۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

جسم و روح



سه تجربه و یک تصمیم

تجربه اول

ترم اول پزشکی بودم و یکی از سنگین ترین درسها آناتومی بود تشخیص ماهیچه های مختلف بدن، دانستن عملکرد آنها، نام آنها و ....در بخش آناتومی سالن بزرگی بود که طشت های بزرگ پلاستیکی به اندازه وان حمام در چند ردیف چیده شده بود وهر یک از این طشتها مملو بود از یکی از اندامهای بدن که با دقت کالبد شکافی شده بود، روزی که نوبت به مطالعه ماهیچه های صورت رسیده بود دستم را داخل طشت مخصوص کردم و از بین چندین سر انسان یکی را از میان محلول الکل بیرون کشیدم، کله مردی بود که چشمهایش بسته بود برای چند لحظه به یاد هملت افتادم و همان سوالها برایم مطرح شد। این سر چه کسی است؟ آیا یک قاضی بوده است؟ ایا انسان خوشبختی بوده است؟ نام ماهیچه را فراموش کردم و به این فکر کردم که او چه کسی بوده است।

تجربه دوم

یکی از تجربه هائی که بسیاری از دانشجویان به آن علاقه مند بودند طریقه بالزامه کردن اجسادی بود که به دانشگاه برای استفاده دانشجویان اهداء شده بود. با مسئول این کار با چند تن دیگر از دانشجویان قرار گذاشته بودیم که هر زمان جسد جدیدی آوردند علاقه داریم که این کار را مشاهده کنیم. یک روز مسئول آن بخش به ما خبر داد که یک جسد جدید آورده اند و فردا می توانیم به سردخانه دانشگاه برویم و شکل بالزامه کردن را ببینیم. وارد سرد خانه که شدیم جسد مردی تقریبا پنجاه ساله روی برانکاردی فلزی قرار داشت و اولین سوال مسئول از ما علت مرگ بود. کبودی بر روی گردن جسد اولین چیزی بود که نظرم را جلب کرد ولی از فکری که به مغزم خطور کرد ترسیدم و حرفی نزدم. مسئول توضیح داد که مرد خود را حلق آویز کرده است. در حالی که یک آمپول قطور را که به یک مخزن محلول بالزامه وصل بود در رگ بزرگ ران فرو میکرد توضیح داد که این مرد پس از دست دادن همسرش دچار افسردگی شدید بوده و خودکشی کرده و جسد خود را به دانشگاه اهداء کرده است. در حالی که محلول به آرامی در جسد نفوذ میکرد من به این فکر میکردم که این مرد که بوده است و چرا باید مرگ همسرش این چنین زندگی را برایش غیر قابل تحمل کرده بوده است.

. تجربه سوم

در کلاس کالبد شکافی برای هر چهار دانشجو یک جسد بود که هر دو دانشجو نیمی از بدن را در اختیار داشتند و در مدت یک هفته روزی 4 ساعت از نوک سر تا کف پا را طبق جدول کالبد شکافی میکردند. جسدی که من و همکلاسی ام روی آن کار میکردیم زنی بود میان سال و کمی چاق. در طول مدت کالبد شکافی آنچه برای من سوال بود این بود که او کیست و چگونه زندگی کرده است؟ کودکی اش چگونه بوده است؟ چه کاره بوده است؟ اولین بار عاشق چه کسی شده بوده است؟ هر روز این سوالها برایم مطرح میشد و به این نتیجه رسیدم که پزشکی کاری نیست که من به آن علاقه داشته باشم. من به روح انسانها بیشتر علاقه دارم تا جسم آنها و سر انجام تصمیم گرفتم تغییر رشته بدهم. همین