۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

قدرت نامرئی


سالهای اول انقلاب که مردم فکر میکردند به آزادی رسیده اند، در همه جا بحث های سیاسی داغ بود و کسی ابائی نداشت که از حزب مورد علاقه اش دفاع کند. در فامیل ما هم مثل بقیه مردم گوناگونی سیاسی به چشم می خورد، حزب اللهی های دو آتشه، چریکهای فدائی، مجاهدین خلق و طرفداران حزب توده همه بودند. خانواده مشهدی ابو القاسم با 9 فرزند ترکیب جالبی بود. مشهدی ابوالقاسم قبل از انقلاب فوت کرد و مغازه لبنیاتی اش را بچه هایش فروختند. حاج محمود فرزند ارشد او بود که کارمند دولت بود و کاری به سیاست نداشت. دو پسر دیگرش مجاهد بودند و به همین خاطر هم در زمان شاه زندانی شدند و با انقلاب از زندان بیرون آمدند. پسر چهارم وارد سپاه شد و دختر هایش به خانه داری و شوهر داری مشغول بودند. کوچکترین فرزند خانواده، علی کلاس اول راهنمائی بود. پس از اعلام جنگ مجاهدین علیه رژیم دوباره پسرهای مجاهد خانواده فراری شدند و به زندگی مخفی روی آوردند. در زمان جنگ به خاطر شهادت یکی از نو جوانان فامیل در جبهه، حاج محمود خانواده شهید و بستگان را برای شام دعوت کرده بود. دیگر کسی از سیاست صحبت نمیکرد و آزادی بیان عملا وجود نداشت. حاج محمود بسیار مذهبی بود و خانه اش را طوری ساخته بود که حتی صدای زنان به گوش مردان نرسد. همسر او را هیچکس ندیده بود. چند سال بعد برادر کوچکش علی را به جرم مجاهد بودن دستگیر کردند و برایش حکم اعدام صادر شد. یکی از نزدیکان تعریف کرد که حاج محمود خواسته بود که میانجی گری کند و او را از اعدام نجات دهد، ولی همسرش مخالفت کرده و گفته اگر چنین کاری کنی من بر تو حرام خواهم شد. همان آشنا برایم توضیح داد که حاج محمود و همسرش هر دو در انجمن حجتیه فعالیت میکنند، و از زمان شاه در این انجمن عضو بو ده اند و حاج محمود میتوانست با یک تلفن از اعدام برادرش جلوگیری کند ولی این کار را نکرد و علی اعدام شد. او در آغاز 19 سالگی اش بود.

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

مرگ یک ستوان


میدانست که آخرین روزهای زندگی اش را میگذراند برای خداحافظی آمده بود. آمده بود که با زبان بی زبانی از محبتهای مادرم تشکر کند.مادرم تنها فردی بود که در این دنیا به او محبت کرده بود هرچند این تشکر را به زبان نیاورد ولی در چشمهای ریزش که همچون دو آبله سیاه در میان انبوه آبله های صورتش سو سو میزد این را به وضوح میشد دید . میدانست وقتی به تهران برگردد دستگیر میشود و اعدامش میکنند. انگار برایش مهم نبود دیگر میدانست که به آخر راه رسیده است باید تسلیم سرنوشت شود، اینجا دیگر راهی ندارد دیگر نمیتواند با سرنوشت که هیچگاه با او مهربان نبوده است بجنگد.راهی به غیر از تسلیم نمانده و باید بپذیرد که سهم او از زندگی همین بود. شاید دوست داشت مادرم را بغل کند و گریه کند و بگوید عمه جان خداحافظ ولی این کار را نکرد. مادرم را عمه صدا میکرد هر چند که مادرم تنها از خویشاوندان دور پدرش بود، پدری که در ایام جوانی پس از مرگ زنش که پس از زایمان اولین بچه اش فوت کرد، زن دیگری گرفت تا بچه کوچکش را رتق و فتق کند. زنی که برای محمد علی زن با با بود و هیچ وقت مهر مادری به او نداشت و هر دو سال یک بار بچه های خودش را به این دنیا آورد و دیگرجائی برای محمد علی نبود. تولد او با خود، مرگ به همراه آورد مادرش پس از اینکه او را به دنیا آورد فوت کرد کسی نمیداند چرا در یک روستای دور افتاده که هیچ اثری از دکتر و دارو نبود سه روز بعد از به دنیا آمدن او مادرش مرد. پدرش زن دیگری گرفت و یک سال بعد به شهر گوچ کرد او رعیت نبودکه پایبند زمین باشد و بدون اجازه ارباب نتواند ده را ترک کند.او خوش نشین بود، در واقع او پیشه ور بود و از راه پالان دوزی زندگی میکرد و این کار را در شهر هم میتوانست انجام دهد و با نعل کردن اسب و خر در کنار دوختن پالان میتوانست زندگی زن وبچه هایش را تامین کند. با آرزوی یک زندگی بهتر راهی شهر شد و در حاشیه شهر در یک حیاط قدیمی در کنار چندین خانواده دیگر که مثل خود او مهاجر بودند اتاقی اجاره کرد. اتاقی که تنها یک چهار دیواری بود و یک در شکسته آنرا به حیاط مرتبط میکرد. زن بابا زن جوانی بود که 12 سال از پدرش کوچکتر بود و در کنار تمام کارهای خانه و بچه های قد و نیم قد با رختشوئی برای اعیان شهر پول مختصری در می آورد. محمد علی هیچ وقت فرصت نیافت که کودک باشد،از نه سالگی هر تابستان باید فعلگی میکرد و کنار دست اوسا حسن بنا که مستاجر همان حیاط بود کچ درست میکرد و یا آجر بالا میبرد. مدرسه برایش بهشت بود، مدرسه تنها جائی بود که فرصت داشت بازی کند و بچه باشد. دوران نوجوانی او نیز به همین منوال گذشت، تابستانها باید کار میکرد که خرج مدرسه اش را در بیاورد و مرتب غرو لندهای زن با با را تحمل کند که زندگی خرج دارد و بهتر است که دنبال یک لقمه نان باشد تا درس. ولی محمد علی با هر جان کندنی بود دیپلمش را گرفت. شبها نمیتوانست در خانه درس بخواند زن با با ش غر میزد که نفت گرونه و نباید چراغ گرد سوز را روشن کند. تازه در یک اتاق با شش تا بچه که نمیشد بیدار نشست و درس خواند. وقتی کلاس ششم طبیعی بود موقع امتحانات می آمد زیر تیر چراغ برق که پشت خونه ما بود مینشست و درس میخواند مادرم هر از چند گاهی یک پول تو جیبی بهش میداد و بهش میگفت بیاد با ما شام بخوره. محمد علی گاهی با تواضع می پذیرفت که با ما شام بخورد و بعضی شبها که نمی آمد مادرم یک لقمه درست میکرد و به برادر بزرگم میگفت این و ببر برای محمد علی. برادرم با او زیر چراغ برق مینشست و با هم گپ می زدند. محمد علی با دیپلم وارد دانشکده افسری شد ولی پس از یک سال اخراج شد. کشش درسها را نداشت. مادرم بهش گفت رفتی اونجا خوشی زد زیر دلت، ها؟ ولی دوباره به تهران رفت و پس از پایان نظام وظیفه وارد ارتش شد. ازدواج کرد و پس از چند سال به درجه ستوان یکمی رسید. هر وقت برای تعطیلات به شهرستان می آمد اولین جائی که باید سر میزد خانه ما بود. به نحوی سپاس گزار مادرم بود و مادرم همیشه با او رک بود. حالا دیگر تهرانی حرف میزد و همیشه با لباس ارتشی در شهر می گشت. زیاد از کارش صحبت نمیکرد ولی از لباسش خیلی خوشش می آمد. دو روز بعد از انقلاب بود که برای خدا حافظی آمده بود. آن شب در اتاق من خوابید و تا نز دیکیهای صبح برایم تعریف کرد. فهمیدم که عضو گارد جاویدان بوده و در انقلاب به سوی مردم شلیک کرده. می دانست که اسمش را یادداشت کرده اند. می دانست که شتاسائی شده. هیچوقت او را اینگونه صادق ندیده بودم. روز بعد که از مادرم خدا حافظی میکرد چشمهایش تر بود. به تهران برگشت همان شب که به خانه رسیده بود دستگیر شد و چند هفته بعد اعدام شد. و این اسفند 1357 بود.

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

قم ـ استاد ـ زن


با حجت از طرف مادر فامیل بودیم، جوان بسیار با ذوقی بود، صدای خوبی داشت و به خوش نویسی هم علاقه مند بود. بعد از اولین کنسرت شجریان در جشن هنر شیراز از علاقه مندان به صدای او شد. با او از تهران به شهر خودمان میرفتم که نزدیکیهای قم گفت یک سری میریم قم ببینم استاد هستش و کار تازه ای انجام داده؟ من دقیقا نمیدانستم منظورش از استاد کیست تا اینکه توضیح داد که در قم یک استاد خوش نویسی میشناسد که کار هایش معرکه است. در هر صورت راننده او بود و صاحب ماشین هم او، من مسافر بودم و هر جند که خوش نویسی هنر مورد علاقه من نبود ولی باید با او همراهی میکردم. وارد قم شدیم و ماشین را در کوچه ای پارک کرد و با عبور از چندین کوچه باریک به در حیاطی قدیمی رسیدیم در را به صدا در آورد. بعد از دادن آشنائی وارد حیاطی شدیم و از آنجا به یک اتاق کوچک که ظاهرا کارگاه استاد بود رفتیم و بر روی چهار پایه مانندی نشستیم. پس از معرفی و احوالپرسی آن دو محو تماشای دست نوشته های جدید شدند و به به و چه چه حجت مرتب شنیده میشد. استاد مرد جوانی بود شاید نزدیک به سی سال داشت، و به هیچ وجه با انتظار من که مردی میان سال را تصور کرده بودم جور در نمی آمد. شاید نیم ساعتی گذشته بود که صدائی مثل زدن ضربه به در، آمد و استاد دریچه ای را که به کارگاه باز میشد باز کرد و از آن دستی پوشیده در چادر مشکی سینی چای را به استاد داد و دریچه بسته شد. در راه برگشت حجت از زیبائی خط استاد میگفت و از تکنیک او و من هنوز به انسانی فکر میکردم که تنها حق داشت دستش را با پوششی سیاه برای دادن سینی چای از دریچه ای عبور دهد، نه بیشتر.

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

شیخ و حمام نیمه شب



به خاطر انقلاب فرهنگی دانشگاه ها بسته شده بود. حسن که دانشجوی مهندسی بود در کنار پدرش که در کار خرید و فروش چوب بود مشغول به کار شده بود و من بیکار، روزها را در خانه به خواندن کتاب میگذراندم. سر بار خانواده بودن چندان خوشایند نبود. روزی حسن زنگ زد و پرسید آیا مایلم با او برای انداختن درخت به لرستان بروم و برای کارم مزد هم بگیرم که بدون اینکه تردید کنم به او جواب مثبت دادم. با قطار به ازنا رفتیم و از آنجا با وانت به یک روستای دور افتاده در دل کوهها. در بین راه برایم توضیح داد که یک قلمستان را یکجا خریده و باید در عرض یک هفته همه درختهایش را بیندازیم و به شهر بفرستیم. شب ها در خانه صاحب قلمستان که اتفاقا کد خدای ده هم هست میخوابیم و غذا هم به عهده اوست. نزدیکیهای غروب بود که به خانه میزبان رسیدیم، از پله های باریک بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم. میزبان در پشت سر ما با چراغ دستی ما را راهنمائی میکرد. اتاق نیمه تاریک بود و اولین چیزی که جلب نظرم را کرد جوان نحیفی بود که در گوشه اتاق روی تشک نشسته بود و به متکائی که زیر دستش بود یله داده بود. از پشت حقه وافور نگاهمان کرد و ما هم به رسم ادب سلام کردیم. سفره را آوردند و آن جوان نحیف که قیافه اش به پسر بچه ها بیشتر شبیه بود نیز با ما بر سر سفره نشست و غذای مفصلی خورد. در نور کم اتاق تشخیص چهره اش زیاد راحت نبود. بعد از شام بساط چائی ردیف شد و آن نو جوان دوباره به سر بساط تریاک رفت. به حسن تعارف کرد که او هم دست رد بر سینه اش نزد و یک پکی به وافور زد و من گفتم که هیچ وقت تریاک نکشیده ام و علاقه ای هم ندارم، که مرد جوان گفت دادن تریاک به کسی که هیچوقت نکشیده حرام است. کم کم که تریاک اثر کرد جوان به حرف آمد و از احوال ما پرسید که ما هم از بیکاری نالیدیم و اصلا نگفتیم که دانشجو هستیم. او نیز از خودش گفت و ما تازه فهمیدیم که در کنار یک شیخ نشسته ایم. هر از چند گاهی به میزبان ایراد می گرفت که این تریاکها به خوبیه تریاکهای ده بالا نیست و بعد پک عمیقی میزد. از روزگاری گفت که در زمان شاه برای بحث های فقهی به لندن میرفت و در جلساتی که بیش از 30 تا 40 نفر آخوند در آن شرکت میکردند و دور تا دور اتاق همه مینشستند و پس از بساط تریاک بحث های علمی میکردند سخن گفت. از تلاشش برای اینکه بتواند از دولت بودجه بگیرد تا در انگلیس کلاس آموزش دایر کند و از این طریق بتواند بچه هایش را به اروپا ببرد چون زندگی واقعی در اروپاست. نیمه های شب بود و او همچنان مشغول کشیدن تریاک بود و از دلاوریهای خودش در مبارزه با رژیم شاه میگفت. هر چقدر خمیازه کشیدم و به ساعت نگاه کردم اثری در آقا نکرد و تازه شیخ سر حال آمده بود و یاد حدیث افتاده بود که از پیغمبر نقل شده است هر کس نیمه شب به حمام برود صواب عظیمی خواهد برد. با خودم گفتم این شیخ بعد از غذا و تریاک به فکر پائین تنه اش افتاده و می خواهد ما را نیمه شب به حمام ببرد. رو به حسن کردم و گفتم: ما فردا صبح زود باید مشغول به کار بشیم اگر نه نمیرسیم تا آخر هفته کار را تمام کنیم. میزبان تشک و لحاف آورد و همگی شب در همان اتاق خوابیدیم. روز بعد در نور روز چهره شیخ را آنچنان که بود دیدم. مردی سیه چرده با لبهائی که از دود تریاک سیاه شده بود و چشمانی ریز که به چشمان مرغ شبیه بود.شب قبل در بین حرفهایش گفته بود که 40 سال دارد ولی سی ساله به نظر می آمد. وقتی عبا و عمامه را به تن کرد انگار نه انگار هم او بود که شب پیش تا پاسی از شب در جلوی بساط تریاک نشسته بود.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

عروس خانم میبرنت



تابستان 1356 بود و قیام مردم علیه رژیم پهلوی هر روز اوج بیشتری میگرفت. راستش من زیاد از اینکه قیام مذهبی میشد خوشحال نبودم. کتابهای ممنوعه با جلدهای سفید در تیراژهای بالا بیرون می آمد، مانیفست حزب کمونیست و مقالات لنین که که چاپ آنها ممنوع بود و خواندن آنها جرم بزرگی محسوب میشد به راحتی قابل تهیه بود. برای من که جوانی ام تازه شروع شده، بود همه چیز مهیج بود. واژه های جدیدی یاد میگرفتم، پرولتاریا، زحمتکشان، کارگران و دهقانان. چند روزی بار و بندیل را بستم و به روستا نزد فامیل رفتم. در گرمای شدید تابستان جوان روستائی سخت مشغول چیدن گندم دیمی بود و زیر لب آواز میخواند: " عروس خانم میبرنت، مثال خر میکننت". در شهر دانشجویان بحث میکردند که باید با طبقه زحمتکش پیوند بر قرار کرد و اتحاد گارگران و دهقانان را مستحکم کرد. در زندگی واقعی جوان روستائی در زیر برق آفتاب در فکر تصاحب عروس بود آن هم به خشن ترین شکل.

تو کمونیستی


سال 1358 بود، یادم نیست به کجا میرفتم فقط به خاطر دارم که برای رسیدن به آن سوی خیابان از عرض خیابان عبور میکردم که یک مرتبه نو جوانی با کلا شینکوف در برابرم سبز شد و لوله تفنگ را روی سینه ام گذاشت و با خشم داد زد " تو کمونیستی". برای چند لحظه نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. در برابرم نو جوانی با لباس بسیج و تفنگی در دست که به سمت قلب من نشانه رفته بود، ایستاده بود، و به نظر می آمد که هر لحظه آماده است که ماشه را فشار دهد. نمیدانم چرا فکر میکرد من باید کمونیست باشم، احتمالا به این خاطر که عینک میزدم و لباسهایم مرتب بود. دقیقا چه چیزی بین ما گذشت به خاطر ندارم ولی او مرا متهم میکرد که در تظاهرات بوده ام. پاسبانی که در خیابان بود به طرف ما آمد و گفت چی شده. که بسیجی حرفش را تکرار کرد. ترسم کمی فرو نشست و به طور معجزه آسائی نجات پیدا کردم. ولی وحشت آن در روحم حک شد. خیلی دوست دارم آن نو جوان را دوباره ملاقات کنم و به یک فنجان چای دعوتش کنم، شاید برایم بگوید که آیا واقعا آماده بود که مرا بکشد؟

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

و آنگاه پرستار آمد



14 روز با مرگ دست وپنجه نرم کرد. برادر کوچکم بود، در منطقه جنگی سرباز بود و حالا بر روی تخت بیما رستان با مرگ میجنگید. هر روز به دیدنش میرفتم و او هر روز ضعیف تر میشد. در کنار تخت او جوان برومندی دراز کشیده بود که همیشه با نشاط بود و من همیشه این سوال برایم پیش می آمد که او چه مشکلی دارد. در آن بیمارستان تنها مجروحان جنگی بستری بودند و بدون شک او هم مجروح بود. در یکی از روزها که به عیادت برادرم رفته بودم جوان مجروح با کشیدن بندی که بالای تختش بود پرستار را صدا کرد. پرستار مستقیم به سوی او رفت، ملافه را کنار زد و من دیدم که مرد مجروح یک پا یش را از دست داده بود. برادرم بعدا به بخش مراقبت های ویژه منتقل شد و در جنگ با مرگ شکست خورد. او 19 سالش بود.

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

لخت و خوش اخلاق 5 تومن




به سن بلوغ رسیده بودم و مساله جنس مخالف ذهنم را پر کرده بود. جیغ های بنفش هورمونها جنس مخالف را به معمای بزرگی تبدیل کرده بود. دختر هائ محله که تا چندی قبل با آنها همبازی بودی حالا از تو کناره گبری میکردند. معصومیت کودکانه آنها جایش را به طنازی های دلپذیری داده بود که رمز گشائی آنها آسان نبود. بر جستگی پستانهایشان را در بلوز تنگی که به تن میکردند به رخت میکشیدند و نمی فهمیدی که چه چیزی را طلب میکنند. جسمت در تغییر دائمی بود و هزارن پرسش بی پاسخ بود که نمیدانستی از چه کسی باید بپرسی. در تخیلت با هنر پیشه های سینما که بدن نیمه لخت آنها را در فیلم دیده بودی به هم آغوشی میرفتی. نیازی سرکش در درونت شعله میکشید و میخواستی که آن را بر آورده کنی. با پسرهای هم سن و سال لاف دانائی میزدی و هر کدام در وصف جنس مخالف گوی افسانه سرائی را از دیگری میربودیم. تا اینکه روزی پولهایمان را پس انداز کردیم و به شهر نو رفتیم. " زود باشید ژتون بخرید، 35 تومن " دختر جوانی در جلوی مشتری ها قدم میزد و پیرهن نازک بدن نمائی به تن داشت. اتاقها پر و خالی میشد و خانم رئیس همچنان داد میزد " ژتون نمیخوای برو" به خانه بعدی رفتیم و به این سیر و سیاحت ادامه دادیم. هر چه جلو تر میرفتیم زنها پلاسیده تر میسدند و قیمتها ارزان تر. به آخر شهر نو رسیدیم، زنی با سینه های آویزان در جلوی آلونکی مخروبه نشسته بود. چشمهایش را به سختی باز میکرد، چادری را روی پاهایش کشیده بود و در یک صندلی چوبی خودش را ول کرده بود. قیافه اش داد میزد که معتاد است. در کنارش مردی لاغر با لباسی ژنده روی زمین چمباته زده بود و سعی میکرد که سیگارش را که به انتها رسیده بود به لبانش برساند. معلوم بود خمار است و مواد بهش نرسیده. صدای ما را که شنید مثل دستگاه های اتومات که با انداختن سکه به حرکت در می آیند با صدائی لرزان و ضعیف گفت: لخت و خوش اخلاق 5 تومن. نگاهی به زن کردم، مشتی گوشت بود که نفس میکشید. چیزی در درونم فرو ریخت. آنچه من دنبالش بودم این نبود. همگی به خانه باز گشتیم و هنوز باکره بودیم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

سرایدار


اوایل سال 1358 بود و مردم هنوز مست پیروزی انقلاب بودند. فضای جامعه هنوز به دشمنی و بد بینی کشیده نشده بود. سینمای جوان در شهر ما محل دیدار جوانان و نو جوانانی بود که به سینما و هنر علاقه مند بودند. در واقع کنترل و اداره محل را خود بچه ها به دست گرفته بودند و رئیس آنجا هم از آنجا که کارمند رزیم سابق بود نمی توانست اعتراض کند. درزیر زمین ساختمانی که سینما جوان قرار داشت سرایدار آنجا که مرد جوانی بود به همراه خانوا ده اش زندگی میکرد. مرد جوانی که به هیچ وجه طرفدار جمهوری اسلامی نبود و هنوز به گفته یکی از بچه ها عکس شاه را در انبار نکه داشته بود. او همیشه صورتش را دو تیغه میتراشید و سعی میکرد با ما رابطه خوبی داشته باشد، شاید به این دلیل که ما هیچکدام حزب اللهی دو آتشه نبودیم. در رفتارش به خوبی نگرانی اش را ازآینده میشد دید و گاهی از فاصله چند متری بوی ودکای خالص از او به همه جا پخش میشد. تقریبا یک سال ما در آن مکان به ساختن و نمایش فیلم مشغول بودیم تا اینکه روزی برادران غیور کمیته آنجا را اشغال کردند و همه چیز را با خود بردند. به تدریج جو شهر مثل هر جای دیگر در اشغال حزب الله در آمد و آزادی رنگ باخت. من هم در شرکت یکی از اشنایان که کار ساختمانی میکرد کاری پیدا کردم و روزی برای یک کار اداری به شهرداری رفته بودم و احتیاج به امضای مسئول بخش داشتم که به من گفتند باید صبر کنم تا برادر حسنی بیاید. پس از مدتی مردی با ریش پر پشت و پیرهن یقه آخوندی سفید که عینک ظریفی هم بر چشم داشت آمد و من برای گرفتن امضاء به سمت او رفتم. در حالیکه ورقه را امصاء میکرد فکر کردم که قیافه اش برایم اشنا است و وقتی که ورقه را به من داد لحظه ای کوتاه مرا نگاه کرد و گویا او هم فکر کرد مرا میشناسد. در راه برگشت او را شناختم، او سرایدار ساختمان سینما جوان بود.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

قشنگ



اهالی ده به طعنه او را قشنگ صدا میکردند. او تنها دختر مشهدی ابولفضل دکاندار ده بود. قشنگ یک چشمش لک داشت و دختری بود که چادرش را به کمرش میبست و مثل یک مرد کار میکرد. هیچ نوع ظرافت زنانه در رفتارش دیده نمیشد و حتی شکل حرف زدنش هم مثل مردها شده بود. وقتی مشهدی غلام از ده بالا قشنگ را برای پسرش محمد حسین که خدمت سربازی اش به اتمام رسیده بود خواستگاری کرد همه میدانستند که این وصلت فقط به خاطر پول است. پدر قشنگ یکی از آدمهای متمول ده بود و همه اینرا میدانستند. قشنگ را به عقد محمد حسین در آوردند و او به خانه بخت رفت. یک سال بعد قشنگ اولین فرزند خود را که یک دختر بود، به دنیا آورد و چند روز بعد از زایمان قشنگ مرد. دکتر علت مرگ او را ابتلا به کزاز اعلام کرد. به فاصله بسیار کوتاهی از مرگ قشنگ شوهرش زن دیگری گرفت و دختری که از قشنگ برای او مانده بود بی هیچ دلیلی نا پدید شد. محمد حسین و همسر دوم او دستگیر شدند و در بازجوئی محمد حسین اعتراف کرد که بچه اش را در چاهی خارج از ده زنده به گور کرده است. همه چیز به همین سادگی رخ داد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

الا کلنگ و بوسه



در فاصله کمی از دفتر مدرسه در حیاط پشت دفتر که محل بازی بچه ها در زنگ تفریح بود الا کلنگی بود که همیشه بچه ها برای سوار شدن بر آن با هم جنگ و دعوا داشتند. با یکی از همکلاسی هایم که خانه شان نزدیک مدرسه بود قرار گذاشتیم بعد از ظهر نیم ساعت زود تر از همیشه به مدرسه بیائیم و قبل از اینکه دیگران بیایند سوار الا کلنگ شویم. وقتی به مدرسه رسیدم دوستم زودتر از من آمده بود و منتظر من بود به غیر از ما هیچ کس دیگری در مدرسه نبود و خوشحال از اینکه بدون دردسر میتوانیم سوار الا کلنگ شویم بدون اتلاف وقت هر کدام در یک طرف نشستیم و با اولین حرکت الا کلنگ به بالا حرکت کرد. غرق شادی بودم که حس کردم در دفتر مدرسه انگار چیزی حرکت میکند. پنجره دفتر در سمت چپ من قرار داشت و شیشه ها با پرده ای که بالای آن باز بود پوشیده شده بود. هر بار که من از زمین به بالا میرفتم میتوانستم از بالای پرده داخل دفتر را ببینم. با دقت بیشتر متوجه شدم که در کاناپه ای که در زیر پنجره قرار دارد آقای (م ـ ر) که معلم کلاس ششم بود با خانم( ف) که معلم کلاس سوم بود سخت مشغول بوسیدن یکدیگر هستند. به طور کلی الا کلنگ را فراموش کردم. با هر بار حرکت به پائین آنها از دید من بیرون میرفتند و با حرکت دوباره به بالا ادامه بوسه داغ آنها را میدیدم. صحنه هائی که مرتب تغییر میکرد و من دستان آقای معلم را دیدیم که پستانهای خانم معلم را می فشرد. از آن روز به بعد دیگر معلمها برایم مثل آدمهای معمولی زمینی شدند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

آب منی بود



پنجره اتاقی که من و برادرم در آن میخوابیدیم به سمت کوچه باز میشد و شبها که همه جا ساکت بود صدای پای آدمها را به خوبی میشنیدیم. آن شب من تنها در اتاق خوابیده بودم و چشم ها یم تازه داشت گرم میشد که صدای پای دو نفر که انگار یکی ازآنها پایش را روی زمین میکشید خواب را از چشمهایم برد. تنها صدای پای آنها نبود که حواس مرا به خود جلب کرد بلکه مشاجره آنها بود که کنجکاوی مرا بر انگیخت. از صدای آنها هر دوی آنها را شناختم، شعبان چل بود و بهروز. هر دوی آنها ولگرد بودند و شبها هر جا که امکانش را پیدا میکردند می خوابیدند. شعبان حدودا 30 ساله بود و بهروز هم تقریبا 20 سال داشت. همه محله آنها را میشناختند و با دادن غذا و گاهی کارهائی مثل قالی تکانی و یا نظافت کوچه به آنها میرسیدند. از مشاجره آنها معلوم بود که بهروز عصبانی است و چند قدم جلوتر از شعبان به سرعت میرود و شعبان سعی میکند که به او برسد. جمله ای که بین آنها رد و بدل شد همیشه در خاطرم ماند.
شعبان: به خدا تف بود.
بهروز: برو کس کش، آب منی بود.
ارضاء غریزه جنسی یک نیاز طبیعی است و آن دو هم از یکدیگر برای ارضاء این نیاز استفاده میکردند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

اعدام



بعد از ظهر بود، هوا به طور غریبی گرم بود، گرم تر از آنچه آدم انتظارش را داشت. شاید من اینطور حس میکردم. فکر کنم
کلاس اول بودم و یا اینکه باید همان سال مدرسه را شروع میکردم. مادرم جلوی در حیاط با زن همسایه صحبت میکرد. در حرف هایشان و حالت چهره شان چیز غریبی بود که نمیتوانستم درک کنم. کوچه خلوت بود و رهگذرها بی آنکه چیزی بگویند عبور میکردند. حس میکردم سعی میکنند به زبانی صحبت کنند که من چیزی نفهمم. واژه های ممنوعه ای بود که نباید به گوش من میرسید. کنجکاوی عجیبی مرا به سوی مکالمات مرموز زنان همسایه که کم کم در کوچه جمع شده بودند میکشاند. بعضی ها تائید میکردند بعضی ها فاتحه می خواندند و بعضی ها از خدا میخواستند که از گناهش بگذرد. برای اولین بار واژه هائی میشنیدم که درک نمیکردم چه مفهومی دارند ولی حس میکردم که وحشتناکند، "دار زدن" و "اعدام کردن" فعل هائی بود که در گفتگوی زنها به کار برده میشد. واژه دیگری که فهمش برایم آسان نبود "بی صورت" بود، جمله ای که به کار برده میشد برایم مفهوم نبود. یکی از زنها گفت "جوان نازنین مردم را بی صورت کرده بود، حقش بود که اعدامش کنند" و من در ذهنم تصویری شکل میگرفت از چهره انسانی که صورت نداشت، ولی نمیدانستم چگونه کسی میتواند صورت دیگری را بردارد. چند سال بعد فهمیدم که در آن روز مردی را که در خارج از شهر به یک پسر جوان تجاوز کرده بود و او را کشته بود در میدان شهر اعدام کرده بودند. جوانی که به قتل رسیده بود از یکی از خانواده های متمول شهر بود که اصل و نصبش به فئودالهای پر نفوذ میرسید. اعدام قاتل در میدان شهر نمایش عدالت نبود، بلکه ابراز قدرت بود.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

نه من شمر و نه اینجا کربلا



این داستان را پدرم برایم تعریف کرد و برای همیشه در ذهن من ماند. داستان را از زبام پدرم بیان میکنم.
من بچه بودم و در شهر دو دسته بزرگ عزاداری بود، دسته قلعه و دسته حصار. چندین سال این دو دسته با هم اختلاف داشتند که روز عاشورا کدام یک اول وارد بازار شوند. تا انکه به این توافق رسیدند که نوبتی این کار را بکنند به این شکل که آن سالی که دسته حصار روز عاشورا اول وارد بازار میشود دسته قلعه در روز تاسوعا اول وارد بازار شود و سال بعد بر عکس. علت اینکه بر سر تقدم و تاخر وارد شدن به بازار شهر در روز عاشورا اختلاف بود این بود که انتهای بازار به میدان فرمانداری آن زمان ختم میشد و در آنجا بود که تعزیه خوانی به اوج خود میرسید و ظهر عاشورا همیشه در آنجا بود و شمر امام حسین را در آنجا میکشت. رسم بر این بود که فرماندار در بالکون فرمانداری مینشست و به تعزیه خوانان بر میل و سلیقه خود هدیه ای میداد. برای تعزیه خوانان امر مهمی بود که مورد توجه فرماندار قرار گیرند. در شهر مردی بود که همیشه نقش شمر را اجرا میکرد و این نقش را بسیار خوب اجرا میکرد. ولی هیچوقت مورد توجه فرماندار قرار نگرفته بود. تا اینکه یکسال که نوبت دسته آنها بود که به عنوان گروه اول وارد بازار شوند شمر در زیر لباس امام حسین یک ریه گوسفند که آنرا پر از خون کرده بوده است جا سازی میکند و آنرا محکم با نخ می بندد. وقتی به میدان فرمانداری میرسند، در آن تابستان داغ شمر طبق برنامه امام حسین را بر زمین میزند و خنجر تیز خود را در قلب امام فرو میکند که خون از آن فوران میکند. مردم هراسان میشوند و زنها جیغ میکشند. شمر از روی سینه امام حسین بر میخیزد و با آهنگ همیشگی نوحه رو به فرماندار میکند و میخواند:
نه من شمر و نه این جا کربلاست
این همه غوغا برای یک عباست
که فرماندار از این ابتکار او خوشش می اید و از بالکون یک قبای ترمه برای شمر پرتاب میکند.