۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

یار علی




یک شبه پیدایش شد نامش یار علی بود. در نبش کوچه که دیوار به دیوار مسجد بود خانه ای کاهگلی بود که یکی از فئودالها پس از انقلاب سفید شاه به مباشر با وفای خود بخشیده بود. مباشری که دیگر چشمهایش بینائی کافی نداشت و از فشار خون بالا و چندین بیماری دیگر به خاطر سالمندی اش رنج میبرد و همراه با همسرش که از رماتیسم درد میکشید در آن خانه سکنی گزیده بودند. روستائیان بی زمین که در روستا دیگر امکان گذران زندگی نداشتند به شهر کوچ میکردند و کارگر روزمزد میشدند. در نبش آن خانه کاهگلی در زهوار در رفته ای بود که همیشه بسته بود و من فکر میکردم که آنجا انبار یا شاید چیزی شبیه انبار باشد. حالا آن در باز شده بود و با یک پله به کوچه راه پیدا کرده بود. در وسط آن یک کرسی گذاشته بودند و مرد میان سالی زیر کرسی نشسته بود. نامش یار علی بود و همیشه زیر کرسی چمباته زده بود. دکانی در آنجا باز کرده بود ولی چیزی برای فروش نداشت. زنش که خیلی جوان تر از خودش بود به خانه های مردم میرفت و کارهای آنها را انجام میداد. اولین بار که او را در راه رفتن به مسجد دیدم فهمیدم که مرد معلول است، به چه علتی نمیدانم ولی نمیتوانست کمرش را راست کند و همیشه مثل کسی که در حالت رکوع باشد راه میرفت. گردنش را به سختی میتوانست به اطراف بچرخاند و برای دیدن اطراف همه بدنش را میچرخاند. یک روز به دکانش رفتم و سلام کردم که جواب سلامم را داد. با کمی شک از پله پائین رفتم و گفتم " مشهدی یار علی اینجا چی میفروشی" گفت "هیچی". آنجا در واقع خانه اش بود و روزها برای اینکه رهگذر ها را ببیند در آنرا باز میگذاشت. کنجکاوی بچه گانه ام مرا رها نمیکرد و میخواستم بفهمم از کجا پول می آورد و زندگی اش را چگونه میگذراند. هر از چند گاهی روی پله مینشستم و پرسش های عجیب غریبم را برایش میگفتم. همیشه میگفت خدا روزی رسونه، و این زنش بود که با کار در خانه های مردم زندگی او را تامین میکرد. برایم عجیب بود که چرا بچه ندارد و پاسخ این پرسش را سالها بعد فهمیدم. او با آن بدن تا شده نمیتواتست با زنش همبستر شود. دقت کرده بودم که هر بار زنی از جلوی خانه اش رد میشد چیزی زیر لب میگفت، فکر کردم دعا میخواند ولی بعدها فهمیدم که میگفت " کس، کس، کس،". به ضم ک. و دیگر به سراغش نرفتم. دلم برایش سوخت او آدم بدبختی بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر