۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

من و ..


من و .. 


دریاچه ای که ما چهار نفر به آن خیره شده بودیم آرام بود. هر از چند گاهی صدای لغزش حرکت آرام آب که خود را بر روی شنها بالا میکشید و دوباره به آرامی پس می رفت سکوت را می شکست. فرح، شهلا و مریم بر روی نیمکت سفید چوبی نشسته بودند و من در کنار فرح که تکیه اش را به پشتی نیمکت داده بود و غرق افکار خودش بود ایستاده بودم. من و فرح در دبیرستان با هم همکلاس بودیم. فرح سومین دختر  خانواده گلزاده ها بود مریم که خواهر بزرگ آنها و در واقع بچه بزرگ خانواده  بود در آن سمت نیمکت با مو های رنگ کرده اش آرام یله داده بود و شهلا مثل همیشه با شلوار و بلوز جین در وسط نشسته بود. فرح تنها آرایش مو هایش را تغییر داده بود که متناسب با سنش باشد ولی همچنان در انتخاب لباس سلیقه اش بر محور خانمانه بودن لباس بود. دامن بلند گلداری به تن داشت و بلوز صورتی رنگ یقه گردی که گردنبند طلایش بر روی آن جلوه خاصی به آن داده بود. هیچ وقت تصور نمیکردم که روزی با آنها در نروژ در کنار یک دریاچه آرام به حرکت آرام آب خیره شوم. دو روز دیگر همگی به ابران بر میگشتند، عروسی محسن کوچکترین برادر آنها دلیل جمع شدن آنها در نروژ شده بود. محسن برای به جای گذاشتن یک خاطره خوب این خانه تابستانی را در کنار دریاچه اجاره کرده بود که در روزهای آخر همه با هم باشند. مرد ها  در کلبه چوبی مشغول بازی تخته نرد بودند و گاهگداری صدای رجز خوانی مجید مرا به گذشته ها میبرد. او هنوز مثل همان زمان که من دختر پانزده ساله ای بودم و برای درس خواندن به خانه شان میرفتم موقع بازی رجز می خواند. من کلاس اول دبیرستان بودم که پدرم یک خانه قدیمی در یکی از قدیمی ترین محله های شهر خرید و به آنجا اسباب کشی کردیم. یک هفته ای از شروع مدرسه میگذشت که با فرح آشنا شدم اولین چیزی که نظرم را به او جلب کرد صورت خندان او بود که با یک شیطنت زیرکانه در هم آمیخته بود. من در آن مدرسه غریبه بودم و پیدا کردن دوست کار آسانی نبود. فرح در زنگ تفریح به طرفم آمد و گفت: سلام شما تازه به این محل آمدید مگه نه؟ و با لبخند منتظر جواب من بود. گفتمم: آره یک ماهی میشه تو از کجا میدونی؟ گفت: اینجا هر کس آب بخوره همه میفهمند. این آغاز دوستی ما بود و از آن روز به بعد هر روز با هم به مدرسه میرفتیم. کم کم جمعه ها گاهی اون میآمد خونه ما و بعضی وقتها من میرفتم خونه اونها. به مو های فرح خیره شدم، تک و توک میشد تارهای سفید را در موهایش دید. مثل من به گذشته فکر میکرد. ما اینقدر به هم نزدیک بودیم که برای برقرادی ارتباط به حرف زدن نیازی نداشتیم، در سکوت نیز با هم حرف میزدیم. دستم را روی شانه اش گذاشتم، سرش را به آرامی بلند کرد و از نگاهش متوجه شدم که منظورم را فهمیده،  بلند شد دامنش را مرتب کرد و گفت: بریم قدم بزنیم.
از جلوی کلبه که رد میشدیم مجید را که پشتش به در ورودی بود بر انداز کردم، داشت تاس میریخت، با همان حرکت تند دستهایش. به طرف جنگل راه افتادیم، هوا ی ماه جولای در نروژ برای من سرد بود. فرح خیلی آرام و با دقت قدم بر میداشت، به صدای شنها در زیر کفش ورزشی که به پا داشت گوش می داد. می دانستم که به زودی سر حرف را باز میکند. بی آنکه نگاهش را از زمین بر دارد گفت:
ـ خیلی خوشحال شدم آمدی. خیلی دلم میخواست ببینمت.
ـ وقتی محسن برام ای میل داد که همه تون میائید نروژ حتی یک لحظه هم شک نکردم. با هزار دردسر تونستم دو هفته مرخصی بگیرم. میدونی آمریکا زندگی خیلی راحت نیست. اگه کارت و از دست بدی بیجاره میشی. به خصوص برای من که تنها زندگی میکنم.
ـ دنبال ازدواج نیستی؟
ـ من الان پنجاه سالمه، به تنهائی خودم عادت کردم
ـ هنوز عاشق اونی
کمی مکث کردم، و با لحنی مطمئن گفتم، نه دیگه عشق نیست، یک خاطره است

فرح می دونست که من عاشق برادرش مجید بودم. اولین عشق دوران نو جوانیم، با اینکه من در عروسی محید و عصمت شرکت کردم و تمام مدت خودم را خوشحال نشان دادم و پا به پای خواهران مجید در کارها کمک کردم و خیلی جاها بشتر از اونها مایه گذاشتم، شب وقتی دیر وقت با تنی خسته به رختخواب رفتم تا صبح آرام ارام اشک ریختم. مجید 3 سال از من بزرکتر بود و اولین بار که او را دیدم ضربان قلبم شدت گرفت. فرح سرش را بلند کرد و مستقیما به من نگاه کرد قدمهایش آهسته تر شد، تقریبا از راه رفتن باز ایستاده بود، میدونستم وقتی اینجوری نگاه میکند حرف مهمی می خواهد بزند. انگار میخواست واژه های دقیق را پیدا کند لبهایش را به عادت همیشگی روی هم فشرد و با لحنی آرام و مطمئن حرف را شروع کرد: میدونی مجید خیلی به ما بد کرد به همه ما خواهر ها و برادر ها. ولی به خودش بیشتر از هر کس دیگری جفا کرد.
­در نگاهش چیزی بود که برایم ناشناس بود. 30 سال کم زمانی نیست،من در این سالها تجربه های زیادی کسب کرده ام، زندگی در مهاجرت با تمام دشواری هایش برایم آموزنده بوده است، بدون شک او نیزتغییر کرده است، ولی 5 روز برای اینکه دوباره او را بیابم و بدانم در کجا ایستاده است کافی نبوده. کمی مکث کرد، در اینکه به حرفهایش ادامه دهد یا نه، شک کرد و دوباره سرش را پائین انداخت و بی آنکه چیزی بگوید به آرامی به قدم زدن ادامه داد. رابطه من و فرح از زمانی که ازدواج کرد تغییر پیدا کرد. دو سال قبل از انقلاب بود که معلم شد و  سه ماه بعد از استخدامش خواستگار ها پشت در صف کشیدند. حسین را خودش از بین آنها انتخاب کرد، فرح با اینکه دختر متعصبی نبود ولی به شکل خودش سنتها را دوست داشت. در پناه سنتها احساس امنیت میکرد، همین باعث میشد که در مسائل عاطفی به حرف دلش گوش ندهد. حسین یک انتخاب عاقلانه بود، یک شوهر، مردی که بچه بخواهد و مخارج زن و بچه اش را بدهد. آرام در کنارش قدم میزدم ، احساس غریبی بود یک فاصله سی ساله در بین ما بود. به آرامی دستم را روی شانه اش گذاشتم، نگاهم کرد و لبخندش همان لبخند قدیمی بود، گرم و دوست داشتنی. ولی در نگاهش ابهامی بود که مرا نا آرام میکرد، شاید هم کمی نگرانم میکرد. فرح تشکیل خانواده داد و من وارد دانشگاه شدم، رشته ای را که عاشقش بودم انتخاب کردم و بر خلاف انتظار پدر و خانواده وارد دانشگاه ادبیات شدم،  رابطه من و فرح به آرامی محدود به دیدار های کوتاهی شد که هر از چند گاهی که من برای تعطیلات و یا نوروز به شهرمان می آمدم همدیگر را میدیدیم. دیگر حرف مشترکی برای گفتن نداشتیم و تنها محور صحبتهای ما مرور خاطرات گذشته بود. اولین فرزندش حمید را که به دنیا آورد به دیدنش رفتم، دیدن فرح با بچه شیر خواره برایم غریب بود. با خودم گفتم او دیگر یک مادر است و مسئولیت بزرگی را به دوش میکشد، 22 سالش بود که مادر شد، و رابطه ما به تدریج محدود به تماس تلفنی و دیدار های کوتاه شد. من در محیط روشنفکری دانشگاه دنیای دیگری را تجربه میکردم دنیای دیگری در برابرم باز شده بود و با آدمهای جدیدی آشنا شده بودم. شانه اش را کمی فشار دادم و او را کمی به طرف خودم کشیدم، با لحن آرامی گفتم: از زندگیت راضی هستی؟ بدون اینکه واکنشی نشان بدهد به قدم زدن ادامه داد، پس از یک سکوت طولانی گفت: نمیدونم، من به اون چیزهائی که می خواستم رسیدم. شوهرم مرد خوبیه، حمید و علی درسشون تموم شده و الان هر دوشون سر کار میرن. ولی برای مهناز نگرانم، امسال دیپلمش را میگیره و خیلی بلند پروازه. همین بلند پروازیش من ونگران میکنه. حرف فرح مرا به یاد مادرش انداخت، او هم همیشه نگران دختر هایش بود. به دنیا آوردن هفت بچه کار آسانی نیست ولی بزرگ کردن آنها مسئولیتی است که بیشترین بار آن بر روی دوش مادر خانواده است به خصوص در خانواده ای با بافت سنتی. پدر فرح با اینکه بازاری بود ولی مرد بسیار روشن اندیشی بود، او در رابطه با تحصیل هیچ فرقی بین دختر ها و پسر هایش نمیگذاشت. همیسه تکیه کلامش این بود که زن وقتی در آمد خودش را داشته باشه زیر دین شوهرش نمیره. مادر فرح همیشه میگفت چهار تا دختر یعنی چهار تا جهاز شوخی که نیست و آقای گلزاده میگفت وقتی زن بره سر کار شغلش جهازشه، حرفی که همیشه مادر فرح با آن از کوره در میرفت و میگفت: یعنی دخترام و دست خالی بفرستم خونه شوهر؟. حالا آن دو نفر از آن چهار خواهردر کنار دریاچه ای در نروژ بر روی نیمکت سفیدی نشسته اند و به حرکت آرام آب نگاه میکنند. فرح همراه من در جنگل قدم میزند و مهرنوش کوچکترین فرزند خانواده از آلمان آمده است تا در عروسی برادر ش محسن شرکت کند. مریم، شهلا و فرح هر سه معلم شدند و حالا هر سه باز نشسته اند. مریم مادر بزرگ شده و شهلا راه خودش را انتخاب کرد. همانطور که آرام در کنار فرح قدم میزدم گفتم: مادرت همیشه نگران دختر هاش بود و اینکه یک جهاز آبرومند براشون تهیه کنه. هیچوقت یادم نمیره روزی که خبر فوت مادرت را شنیدم. تازه از سر کار به خانه آمده بودم، جمعه بود و خوشحال بودم که فردا تعطیلم، یکی از دوستانم زنگ زد و خبر را به من داد و همان شب به محسن زنگ زدم. گفتم سلام محسن جون منم خاله منیر و با شنیدن صدای محسن گریه امانم نداد. هر چه کردم نتونستم جلوی گریه ام را بگیرم و ناچار گوشی را گذاشتم. تمام شب خاطرات گذشته در ذهنم چرخ میزد، مهربانی های مادرت، شیطنت های ما، شلوغی پسر ها و شب نخوابی های زمان امتحانها. یک شراب سفید باز کردم یک شمع گذاشتم روی میز و حافظ را دست گرفتم. تا صبح با خاطرات و حافظ ، شب را به سر کردم. احساس غریبی بود، جسمم در ایالات متحده بود ولی روحم در خانه شما پرسه میزد. اون شب بغضم ترکید و یک دل سیر گریه کردم. زنگ موبایل حرفهایم را قطع کرد مهرنوش بود که می خواست بدونه ما کجائیم، چون میز را چیده و نیم ساعت دیگه شام حاضره. با فرح به طرف کلبه راه افتادیم.

محسن و مهرنوش به همراه همسر محسن،آگنته، میز بسیار زیبائی چیده بودند. تر کیبی بود از غذاهای ایرانی با چاشنی تزئین نروژی. در دو طرف میز شمعهای بلند قرمز آرامش خاصی به میز داده بود. ساعت تقریبا شش بعد از ظهر بود و هوا کاملا روشن. آگنته به زبان انگلیسی همه را برای صرف شام دعوت کرد و محسن حرفهای آگنته را ترجمه کرد. من در کنار مهرنوش نشستم و روبرویم فرح بود که در کنار مریم نشسته بود و مجید هم در کنار مریم نشسته بود. مهرنوش کوچکترین بچه خانواده بود، موهای کوتاه خیلی بهش می آمد. در این چند روز همیشه در حال کار بود، یا در آشپزخانه بود و یا در کارهای دیگر به دیگران کمک میکرد. او پس از سالها زندگی در آلمان و تلاش مستمرش امروز یک زن شاغل ومستقل بود. سعی میکرد که با دیگران اصطکاک ایجاد نکند. پس از یک ازدواج نا موفق زندگی مجردی را بر گزیده بود و دختری داشت که در آلمان نزد شوهر سابقش گذاشته بود. سعی میکرد که خودش را از دیگران دور نگه دارد، توضیح بعضی مسائل برای دیگران می توانست مشکل باشد و شاید نمی خواست که اختلافات خانوادگی را دامن بزند. مهرنوش وقتی به آلمان آمد 22 سال داشت و حالا زنی بود 44 ساله که استاد دانشگاه فیزیک بود. او تمام سنتها را زیر پا گذاشت و بدون توافق خانواده با یک مرد آلمانی زندگی مشترک را آغاز کرد. هر چند برای خفظ ظاهر گفته بود که ازدواج کرده است، ولی برادرش محسن تنها کسی بود که میدانست که ازدواج رسمی صورت نگرفته است. محسن و مهر نوش یاغی های خانواده بودند. در جو انقلاب و بعد از انقلاب مثل خیلی از جوانها در مدرسه به گروههای چپ پیوستند. محسن شش ماه زندان بود و اگر اعتبار پدرش در بازار، و فامیل های حزب اللهی نبود، مثل خیلی دیگر از جوانان اعدام شده بود. پدر شان هر دو را بلا فاصله به خارج فرستاد. محسن در نروژ تقاضای پناهندگی کرد و مهرنوش به آلمان رفت، چرا به دو کشور مختلف رفتند، پرسشی است که همیشه ذهنم را مشغول کرده بوده ، ولی هیچ وقت آنرا بیان نکرده ام. مجید را زیر نظر دارم، مثل همیشه تک گوئی ها ی خودش را داره و با چند تا لغت دست و پا شکسته انگلیسی سعی میکند از آگنته تشکر کند.
هنوز هم خوش خوراکه و با اشتها غذا میخورد. مو هایش ریخته و آن مقداری که مونده کاملا سفید شده. حرفهای فرح را به خاطر می آورم، " مجید به همه با بد کرد ولی به خودش بیشتر از دیگران جفا کرد". می دونم که سر زن اولش که پنج تا بچه ازش داره هوو آورده. چند سال پیش با محسن روی نت چت میزدم که بهم گفت " داداش یک زن جوون گرفته". مجید در سن پنجاه سالگی با یک دختر بیست و سه ساله ازدواج کرده و یک بچه دو ساله ازش داره. مادرم همیشه میگفت مرد ها وقتی شلوارشون دو تا میشه فیلشون یاد هندوستون میکنه. ازدواج اولش در واقع یک وصلت تجاری بود، مجید همیشه پول براش مهم بود و دختر حاج حسین، عصمت را بیشتر برای ثروت پدرش انتخاب کرد، به عصمت اجازه نداد که بره سر کار و عصمت خانه داری را انتخاب کرد. عصمت هم در یک خانواده سنتی بزرگ شده بود و زیاد علاقه ای به کار کردن نداشت، دختر خوش بر و روئی بود، کمی هم گوشتی بود. دوران دبیرستان بی حجاب بود ولی بعد از ازدواج با مجید به تدریج چادری شد، در مهمونی ها هر چی طلا داشت به خودش آویزون میکرد. کم کم دنیایش به بچه داری، مجالس زنانه و آش رشته و غیره خلاصه شد. مجید افتاده بود در کار خرید و فروش زمین و ساختمان سازی و پول تقریبا براش همه چی بود. مریم مثل همیشه آهسته غذا میخورد، مرور ایام بر چهره اش چروک انداخته بود. پدرش او را مریم بانو صدا میکرد، در آشپزخانه همیشه دستیار مادرش بود. همیشه کتابهایش را مرتب در قفسه میچید، همه چیزش روی نظم بود و همیشه احساس مسئولیت میکرد. شاید به این دلیل که بچه بزرگ خونه بود و توجه خاص پدرش به او این حس مسئولیت پذیری را بیشتر کرده بود. برایش خیلی مهم بود که خانه مرتب باشد، هر وقت من وفرح دور خودمون را با کتاب و دفتر شلوغ میکردیم مریم صداش در می امد و یک دفعه بلند میشد و کتابامون را جمع میکرد میچید جلوی دستمون و میگفت: دختر به این شلختگی ندیده ام. برای من مثل خواهر بزرگی بود که هیچوقت نداشتم، من بچه بزرگ و تنها دختر خونه بودم  و سه برادر کوچکتر از خودم داشتم، شاید همین پیش زمینه بود که من همیشه استقلال فکری خودم را داشتم. پدرم مردی آرام و خانواده دوست بود و به یاد ندارم که دختر بودن مرا برایم یک محدودیت به حساب آورده باشد. مادرم هیچ وقت سعی نکرد مرا یک زن خانه دار تربیت کند، او همیشه از اینکه زود شوهرش داده بودند رنجیده خاطر بود، پدرش فقط به او اجازه داده بود که تا کلاس ششم ابتدائی به مدرسه برود و این را مادرم هرگز فراموش نکرده بود. همیشه میگفت منیر باید دیپلمش را بگیره و معلم بشه، شاید به این دلیل که خودش همیشه آرزو داشت معلم شود. "به سلامتی" این صدای مهربان محسن بود که جامش را بالا برده بود و مهمانان را به هم آوازی میخواند. همه جامهایشان را بالا بردند و به سلامتی زوج جوان جرعه ای نوشیدند. تنها مهرنوش ، محسن  من و آگنته  در گیلاسهایمان شراب بود بقیه نوشابه غیر الکلی را انتخاب کرده بودند. برای یک لحظه چشمم در چشم مجید افتاد ،چشمهایش از پشت شیشه زخیم عینک حالت خنده داری پیدا کرده بود، مثل این بود که با یک ذره بین بزرگ به آنها نگاه کنی. شنیده بودم که چند سالی است که نماز خوان شده و دیگر لب به مشروب نمیزند.در این چند روز که پس از سالها دوباره او را میدیدم و هر روز با او رو در رو بودم، گذشته ها برایم زنده میشد. هر چند که پیش از این هم در مرور گذشته ام به این فکر کرده بودم که چه چیزی در او مرا به خود جذب کرده بود؟ ولی دیگرتقریبا به این یقین رسیده ام که من در اغاز شکفتگی بلوغم بود و چیزی جزء تمنای جسمی در آن کشش نبوده است. او سه سال از من بزرگتر بود با بدنی ورزیده و مردانه، موهای سینه اش تمنای هم آغوشی را در من بر می انگیخت و شبهای بسیاری با خیال فشرده شدن در دستهای مردانه اش پستانهایم را که در پوستشان نمیگنجیدند فشار میدادم و با لذت هم آغوشی او در خیالم،به خواب میرفتم، خیالهائی که هیچ وقت در رابطه با علی در ذهنم شکل نگرفت، او هنوز هم تنها عشق زندگی من است و من هر سال هفته آخر شهریور به یاد او هر شب شمع روشن میکنم، دقیقا نمیدانم چه روزی اعدام شده است، هیچکس به خانواده اش نگفته است چه روزی او را به قتل رسانده اند و یا در کجا به خاک سپرده اند ولی مادرش تا روزی که زنده بود هر سال به خاوران میرفت و در آنجا برای علی اشک میریخت.
ـ من نمیگم برگمن فیلمساز خوبی نیست، ولی میگم اینها را در غرب حمایت میکنند و بهشون بال و پر میدن چون یاس اجتماعی را گسترش میدن.
علی با هیجان مشغول بحث بود، دستهای استخوانی اش با تمام احساس حرکت میکردند تا مخاطب را قانع کنند که فاطی حرفش را قطع کرد.
ـ خوب حالا وقت ناهار اینقدر جوش نزن زخم معده میگیری. اول به دوست جدید من منیر سلام کنید.
علی سرش را بالا گرفت و خیلی مودبانه گفت: سلام خانم ، من علی هستم. فاطی اضافه کرد بهش میگن تاریخ سینما من اصلا نمیفهمم چرا ادبیات میخونه.
من و فاطی کیفهامون را روی صندلی گذاشتیم و رفتیم در صف غذا.
ـ عجیبه اگه علاقه اش سینماست، چرا ادبیات را انتخاب کرده؟
ـ بچه ها سر به سرش میذارن، اتفاقا ادبیات معاصر را خیلی خوب میشناسه. فقط بگو سووشون تا یک ساعت برات سخنرانی کنه.
این اولین برخورد من با علی بود، وقتی به سر میز برگشتیم دیگر از بحث در مورد سینما خبری نبود. همیشه در این ساعت کانتین دانشکده شلوغ بود، فاطی سال دوم بود من با او در کلاس صرف و نحو اشنا شدم، وارد کلاس که شد سریع یک نگاهی به اطراف انداخت و اولین صندلی خالی در کنار من بود که بی هیچ تردیدی به طرف صندلی امد و کنار من نشست.
ـ سلام فاطی هستم
با این جمله دستهایش را برای دست دادن دراز کرده بود به طرف من. کمی گیج شده بودم با او دست دادم
ـ من هم منیر هستم
ـ من یک بار این درس مزخرف را افتادم ولی امسال به خودم گفتم چاره ای ندارم جز اینکه بخونم و از دستش راحت بشم. میدونی این استادش از اون فسیلهای ما قبل تاریخه و هنوزم در فکر مفاعیلون فعولونه
ـ من هم زیاد صرف و نحو نمیدونم من رشته ام طبیعی بوده
ـ بچه شهرستانی؟
ـ اره
ـ خوابگاه زندگی میکنی؟
ـ نه فعلا موقتا خونه یکی از فامیل هامون هستم تا یک جائی پیدا کنم
ـ اسمت رو برای خوابگاه بنویس
ـ تو، خوابگاه زندگی میکنی؟
با صدائی بچه گانه در حالیکه قیافه یک دختر کوچولو را به خود گرفته بود گفت:
ـ نه من بچه تهرونم خونه با بام زندگی میکنم
بعد از کلاس من را به یک قنادی نزدیکی دانشگاه دعوت کرد. فاطی دختر دل زنده ای بود و علاقه خاصی به شیرینی داشت، عاشق نون تر بود و چائی داغ. با اینکه کمی چاق بود همیشه لباس چسبون میپوشید.
ـ بذار دل پسر ها آب بشه
و بعد بلند میخندید. خیلی دلم میخواد دوباره ببینمش، دوست خیلی خوبی بود، خیلی وقتها دلم براش تنگ میشه.
فاطی همیشه حرف دلش را میزد، حزفها را زیاد پیچیده نمیکرد و آنچه را که احساس میکرد به زبان می آورد.
ـ ببین من عاشق رمانهای کلاسیک فرانسوی ام، وقتی عاشق میشن از دل و جون عاشق میشن. رمانهای روسی خسته ام میکنه. خودمونم هم که فقط یک سووشون داریم که اون هم هفتاد بار خوندم. میدونی ادبیات باید حس ادم رو بگه، میدونی زندگی را باید حس کرد.
ـ منیر بد جوری توی فکری، کشتی هات غرق شدن؟
این صدای مجید بود که مرا به خودم آورد، متوجه شدم که همه نگاهم میکنند. از لحن مجید اصلا خوشم نیامد، حس کردم باید یک جوری جوابش را بدم.
ـ نه من خوشبختانه در این دنیا قایق هم ندارم که نگران غرق شدنش باشم.
لبخندی که روی لبها نشست خوشحالم کرد. مجید خودش را با غذا سرگرم کرد و چیزی نگفت. مهرنوش خیلی آرام بلند شد، با چند ضربه کوچک قاشق به گیلاس نظر دیگران به سمت خودش متوجه کرد. همه ساکت شدند، مهرنوش سینه اش را صاف کرد و رو به محسن و اگنته کرد و حرفهایش را شروع کرد:
خیلی دوست دارم که به اکنته و محسن ازدواجشان را تبریک بگم. آرزو میکنم که همیشه خوشبخت باشید. به سلامتی زندگی شما.
جامش را بلند کرد و دیگران هم بلند شدند و به سلامتی عروس و داماد جامهایشان را بلند کردند. مهرنوش فارسی را با لهجه المانی حرف میزد و خیلی از اصطلاحات را فراموش کرده بود، ولی آنچه که به زبان می آورد حرف دلش بود. قبل از اینکه به نروژ بیاید چندین ساعت در شبهای مختلف با هم چت زدیم. خیلی نگران بود و از من راهنمائی میخواست، همیشه حس میکنم که او خواهر کوچک من است. رابطه ما خیلی صمیمی است همراه با شکل خاصی از احترام که توصیفش آسان نیست. شاید بیشتر به این خاطر است که هر دوی ما از زندگی در مهاجرت آموخته ایم که که به فرهنگ و زندگی گذشته خود با دیدی انتقادی نگاه کنیم.  اما تعیین کننده ترین مساله در این رابطه شخصیت مهرنوش است. او یک شورشی عاقل است، ترکیبی از عقل و شور. رابطه نزدیکی با حسهای خودش دارد، میداند چه میخواهد و برای آن چه که دوست دارد به دست اورد هدفمند تلاش میکند. کاری که احساس میکند درست است انجام میدهد و خیلی از وقتها بهای انتخابش را میدهد و بر خلاف جریان شنا میکند. کاملا از تعرفات متعارف ایرانی بریده است و خیلی ها به این خاطر فکر میکنند او آدم بی ادبی است.  در این چند روز خیلی زیرکانه خودش را در آشپزخانه و پشت کارهای مختلفی که وجود داشت پنهان کرد، تا هیچ نوع درگیری خاصی با مجید پیش نیاید. مجید یک مرد خود خواه ایرانی است که در سنتهای متحجر منافع شخصی خود را به کرسی مینشاند. برای من همیشه این پرسش وجود داشته که چرا مجید بر عکس پدرش که ریشه در یک خانواده سنتی داشت ولی مردی بود با گرایش به سمت تجدد و نو خواهی، او ترکیبی است از سنت و خود محور بینی. همه چیز در او ریا کارانه است، گوئی او ریشه در این زمان ندارد. او موجودی است معلق در زمان و مکان که تنها با منافع خود به این سو و آن سو میرود.  نمیدانم چرا نمیتوانم نسبت به مجید بی طرف باشم؟ هیچوقت چیزی بین ما نبوده و تنها یک احساس قدیمی است که من زمانی در آغاز بلوغ جنسی ام به او داشته ام، امروز مطمئن هستم که آن حس تنها یک تمنای جسمی بوده است، پس چه علتی دارد که من همیشه سعی میکنم شخصیت او را تجزیه تحلیل کنم؟ مهرنوش رو به آگنته کرد و به انگلیسی به او تبریک گفت. "اون ته چین را بدین این طرف که اصلا نمیشه ازش گذشت" مجید با انگشت اشاره به ته چین نشانه رفته بود و با نگاهی گرسنه به شهلا نگاه میکرد. شهلا هم با بی حوصلگی دیس ته چین را به او داد. شهلا از همان بچگی هم رفتارش پسرانه بود و همیشه با پسر ها بازی میکرد. بازی مورد علاقه اش فوتبال بود و تنها جائی که پایش را نمی گذاشت آشپزخانه بود.  هیچ کس از اینکه او تربیت بدنی را انتخاب کرد و معلم ورزش شد تعجب نکرد، او زندگی در تهران را انتخاب کرد و هیچ کس جرات نکرد که در انتخاب او دخالت کند. هرگز ازدواج نکرد و همه پذیرفتند که او زنی است مستقل که تنها زندگی میکند، هر چند عصمت از او به عنوان خواهر ترشیده مجید نام میبرد. هوا کاملا روشن بود، آگنته و مهرنوش میز را خلوت میکردند که دسر را بیاورند، من وفرح هم به آنها کمک میکردیم. کیک و قهوه و چای روی میز جای ظرفهای غذا را پر کرد و ساعت حدود نه بود که کم کم میز را جمع کردیم و بعد از جای دادن ظرفها در ماشین ظرفشوئی هر کس به شکلی با خودش خلوت کرد. مهرنوش به اتاقش رفت و به دخترش کاملیا زنگ زد، محسن و مجید به ادامه تخته نرد سرگرم شدند و من و فرح به کنار آب رفتیم و روی نیمکت سفید نشستیم.  ساعت کمی از ده شب گذشته بود هوا هنوز روشن بود.فردا صبح من نروژ را ترک میکردم و به امریکا بر میگشتم. فرح، شهلا ، مریم و مجید هم دو روز دیگر به ایران پرواز میکردند، مهرنوش یک هفته دیگر مرخصی داشت و با محسن و آگنته میماند. خیره شدن به آب در سکوت لذت خاصی داشت، فرح ساکت بود ، نگاهش کردم نور زرد رنگ خورشید چروکهای صورتش را مشخص تر کرده بود. به حرکت آرام آب خیره شدم، زندگی جاری بود.
                   
  



    
                    
   


۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

آن مرد عیسوی بود

اسکندر شهر ما



در شهر ما مردی بود اسکندر نام که عیسوی بود. همه شهر او را می شناختند، همه مردم به مهارت او به عنوان یک شکسته بند ایمان داشتند. هر روز صبح زود مردم از کوشه کنار شهر و روستاهای اطراف بیماران خود را برای معالجه به نزد او می آوردند و ساعتها در حیاط خانه او منتظر میماندند تا او پای شکسته یا دست آسیب دیده آنها را درمان کند. مردم شهر ترجیح میدادند که به جای مراجعه به بیمارستان خود را به اسکندر مسیحی بسپارند. اسکندر مرد بسیار زحمتکشی بود و تمام عمر خود به مردم خدمت کرد. سال اول انقلاب بود که اسکندر درگذشت و مردم بی توجه به دین او، در مراسم ترحیمی که برای او گرفته شده بود شرکت کردند. شرکت مردم در واقع ابراز قدر دانی مردم از زحمات بی دریغ او بود. من هم به آن مراسم رفتم و اولین چیزی که جلب نظرم را کرد حضور یکی از حزب اللهی های متعصب در آنجا بود، حضوری که برایم تعجب انگیز بود. مراسم طبق آیین مسیحیان اجرا میشد و پسر ارشد اسکندر برای ادای احترام به پدرش در پشت میکروفون قرار گرفت تا سخنانی در وصف پدرش بگوید. هنوز اولین جمله اش آغاز نشده بود که آن مسلمان متعصب با صدای بلند فریاد زد " خدا یا خدا یا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار" که حاضرین با اکراه تکرار کردند. و این حرمت شکنی آنقدر ادامه پیدا کرد که من مراسم را با سری افکنده ترک کردم.

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

ناقالی




ناقالی گنده گنده

چل رفته پنجا مونده



در یک روز سرد زمستانی، با صداهای نا مانوسی که از کوچه شنیده میشد در حیاط را باز کردم تا منبع این صداهای نا مانوس را شناسائی کنم. آفتاب بی رمق زمستان، سایه بدنهای لاغر و فرسوده سه مرد را که در لباسهای کهنه و مندرس آویزان بودند روی دیوار کاهگلی مسجد پهن کرده بود. آن سه مرد در کنج سه گوشی که از تلاقی دیوار مسجد و خانه اربابی بوجود آمده بود پناه گرفته بودند که لباسهای ناقالی به تن کنند. در ذهن کوچک من آنها انسانهائی خاکی بودند که در حال تبدیل شدن به موجوداتی تخیلی بودند. صدای نا آشنائی که مرا به کوچه کشاند، صدای زنگوله هائی بود که به پاهایشان میبستند. آن روزها روستائیان بر گردن حیوانات خانگی خود مثل گاو، گوسفند، بز و الاغ زنگوله های بی قواره  فلزی آویزان می کردند، و این مردان چند تائی از آن زنگوله ها را با رشته های کوتاهی از طناب به پاهایشان بسته بودند که با حرکت پاهایشان صدای نا موزون آنها مرا به کوچه کشاند. آن سه مرد پاهایشان را با پا پوشهائی از پوست سیاه بز پوشاندند، بازوها و بالا تنه خود  را نیز با پوست گوسفند پوشاندند و در آخرین حرکت ماسک استوانه ای سیاهی را که از پوست بز بود و سر و چهره آنها را میپوشاند به سر گداشتند. این همان کلاه ناقالی بود که دو سوراخ برای چشمها و یک سوراخ برای دهان در آن بود که با به سر گذاشتن آن دیگر آن مردها نه انسانهای زمینی که "نا قالی" بودند. یکی از آنها که پیش قراول بود چوب دستی بلندی به دست داشت و آن دو دیگر چوب دستی های کوتاه تری حمل میکردند. حتما قبل از فرو رفتن در جلد ناقالی لقمه نانی خورده بودند، و این را از دستمالی که کف زمین پهن شده بود میشد حدس زد. آن که چوب دستی بلند را حمل میکرد قدمی به جلو گذاشت، چوبش را به زمین کوبید و با سر به آن دو نفر دیگر اشاره کرد که آماده باشند، چند لحظه بعد سه موجود غیر زمینی که شبیه به هیچ موجود زمینی نبودند به طرف من می آمدند، نمیدانم چرا از آنها نمی ترسیدم، به آرامی به داخل خانه رفتم، چند قدمی که برداشتم صدای کوبیدن چوب دستی با صدای زنگوله ها در هم آمیخت و پس از آن صدای سه مرد که با هم آواز سر دادند " ناقالی گنده گنده، چل رفته پنجا مونده" از در خانه به داخل پیچید. مادرم در را به روی آنان باز کرد، پا کوبان وارد حیاط شدند، دور تا دور حوض می چرخیدند، پا میکوبیدند، چوب دستی هایشان را به هم میزدند و در  صدای زنگوله ها می خواندند " ناقالی گنده گنده، چل رفته پنجا مونده" و من مبهوت این رقص بودم. پس از چند دور که دور حوض چرخ زدند یکی از آنها که یک کیسه را با طناب به گردنش انداخته بود جلو آورد و مادرم مقداری برنج و خشکبار در آن ریخت و آنها بی آن که چهره به صاحبخانه نمایان کنند دعا کردند و به خانه بعدی رفتند تا برای لقمه ای نان این مراسم را تکرار کنند و من هم به دنبال آنها روان شدم. آنها مردانی بودند که از روستاهای مجاور می آمدند. چهل روز که از زمستان میگذشت می آمدند و به مردم یاد آوری میکردند که زمستان میگذرد. این سنت از کجا ریشه گرفته بود نمیدانم ولی آن مردان برای لقمه ای نان این کار را میکردند. آن روز من گوئی محسور کار آنان شدم و به دنبال آنان تمام محله های قدیمی شهر را گشت زدم. همراه آنان به بیگانه ترین خانه ها قدم گذاشتم و هم چون آلیس در سرزمین عجایب شهری را که در آن بزرگ شدم از نزدیک دیدم. زمان را به کلی فراموش کرده بودم، در دنیای کودکانه خودم همراه با ناقالی ها به سیر و سیاحت ادامه میدادم که سرما و تاریک شدن هوا مرا به خود آورد. نزدیک های غروب بود و هوا رو به تاریکی گذاشته بود، لباس گرم و کافی نپوشیده بودم. کم کم احساس کردم که باید به خانه برگردم ولی نمیدانستم در کجای شهر بودم و راه خانه کجاست. احساس شدید تنهائی به تنم لرز انداخت. به طور اتفاقی پسر دیگری از محله ما که از من کمی بزرگتر بود و راه را بلد بود مرا شناخت و با هم به خانه برگشتیم. وقتی به جلوی در حیاط رسیدم و چهره نگران مادرم را دیدم، متوجه شدم چه کار اشتباهی کرده ام. آن شب پس از خوردن یک کتک مفصل از فرط خستگی و درد بیهوش خوابیدم. پنجاه روز از زمستان باقی بود.