۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

بچه مزلف


کلاس سوم دبستان بودم. معلم کلاس دختر جوانی بود از اولین نسل معلمهای زن که دو سال بود معلم شده بود. دختری بسیار زیبا،جوان و محجوب که با متانت کامل درس جدید را برای ما میخواند و کلاس تقریبا ساکت بود که یک مرتبه بین احمد و حسین که در یک نیمکت کنار هم نشسته بودند زد و خورد شروع شد. حسین یقه احمد را گرفته بود و او را به سمت خودش میکشید. معلم داد زد: چی شده؟ و به طرف آنها رفت و آنها را جدا کرد. حسین گفت: "خانم این به ما میگه بچه مزلف". همه ساکت شدند، صورت معلم از خجالت سرخ شد و گفت: هر دو تون بیائید بیرون. آنها جلوی تخته ایستادند و معلم مبصر را به سراغ مدیر مدرسه فرستاد. مدیر مدرسه مرد تنومندی بود با قدی بلند که همیشه پیرهن سفید و تمیز به تن داشت و کراوات گلدار میزد. مدیر که از در آمد معلم بر پا داد. همه بلند شدیم و مدیر بر جا داد و همه نشستیم. مدیر نگاهی به احمد و حسین کرد و گفت: اینها چه کار کرده اند؟ معلم کمی دست و پایش را جمع کرد و گفت: بهتره از خودشون بپرسید. مدیر رو به آنها کرد و گفت چه کار کرده اید؟ حسین گفت: آقا اینا به ما میگن بچه مزلف. خون به صورت مدیر دوید رو به احمد کرد و گفت: تو اصلا میدونی این حرف یعنی چی؟ احمد به گریه افتاد. آقا به خدا دروغ میگن. حرفش تمام نشده بود که یک سیلی جانانه مدیر در گوشش خواباند. و بعد کلی برای ما سخنرانی کرد تا زنگ زده شد. به احمد گفت فردا با با بات میای مدرسه تا پرونده ات را بذارم زیر بغلت. روز بعد احمد با پدرش به مدرسه آمد و اخراج نشد، ولی من آنروز نفهمیدم که بچه مزلف یعنی چه. به خانه که رفتم از پدرم پرسیدم و او هم جواب قانع کننده ای به من نداد فقط گفت حرف زشتیه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر