۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

شراکت در غم


تا آنجا که به خاطر دارم همیشه اولین پنجشنبه ماه و بعد از ساعت هفت بعد از ظهر برای خرید میامدند. خانم و آقای رها جو یک خانواده متوسط بودند، آقای رها جو کارمند یک شرکت بزرگ صنعتی بود و در بخش حسابداری کار میکرد. مردی متین که همیشه لباس هایش مرتب و کراواتش میزان بود. چندین سال بود که مشتری ثابت مغازه پدرم بودند و با اینکه رفت و آمد خانوادگی نداشتیم ولی کاملا از خانواده یکدیگر خبر داشتیم. انقلاب که شد فرزندان آنها بلافاصله ایران را ترک کردند و به آمریکا رفتند. آنها یک دختر و یک پسر داشتند که هر دو در دانشگاه تحصیل میکردند. برادر کوچکم که همیشه همیار پدرم بود میدانست که خانواده رها جو به کیفیت اجناس اهمیت خاصی میدهند و همیشه تلاش میکرد که آنها را راضی نگهدارد. در زمان جنگ برادرم به سربازی فرا خوانده شد و جانش را از دست داد. بیش از دو هفته از مراسم خاکسپاری برادرم گذشته بود، مادرم دیگر اشکی برای ریختن نداشت که تلفن زنگ زد و خانم رها جو اجازه خواست که برای همدردی به دیدار مادرم بیاید. خانم رها جو چادر چیت با گلهای ریز به سر کرده بود، این اولین باری بود که او را چادر به سر میدیدم، وقتی وارد خانه شد مادرم او را به اتاق مهمانخانه دعوت کرد. هنوز کاملا وارد اتاق نشده بود که گریه امانش نداد و با صدای بلند زد زیر گریه. از توجه برادرم به آنها تعریف کرد و از اینکه او جوان خوش قلبی بود گفت. من اشک دیگران را در مراسم ترحیم دیده بودم ولی گریه خانم رها جو از عمق قلبش بیرون می آمد.او گریه نمیکرد ضجه میکشید. او بهائی بود و اجازه نداشت در مراسم رسمی شرکت کند، به همین دلیل به شکلی مخفیانه برای همدردی آمد. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

شوفر شاه


همه مردم شهر داستان تقاضای رحیم را از اعلیحضرت میدانستند. رحیم مسئول انبار در اداره دخانیات بود. سرش از جلوی پیشانی تا فرق سر کاملا بدون مو بود ولی هنوز دور گوشهایش و پشت سرش مو داشت. مرد بسیار آرامی بود و میدانست که همه اهالی شهر از داستان تقاضای او از اعلیحضرت با اطلاعند، خبر ملاقات او با اعلیحضرت در زمان خودش در روزنامه های کثیر الانتشار زمان جنگ به چاپ رسیده بود. روزنامه ها نوشته بودند که یک راننده جوانمرد جان اعلیحضرت را از مرگ نجات داد. داستان از این قرار بوده که شاه جوان گویا بعد از اتمام جنگ جهانی دوم و یا احتمالا در اواخر جنگ برای بازدید به شهر ما آمده بوده است که استاندار برای نمایش پیشرفت شهر شاه جوان را برای بازدید از بیمارستام تازه تاسیس به آنجا میبرد. مردم گرفتار و درمانده از فرصت استفاده میکنند و با نامه های خود در جلوی در ورودی بیمارستان جمع میشوند تا شکایت نامه های خود را به اعلیحضرت برسانند تا شاید گرهی از مشکلاتشان باز شود. هجوم مردم برای ارائه شکوایه های خود نظم را به هم میزند و شاه دچار وحشت میشود و از میدان میگریزد و اولین کسی که در سر راهش قرار میگیرد رحیم بوده که در آن زمان راننده بود و یک جیپ ارتشی در اختیار داشت. رحیم دست پاچه میشود و از شاه میپرسد چه کار باید بکند، که شاه به او میگوید او را به راه آهن برساند. رحیم شاه جوان را به ایستگاه راه آهن میرساند و شاه جوان به سلامت به تهران باز میگردد. داستان در روزنامه ها نوشته میشود و شاه دنبال قهرمان را میگیرد و برای قدر دانی از کار او وی را به کاخ خود دعوت میکند. شاه از شجاعت رحیم تمجید میکند و از او میپرسد در برابر این همه رشادت چه تقاضائی دارد؟ رحیم از شاه درخواست یک گواهینامه پایه یک میکند و شاه آرزوی او را بر آورده میکند، همین.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

همسایه




خانه ما درست روبروی مسجد بود، از در خانه که بیرون می آمدیم کافی بود هشت قدم به سمت راست برویم تا با در بزرگ چوبی که  گل میخ های بزرگ آهنی و درزن برنجی با سر شیر رنگ سبز آن را با لکه های سیاه و زرد مزین کرده بودند، برخورد کنی، دری که فقط به هنگام نماز عصر و ایام محرم باز بود، اما کافی بود که در امتداد دیوار مسجد پنجاه قدl به سمت چب بروی تا به در کوچک مسجد برسی، این در تقریبا همیشه باز بود و برای من که همبازی بچه های سرایدار بودم هیچ محدودیتی در طول روز برای ورود به مسجد نبود. حیاط مسجد با درخت توت سفید ، گردو و گلهای معطر محمدی که رنگ صورتی گلبرگهایشان پرچم های زرد را در آغوش گرفته بودند  قبل از باز شدن در بزرگ که با پخش اذان از بلند گوی گلدسته مسجد به اهالی محل خبر آن داده میشد، برای من دلپذیر ترین مکان دنیا بود.در امتداد دیوار مسجد به سوی خیابان خانه دو نبشی همسایه مسجد بود که در ورودی آن در خیابان بود، در آن خانه خانواده ای زندگی میکرد که تنها فرزند آنها مهری دختر بسیار زیبائی بود که هم سن خواهرم و همکلاس او بود. فکر کنم سال اول یا دوم دبیرستان بودند.(نظام قدیم کلاس 7 یا 8 بودند) حس کودکانه ای به من میگفت که این خانواده با دیگران متفاوتند، حس میکردم که خواهر من تنها کسی بود که گاه گداری به خانه آنها میرفت. مادرم شاید تنها کسی بود در محله ما که با خانم خانه که همسن مادرم بود سلام و احوال پرسی میکرد. یک روز شنیدم که آنها خانه را فروخته اند و به زودی به تهران میروند. یک غروب تابستان خواهرم گفت که میرود خانه مهری از او خداحافظی کند، یادم نیست چرا من را هم همراه خودش به آنجا برد. اولین بار بود که به حیاط آن خانه وارد میشدم، حوض کوچکی در وسط حیاط که دور تا دور آنرا گلدانهای شمعدانی پوشیده بود و بوی عطر گلهای محمدی فضای حیاط را پر کرده بود. اولین بار بود که وارد خانه ای میشدم که اتاق نشیمن آنها مبلمان شده بود و من در طول مدتی که خواهرم و مهری با هم صحبت میکردند مبهوت چید مان خانه بودم که مثل خانه ما سنتی نبود. بر روی میز کوچکی که در کنار مبل بود در قاب خاتم کاری شده بر روی مخمل مشکی جمله ای بود که با خط بسیار زیبای نستعلیق با نخ طلائی رنگ گلدوزی شده بود و من با سواد کلاس دوم شاید هم سوم خودم تلاش کردم آنرا بخوانم ولی نتوانستم. مهری خواهرم را بغل کرد و هر دو اشک در چشمانشان جمع شد و خدا حافظی کردند. به خانه که آمدم نتوانستم کنجکاوی ام را پنهان کنم و از خواهرم پرسیدم آن نوشته چه بود، بها مگر قیمت نمیشود؟ خواهرم نگاهم کرد و گفت یادت باشه که به هر کسی نگوئی که ما رفتیم خانه مهری باشه؟ گفتم چرا؟ گفت مهری اینها بهائی اند، و من گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی دین آنها بهائی است و این جمله را طوری گفت که من فهمیدم نباید زیادی فضولی کنم. هنوز تصویر آن نوشته بر شبکیه چشمم حک است.
   


۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

آقا مجید



آقا مجید


نیمه شب بود که خبر فوت پدرم را به من دادند. آن شب پس از سالها زندگی در غربت احساس عجیبی داشتم. به یکی از دوستانم زنگ زدم و خبر را دادم، یک ساعت بعد به سراغم آمد و مرا به خانه اش برد. 27 سال پدرم را ندیدم و روزگار این امکان را از من دریغ کرد که در کنار بسترش باشم و در تدفینش شرکت کنم. یک سال بعد مادرم سکته کرد و به نزد پدرم رفت و من همچنان تنها و در غربت گریستم. قبل و بعد از مراسم ترحیم به طور مرتب تماس تلفنی با خانواده داشتم و طبیعی بود که بیشتر گفتگو ها حول خاطرات گذشته و مراسم ترحیم بود. در یکی از این تماسها خواهر زاده ام گفت "راستی دائی آقا مجید یادته؟ با یک بنز از تهران برای مراسم ترحیم آمد که نگو و نپرس، فکر کنم حد اقل 200 میلیون می ارزید". اسم آقا مجید مرا به کودکی ام برد. فکر کنم 6 سالم بود. یادمه که خانه ما سه اتاق داشت که در یک ردیف ساخته شده بودند. با سقف بلند که با تیرهای چوبی بسیار مرتب و یکدست پوشیده شده بود. یکی از سرگرمی های من در بچگی هایم شمردن تعداد تیرکهای ظریفی بود که بین تیرهای چوبی میخ شده بود و روی آنها را حصیر کشیده بودند. به ویژه در فصل بهار وقتی در خانه تنها بودم و مادرم در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود شمردن این تیرکها کیف خاصی داشت، انگار هوای بهاری و نور دلپذیر آفتاب برای این کار درست شده بود که کف اتاق دراز بکشی و تیرکها را بشماری. آنقدر تیرکها را نگاه کرده بودم که دیگر شکل هر یک از آنها را به خاطر داشتم، البته این فقط در مورد اتاق نشیمن صادق بود. تقریبا همه زندگی ما در همان اتاق جاری بود. سفره را در آنجا می انداختیم و همانجا هم بازی میکردیم. آخرین اتاق که تقریبا همیشه درش بسته بود اتاق مهمانخانه بود، که بهترین فرش را آنجا انداخته بودند و از بقیه اتاقها بزرگتر بود. تنها وقتی که آن اتاق برای چند روز متوالی باز بود ایام نوروز بود که دید و بازدید عید بود. اتاق مهمانخانه تنها اتاقی بود که میشد مستقیما از داخل ایوان وارد آن شد و یک پنجره بزرگ داشت که به حیاط باز میشد. یک روز مطبوع پائیزی بود و در حیاط بازی میکردم که متوجه شدم پنجره باز شد و جوان بسیار موقر با لباس مرتب و شیک گفت: سلام چطوری؟ من مات و مبهوت نگاهش کردم نمیدانستم چه بگویم. در دستش یک چیزی مثل کاغذ داشت و پرسید، میخوای اینو بدم به تو؟ و من نگاهش کردم. هواپیمائی را که با کاغذ ساخته بود از پنجره به سمت من پرواز داد. هواپیما آرام در کف حیاط فرود آمد و من آنرا برداشتم و به سرعت به ایوان رفتم تا مادرم را ببینم. آن جوان آقا مجید بود و پسر دختر عمه مادرم بود. من قبلا او را ندیده بودم. کم کم فهمیدم که او از دست پدرش فرار کرده و چند روزی مهمان ما بود. دقیقا نمیدانم چه مدت مهمان ما بود ولی حدس میزنم حدود یک هفته در خانه ما بود. همانطور که یکمرتبه پیدایش شده بود، بدون خداحافظی هم محو شد. بعدا از گفتگوی بزرگتر ها فهمیدم که آقا مجید به آلمان رفته و در آنجا درس میخواند. آخرین باری که در باره او چیزی در خانه مان شنیدم اواخر سالهای 1340 بود که به ایران باز گشته بود و یک شرکت تولید صفحه گرامافون در تهران باز کرده بود. برای تشکر از آن چند روزی که مهمان ما بود در مراسم ترحیم مادرم شرکت کرده بود. خواهر زاده ام ادامه داد " دائی جان میگن آقا مجید یک شرکت واردات داره که از آلمان تجهیزات موشکی برای سپاه وارد میکنه". آرزو میکنم که آن هواپیمای کاغذی به فولاد سرد تبدیل نشده باشد.