۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

بوی عید


برای من پدیده بسیار جالبی است که هر سال نزدیک عید با آنکه چندین سال است که در ایران نیستم، حس میکنم که شادی خاصی در رگهایم جاری میشود. بوی عید در سلولهای بدنم نفوذ میکند و انگار تازه میشوم. مادرم یادش به خیر هر سال نزدیکهای عید که میشد برای هر یک از بچه هایش یک کوزه سفالی میخرید و آنرا سبزه میگرفت. قد و قواره کوزه ها به ترتیب سن ما بود کوچکترین کوزه متعلق به برادر کوچکم بود و بزرگترین کوزه از آن خواهرم. ردیف کوزه های سبز در پشت پنجره برای مادرم آرزوی سلامتی فرزندانش بود. نوروز پیروز

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

حسن چرخچی



ـ اقا جان ترا خدا نزن گو خوردوم غلط کردم
با نعره هائی که در آن التماس بود آرامش یک ظهر تابستان که درست موقع نهار بود در هم ریخت. پدرم نهارش را نیمه کاره رها کرد و به کوچه رفت و به دنبال او مادرم و ما به کوچه رفتیم. تقریبا تمامی همسایه ها به کوچه آمدند تا ببیند چه کسی این چنین عاجزانه تقاضای عفو دارد. حسن چرخچی پسر سومش محمد را زیر مشت و لگد گرفته بود و میزد.
ـ کس کش بی شرف حالا میری قمار میزنی
این جملاتی بود که پدر نثار پسر میکرد و همزمان او را که به زمین افتاده بود و سعی میکرد با دستهایش برای جلوگیری از ضربه های پدر سپری بسازد، با مشت و لگد میزد. محمد پسر سوم حسن چرخچی بود، حسن چرخچی پنج پسر داشت و دو دختر. محمد بعد از اینکه چند سال متنا وب در کلاس نهم مردود شد از مدرسه اخراج شد. قد بلند و لاغر بود و زیاد تن به کار نمیداد. در واقع قدش از پدرش بلند تر بود و اگر میخواست میتوانست پدرش را بزند، ولی با تمام توان التماس میکرد و از پدرش طلب عفو میکرد. همسایه ها حسن چرخچی را خوب میشناختند و جرات دخالت کردن به خود نمی دادند. تا اینکه خانم معلم که یک بیوه بازنشسته بود به صدا در آمد و گفت " داش حسن ببخشش جوونه یک خطائی کرده" و این جمله باعث شد که دیگران هم سعی در پا در میانی کنند و محمد را از چنگ پدرش نجات دهند. وقتی که قیام مردم علیه شاه اوج گرفت محمد دیگر برای خودش در بین خلاف کاران شهر نام آشنائی بود. او قبل از 22 بهمن تنها کسی بود که جرات کرد برای پائین آوردن مجسمه شاه به گردن مجسمه زنجیر ببندد. دادگاه انقلاب او را به جرم لواط یک ماه بعد از انقلاب اعدام کرد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

بیساران و لشکر اسلام


دقیقا به خاطر ندارم که چه سالی بود ولی به احتمال زیاد سال 1361 یا 62 بود که برای دیدن دوستی یک هفته به مریوان رفته بودم. دوستم که دانشجوی ساختمان بود برای اینکه بتواند به دانشگاه باز گردد و شامل پاک سازی انقلاب فرهنگی نشود به عنوان داوطلب در جهاد سازندگی کار میکرد. واحدی که او در آن سرپرستی گروه را داشت در مریوان مستقر بود و روزها به خارج از مریوان میرفتند که طرح احداث جاده را پیش ببرند. هر روز پس از اینکه گروه مین یاب پیش از دیگران از جاده عبور میکرد و اعلام میکرد که جاده پاک است ما با ماشین های جهاد به سمت روستا ئی که در خارج از مریوان بود حرکت میکردیم. بعد از ظهر ها قبل از تاریک شدن هوا باید به مریوان باز میگشتیم که از خطر حمله پیشمرگان کرد در امان باشیم. دو روز از اقامت من در آن محل میگذشت که ارتش با سلاخهای سنگین در نزدیکی روستائی که کار میکردیم مستقر شد. و توپخانه ارتش شروع به بمباران سنگین روستای بیساران که در دل کوه قرار داشت کرد. توپهای دور برد و هلیکوپتر ها حمله سنگینی را شروع کرده بودند و تمام روز که ما در آنجا بودیم این حمله ادامه داشت. روز بعد طبق معمول پس از عبور گروه مین یاب به سمت روستا حرکت کردیم. در راه در گوشه کنار و پشت سنگها در دامنه کوه بسیجیانی که شب قبل در جنگ با پیشمرگه ها شکست خورده بودند پناه گرفته بودند و خود را پنهان کرده بودند. صحنه عجیبی بود، عاشقان شهادت از میدان مبارزه که شهادت را به آنها ارمغان داده بود گریخته بودند تا جانشان را نجات دهند. جوانی را دیدم که هنوز از ترس میلرزید و بر پیشانی اش پارچه ای بسته بود که بر روی آن نوشته شده بود , ما عاشق شهادتیم,. چهار روز بعد که در اتوبوس به سمت تهران در حرکت بودم رادیو اعلام کرد که دلاوران اسلام بیساران را از لوث وجود اشرار پاک کردند.

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

قبر شش گوشه


سال 1360 بعد از اعلام جنگ مجاهدین خلق یه رژیم فضای سیاسی جامعه به شدت فاشیستی بود. با اینکه اصلا طرفدار مجاهدین نبودم و کاملا مخالف اقدام مسلحانه آنها بودم، احساس امنیت در شهر نداشتم. تنها حزب اللهی ها امنیت داشتند و من هم حزب اللهی نبودم. برای مدتی به نزد برادرم به یکی از شهرهای لرستان رفتم. برادرم که تقریبا دو سال از ازدواجش میگذشت در یکی از محله های خارج از شهر خانه ای خریده بود و چند ماهی بیش نبود که به خانه جدید رفته بودند. محله ای بود که همه خانه ها نو ساز بودند و اکثر کسانی که آنجا خانه خریده بودند از کار مندان دولت بودند. کارمندانی که هنوز حزب اللهی نشده بودند و حتی هنوز سلطنت طلب بودند. هفته اول محرم بود که من به آنجا رفتم و مردم طیق سنت همیشگی در خانه هایشان تکیه بسته بودند. در انجا رسم این چنین است که از شب اول محرم هر شب اهالی محل برای عزاداری به تکیه یکی از اهالی محل میروند و در آنجا با زدن سینه و خواندن نوحه عزاداری میکنند. شب دوم بود که آقائی که چند کیلومتر دور تر از محله خانه ساخته بود و نزدیک ترین محل به خانه او محلی بود که برادرم زندگی میکرد به تکیه آمد. او خودش را معرفی کرد و معلوم شد که یک حزب اللهی دو آتشه است و با کمیته در رابطه است. او معتقد بود که باید در محله یک هیات سینه زنی راه بیندازیم و روز عاشورا با علم و کتل به شهر برویم. اهالی محل از روی ترس با حرف او مخالفت نکردند. از روز بعد هر شب او می آمد و مثل مربی فوتبال که بازی کنانش را تعلیم میدهد ما را تعلیم میداد که نوحه بخوانیم و سینه بزنیم. هر شب قبل از آمدن او اهالی محل صحبت میکردند که یک جوری از شر او راحت شوند. هیات هر شب به یک تکیه میرفت و شب هشتم به منزل آقای حزب اللهی رفتیم. همه مسیر را نوحه خواندیم و سینه زدیم. خانه او تک و تنها در وسط زمین برهوت ساخته شده بود. کاملا نو ساز بود و نمای بیرونی اش هنوز تمام نشده بود. وارد خانه که شدیم در وسط هال یک قبر شش گوشه که با پارچه سبز کاملا پوشیده شده بود قرار داشت. هیات دور قبر شش گوش که در واقع تمثیلی از قبر امام حسین بود می چرخید، نوحه میخواند و سینه میزد. آقای حزب اللهی پیرهنش را بیرون آورد و با شدت تمام سینه میزد. برای یک لحظه نگاهش کردم، سینه اش کاملا سرخ شده بود و دهانش کف کرده بود. یک آن با خودم فکر کردم اگر در همین لحظه شک کند که من حزب اللهی نیستم در همین جا سرم را از تن جدا میکند. این فکر لرزه به تنم انداخت و به سینه زدن ادامه دادم. روز بعد تقریبا همه اهالی محل راهی مسافرت بودند و من هم به شهر خودمان بازگشتم. آقای حزب اللهی نتوانست هیاتی برای شرکت در عزاداری عاشورا به شهر ببرد. بعدا به برادرم گفته بود که این اخوی شما واقعا حسینی سینه میزد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

سال قحطی


شما جوونید و سال قحطی را ندیدید. مردم از گرسنگی صبح زود در سرمای زمستون جلوی کشتارگاه صف میکشیدند. منتظر می موندن تا سلاخها سر گوسفندها را ببرند و مردم کاسه شون را زیر گردن گوسفند بگیرن و از خون پر کنند. اونهائی که خوش شانس بودن و خون تو کاسه شون می آمد میرفتن خونه و کاسه را در تنور می ذاشتن تا خون پخته میشد و یک خانواده را با اون سیر میکردند.


این خاطره ای بود که یکی از پیر مردهای فامیل روزی برای ما بچه ها تعریف کرد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

مرده شورخانه


او را خاله جان صدا میکردیم. زنی بود قد بلند و خوش تعریف و سالی یک یا دو بار مهمان ما بود. در قم زندگی میکرد و بیوه بود. آنچه که او را از بقیه زنها جدا میکرد این بود که سیگار میکشید، همیشه به قول خودش لچک سفیدی به سر داشت و بسته سیگار اشنو ویژه را در کنار دستش میگذاشت و تکیه اش را به پشتی میداد و از هر دری صحبت میکرد. او سواد خواندن و نوشتن داشت و قرآن میخواند. از این نظر هم او از دیگر زنها متفاوت بود. من از گوش دادن به حرفهایش لذت میبردم. حرفهایش مثل قصه دلنشین بود به خصوص با آن آب و تابی که او تعریف میکرد. در دنیای کودکانه من او آدم دانائی به نظر می آمد و فکر میکردم که از دنیای دیگری آمده است . آنروز مثل همیشه تکیه اش را به پشتی داد و گفت: خدا رحمت کند پدر بزرگت را، مرد سخاوتمندی بود. وقتی که میخواست عروسی کند سال وبائی بود و مردم مثل مور و ملخ از وبا می مردند. در همین مرده شور خانه مسجد که امروز شده انبار علم و کوتل محرم، مرده رو هم تلنبار شده بود. پدر بزرگت گفت نباید شب عروسی من جنازه مسلمان بی کفن و دفن بماند و چند مرده شور اجیر کرد تا همه مرده ها را شستند و دفن کردند. و شب عروسی اش همه فقرا را غذا داد. بیان این خاطره برای او خیلی طبیعی به نظر می آمد ولی برای من تصور مرده شور خانه که جسد ها در آن تلنبار شده بود تا مدتها ذهنم را پر کرده بود.