۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

روزی که مرد شدم




اواخر تابستان بود و مرا برای رفتن به کلاس اول دبستان آماده میکردند. کیف و کفش و پیراهن یقه سفید همه تقریبا خریده شده بود. هنوز با زنهای خانه به حمام عمومی میرفتم و آنروز هم خواهر بزرگم مرا به حمام برد. یک حمام قدیمی پر از بخار و سرو صدای فراوان زنها. وقتی لباس پوشیدیم و خواهرم برای پرداخت پول به نزد حمامی رفت من کنارش ایستاده بودم و صورتم از شدت گرمای حمام هنوز داغ بود. حمامی در حالی که بقیه پول را به خواهرم میداد صدایش را کمی پائئین آورد ، نگاه گذرائی به من کرد و چیزی به خواهرم گفت، حس کردم که راجع به من چیزی میگوید و شنیدم که خواهرم گفت باشه به مادرم میگم. بعد از شام مادرم رو به پدرم کرد و گفت: حمامی گفته که محسن دیگه بزرگ شده و باید بره حمام مردانه. پدرم نگاهی به من کرد و گفت: دفعه دیگه خودم میبرمش حمام. حمام مردانه دنیای دیگری بود. مردانی که در حمام "سرده" زیر دست مشتمالچی نشسته بودند با لنگ قرمزی به کمر و روی شانه ، صدای مردانی که داد میزدند "خشک" و حمامی با صدای بلند میگفت : عافیت باشه و لیوان روحی که در آن آب سرد برای مشتریان می آوردند. پدرم تاس آهنی را از آب گرم پر کرد، آبسرد به آن اضافه کرد و به من گفت" انگشتت را تو آب بزن" و من گرمای آب را لمس کردم. پدرم پرسید "داغ که نیست"؟ و من با اشاره سر تائید کردم که نه و همچنان غرق مشاهده دنیای تازه ای بودم که در آن قدم نهاده بودم. من دیگر مرد شده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر