۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

ناقالی




ناقالی گنده گنده

چل رفته پنجا مونده



در یک روز سرد زمستانی، با صداهای نا مانوسی که از کوچه شنیده میشد در حیاط را باز کردم تا منبع این صداهای نا مانوس را شناسائی کنم. آفتاب بی رمق زمستان، سایه بدنهای لاغر و فرسوده سه مرد را که در لباسهای کهنه و مندرس آویزان بودند روی دیوار کاهگلی مسجد پهن کرده بود. آن سه مرد در کنج سه گوشی که از تلاقی دیوار مسجد و خانه اربابی بوجود آمده بود پناه گرفته بودند که لباسهای ناقالی به تن کنند. در ذهن کوچک من آنها انسانهائی خاکی بودند که در حال تبدیل شدن به موجوداتی تخیلی بودند. صدای نا آشنائی که مرا به کوچه کشاند، صدای زنگوله هائی بود که به پاهایشان میبستند. آن روزها روستائیان بر گردن حیوانات خانگی خود مثل گاو، گوسفند، بز و الاغ زنگوله های بی قواره  فلزی آویزان می کردند، و این مردان چند تائی از آن زنگوله ها را با رشته های کوتاهی از طناب به پاهایشان بسته بودند که با حرکت پاهایشان صدای نا موزون آنها مرا به کوچه کشاند. آن سه مرد پاهایشان را با پا پوشهائی از پوست سیاه بز پوشاندند، بازوها و بالا تنه خود  را نیز با پوست گوسفند پوشاندند و در آخرین حرکت ماسک استوانه ای سیاهی را که از پوست بز بود و سر و چهره آنها را میپوشاند به سر گداشتند. این همان کلاه ناقالی بود که دو سوراخ برای چشمها و یک سوراخ برای دهان در آن بود که با به سر گذاشتن آن دیگر آن مردها نه انسانهای زمینی که "نا قالی" بودند. یکی از آنها که پیش قراول بود چوب دستی بلندی به دست داشت و آن دو دیگر چوب دستی های کوتاه تری حمل میکردند. حتما قبل از فرو رفتن در جلد ناقالی لقمه نانی خورده بودند، و این را از دستمالی که کف زمین پهن شده بود میشد حدس زد. آن که چوب دستی بلند را حمل میکرد قدمی به جلو گذاشت، چوبش را به زمین کوبید و با سر به آن دو نفر دیگر اشاره کرد که آماده باشند، چند لحظه بعد سه موجود غیر زمینی که شبیه به هیچ موجود زمینی نبودند به طرف من می آمدند، نمیدانم چرا از آنها نمی ترسیدم، به آرامی به داخل خانه رفتم، چند قدمی که برداشتم صدای کوبیدن چوب دستی با صدای زنگوله ها در هم آمیخت و پس از آن صدای سه مرد که با هم آواز سر دادند " ناقالی گنده گنده، چل رفته پنجا مونده" از در خانه به داخل پیچید. مادرم در را به روی آنان باز کرد، پا کوبان وارد حیاط شدند، دور تا دور حوض می چرخیدند، پا میکوبیدند، چوب دستی هایشان را به هم میزدند و در  صدای زنگوله ها می خواندند " ناقالی گنده گنده، چل رفته پنجا مونده" و من مبهوت این رقص بودم. پس از چند دور که دور حوض چرخ زدند یکی از آنها که یک کیسه را با طناب به گردنش انداخته بود جلو آورد و مادرم مقداری برنج و خشکبار در آن ریخت و آنها بی آن که چهره به صاحبخانه نمایان کنند دعا کردند و به خانه بعدی رفتند تا برای لقمه ای نان این مراسم را تکرار کنند و من هم به دنبال آنها روان شدم. آنها مردانی بودند که از روستاهای مجاور می آمدند. چهل روز که از زمستان میگذشت می آمدند و به مردم یاد آوری میکردند که زمستان میگذرد. این سنت از کجا ریشه گرفته بود نمیدانم ولی آن مردان برای لقمه ای نان این کار را میکردند. آن روز من گوئی محسور کار آنان شدم و به دنبال آنان تمام محله های قدیمی شهر را گشت زدم. همراه آنان به بیگانه ترین خانه ها قدم گذاشتم و هم چون آلیس در سرزمین عجایب شهری را که در آن بزرگ شدم از نزدیک دیدم. زمان را به کلی فراموش کرده بودم، در دنیای کودکانه خودم همراه با ناقالی ها به سیر و سیاحت ادامه میدادم که سرما و تاریک شدن هوا مرا به خود آورد. نزدیک های غروب بود و هوا رو به تاریکی گذاشته بود، لباس گرم و کافی نپوشیده بودم. کم کم احساس کردم که باید به خانه برگردم ولی نمیدانستم در کجای شهر بودم و راه خانه کجاست. احساس شدید تنهائی به تنم لرز انداخت. به طور اتفاقی پسر دیگری از محله ما که از من کمی بزرگتر بود و راه را بلد بود مرا شناخت و با هم به خانه برگشتیم. وقتی به جلوی در حیاط رسیدم و چهره نگران مادرم را دیدم، متوجه شدم چه کار اشتباهی کرده ام. آن شب پس از خوردن یک کتک مفصل از فرط خستگی و درد بیهوش خوابیدم. پنجاه روز از زمستان باقی بود.