و دو سری تاس فلزی را که همرنگ صفحه بود و با یک سیم به هم وصل شده بودند را روی صفحه میریخت و طالع زنان را میگرفت. حرفهایش همیشه یکسان بود. خواهر بختت بلنده به زودی خدا یک پسر بهت میده و از این قبیل حرفها. بعضی وقتها هم به آنها هشدار میداد که مواظب یک زن چشم سیاه بلند قد باشند. بعد هم یک پولی میگرفت و چائی اش را میخورد و در خانه بعدی را میزد. طرفهای غروب با پولی که آنروز در آورده بود غذائی برای شبش میخرید و در تاریکی شب محو میشد. روزی مرد میانسالی به پدرم گفت: چرخ روزگار چه بازی ها نمیکند. این طالع بین در دهات ما مباشر ارباب بود، از شمر بد تر بود. وقتی با اسب به سر زمینها می آمد رعیت ها از ترس تکریمش میکردند. خدا را بنده نبود، حالا به چه خواری افتاده. او زشت نبود کریه بود، این کراهت روحش بود که در زشتی صورتش نقش بسته بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر