اواخر تابستان بود و مرا برای رفتن به کلاس اول دبستان آماده میکردند. کیف و کفش و پیراهن یقه سفید همه تقریبا خریده شده بود. هنوز با زنهای خانه به حمام عمومی میرفتم و آنروز هم خواهر بزرگم مرا به حمام برد. یک حمام قدیمی پر از بخار و سرو صدای فراوان زنها. وقتی لباس پوشیدیم و خواهرم برای پرداخت پول به نزد حمامی رفت من کنارش ایستاده بودم و صورتم از شدت گرمای حمام هنوز داغ بود. حمامی در حالی که بقیه پول را به خواهرم میداد صدایش را کمی پائئین آورد ، نگاه گذرائی به من کرد و چیزی به خواهرم گفت، حس کردم که راجع به من چیزی میگوید و شنیدم که خواهرم گفت باشه به مادرم میگم. بعد از شام مادرم رو به پدرم کرد و گفت: حمامی گفته که محسن دیگه بزرگ شده و باید بره حمام مردانه. پدرم نگاهی به من کرد و گفت: دفعه دیگه خودم میبرمش حمام. حمام مردانه دنیای دیگری بود. مردانی که در حمام "سرده" زیر دست مشتمالچی نشسته بودند با لنگ قرمزی به کمر و روی شانه ، صدای مردانی که داد میزدند "خشک" و حمامی با صدای بلند میگفت : عافیت باشه و لیوان روحی که در آن آب سرد برای مشتریان می آوردند. پدرم تاس آهنی را از آب گرم پر کرد، آبسرد به آن اضافه کرد و به من گفت" انگشتت را تو آب بزن" و من گرمای آب را لمس کردم. پدرم پرسید "داغ که نیست"؟ و من با اشاره سر تائید کردم که نه و همچنان غرق مشاهده دنیای تازه ای بودم که در آن قدم نهاده بودم. من دیگر مرد شده بودم.
در گوشه های ذهنم خاطراتی لانه کرده اند که هر از گاهی خود را نشان میدهند. گوئی به من یاد آوری میکنند که برایم مهم هستند. سماجت دائمی این خاطرات مرا بر آن داشت که انها را به شکل نوشتاری ثبت کنم شاید در فرایند نوشتن آنها چرائی ماندگاری آنها نیز بر من چهره بنماید.
۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه
روزی که مرد شدم
اواخر تابستان بود و مرا برای رفتن به کلاس اول دبستان آماده میکردند. کیف و کفش و پیراهن یقه سفید همه تقریبا خریده شده بود. هنوز با زنهای خانه به حمام عمومی میرفتم و آنروز هم خواهر بزرگم مرا به حمام برد. یک حمام قدیمی پر از بخار و سرو صدای فراوان زنها. وقتی لباس پوشیدیم و خواهرم برای پرداخت پول به نزد حمامی رفت من کنارش ایستاده بودم و صورتم از شدت گرمای حمام هنوز داغ بود. حمامی در حالی که بقیه پول را به خواهرم میداد صدایش را کمی پائئین آورد ، نگاه گذرائی به من کرد و چیزی به خواهرم گفت، حس کردم که راجع به من چیزی میگوید و شنیدم که خواهرم گفت باشه به مادرم میگم. بعد از شام مادرم رو به پدرم کرد و گفت: حمامی گفته که محسن دیگه بزرگ شده و باید بره حمام مردانه. پدرم نگاهی به من کرد و گفت: دفعه دیگه خودم میبرمش حمام. حمام مردانه دنیای دیگری بود. مردانی که در حمام "سرده" زیر دست مشتمالچی نشسته بودند با لنگ قرمزی به کمر و روی شانه ، صدای مردانی که داد میزدند "خشک" و حمامی با صدای بلند میگفت : عافیت باشه و لیوان روحی که در آن آب سرد برای مشتریان می آوردند. پدرم تاس آهنی را از آب گرم پر کرد، آبسرد به آن اضافه کرد و به من گفت" انگشتت را تو آب بزن" و من گرمای آب را لمس کردم. پدرم پرسید "داغ که نیست"؟ و من با اشاره سر تائید کردم که نه و همچنان غرق مشاهده دنیای تازه ای بودم که در آن قدم نهاده بودم. من دیگر مرد شده بودم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر