۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

بر بام حمام


حمام خصوصی

کلاس پنجم دبیرستان برای اولین بار با او آشنا شدم. پسر قد بلند لاغری بود و از یک مدرسه دیگر آمده بود. در یک نیمکت کنار هم مینشستیم. در زنگ تفریح کلی از زندگی خودش گفت و همین آغاز آشنائی بود. خانه شان در بالای شهر بود و یکروز مرا به خانه شان دعوت کرد. در یک خانه قدیمی اربابی با یک حیاط بسیار بزرگ و درخت های مختلف میوه همراه مادر بزرگ و پدرش زندگی میکرد. گاهگداری با هم از مدرسه به خیابان میرفتیم و او اصرار زیادی داشت که که از مسیری برویم که مسیر مدرسه دخترانه بود. هر دختری که از کنار ما رد میشد بازوی مرا میچسبید و میگفت: دیدی؟ عجب پستون هائی داشت. به همین هم راضی نمیشد و بعد از اینکه دختر ها رد میشدند سرش را بر میگرداند و میگفت: پسر نگاه گن عجب کونی داره و بعد با یک خنده هیستریک میزد زیر خنده و ادامه میداد، پسر همینجوری دو دستی بگیری این پستون ها را بچلونی و دوباره همان خنده هیستریک. مدتی گذشت و حس کردم که حرف مشترکی نداریم و کم کم رابطه مان را به سلام و احوالپرسی محدود کردم. تا آنکه یک روز دیگر به مدرسه نیامد و گفته شد که در تیمارستان امین آباد بستری شده است. فکر کنم یک سال بعد او را در خیابان دیدم، صورتش پف کرده بود و چشمهایش هیچ حالتی نداشت. حالش را پرسیدم، خیلی آرام و مودبانه تشکر کرد. بار دوم چند ماه بود که دوباره دیدمش لاغر شده بود و به حالت گذشته اش باز گشته بود، به طرفم آمد و گفت: چطوری پسر؟ هفته پیش رفته بودم حمام نمره ( حمام خصوصی) از دریچه بالای حمام رفتم سر پشت بام، پسر نمیدونی چه پستون هائی، چه کونها ئی اخ نگو باید می چلوندیشون. چند ماه بعد شنیدم که دوباره در آمین آباد بستری شده بود . سال بعد آگهی فوتش را بر دیوار کو چه ای دیدم.

لبخند


لبخند داوود
مثل همیشه یک شلوار سربازی و کفش کوه با جورابهای ضخیم به پا داشت. اواخر شهریور بود و یک نیمتنه خاکستری بلند که زیپش را تا بالا کشیده بود هیکل کوچک و چالاک او را در بر گرفته بود. روزهای سخت بعد از درگیری مسلحانه مجاهدین با جمهوری اسلامی و تحت تعقیب قرار گرفتن همه تشکلهای مخالف بود. داوود طرفدار چریکهای فدائی اقلیت بود و نشریه آنها را پخش میکرد، او برای کمیته ای ها چهره شناخته شده ای بود. وارد پاساز شد و تا مرا دید با لبخند همیشه بر لب گفت: چطوری ؟ کجائی پیدات نیست. ما همدیگر را از گروه کوه نوردی میشناختیم، هر چند از نظر سیاسی یا هم موافق نبودیم ولی دوستان خوبی بودیم. گفتم، سلام تو چطوری؟ هنوز زنده ای؟ لبخندی زد و گفت آره مگه نمیبینی؟ گفتم: پسر اینجا نمون، شهر کوچیکه و همه ترا میشناسند بزن برو تهران. گفت یک فکر هائی میکنم و از زیر نیم تنه اش یک کار اقلیت به من داد. ترسیدم و سریع آنرا در زیر پیراهنم مخفی کردم. دیگر او را ندیدیم تا تقریبا یک ماه بعد خبر دستگیری اش را شنیدم. در شهر مانده بود و به طور اتفاقی یک کمیته ای شناسائی اش کرده بود. یک روز بعد از ظهر دو زن چادری وارد مغازه ای شدند که من کار گرفته بودم. صبر کردند تا مشتری که آنجا بود برود و بعد آمدند جلو پیشخوان. بلافاصله آنها را شناختم خواهر های داوود بودند. سلام کردم و حال داوود را پرسیدم. خواهر بزرگش بدون اینکه چیزی بگوید پرسید، فکر میکنی اعدامش کنند؟ بغض گلویم را گرفت نمیدانستم چه جوابی بدهم. انروزها هر روز جوانان را به جرم محارب با خدا اعدام میکردند. گفتم فکر بکنم کاری نکرده. خواهرش سری تکان داد و رفتند. یک ماه بعد درست روز عاشورا لیست اعدام شدگان را در جلوی دادستانی انقلاب به دیوار چسباندند. داوود اعدام شده بود. اولین تصویری که در ذهنم نقش بست لبخند او بود.

پدرم و بچه های رضا شاه


سرباز و درخت سیب

در باغ سعد آباد درختهای میوه بسیاری بود ولی هیچکس از ترس رضا شاه جرات دست درازی به آنها را نداشت. یکروز که من در باغ کشیک داشتم همین شاه فعلی ( محد رضا شاه) و چند تای دیگه از بچه های شاه آمدند و من بلافاصله احترام نظامی گذاشتم. یکی از آنها که یادم نیست کدام یکی بود گفت: سرباز چند تا از این سیبها برای ما میچینی؟ من هم با لگد محکمی درخت را تکان دادم که سیبها مثل باران روی زمین ریختند. بچه ها از ترس رضا شاه پا به فرار گذاشتند.
این یکی از خاطرات پدرم از زمان سربازی اش بود.

محله پائین


وقتی من آمدم تابستان بود

در حاشیه شهر نزدیک قبرستان شهر چند خانه تو سری خورده کاهگلی بود که در زبان عامه آنرا به محله پائئین میشناختند. در این خانه ها چند زن زندگی میکردند و از راه تن فروشی امرار معاش میکردند. در یک زمستان سرد در آن محله بین اوباش در گیری سختی در گرفت و ژاندارمها به آنجا ریختند و همه را دستگیر کردند. در میان مردانی که آنجا بودند مرد میان سالی بود که با زیر شلواری و یک عرق گیر برای خودش در نزد یکی از خانمها جا خوش کرده بود و کاری به در گیری ها نداشت. ژاندارم به او گفت که لباسش را بپوشد و راه بیفتد. مرد لبخندی زد و گفت: من همین یک دست لباس را دارم، وقتی آمدم اینجا، تابستان بود.

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

من مرده را زنده کردم


من مرده را زنده کردم

امیر خان صدایش میکردیم، او با وفا ترین رفیق پدر بزرگم بود که هیچ وقت به رفاقتش پشت پا نزد. پدر بزرگم که تمام ثروتش را در قمار باخته بود و از عرش اعلی به زمین سخت خورده بود، در روزگار متمول بودنش صد ها نفر دور و برش می چرخیدند و میچریدند، وقتی ثروت خود را از دست داد همه آنها یکمرتبه ناپدید شدند ولی امیر خان تا آخرین لحظه به پدر بزرگم وفا دار ماند و همواره در کنار او بود. خان صدایش میکردیم چرا که فرزند مطرود یکی از خانواده های سر شناس شهر بود که چندین نسل از فئودالهای بزرگ شهر بودند. در جوانی او را برای تحصیل به فرانسه فرستاده بودند که پزشک شود، او در فرانسه به عیش و نوش مشغول شد و پس از چند سال تحصیل پزشکی را رها کرد و به ایران بازگشت. نمیدانم به چه دلیلی خانواده او را طرد کرده بودند و با تعیین یک مستمری ناچیز او را به حال خود رها کرده بودند. او و پدر بزرگم هر دو زندگی را در دم میدیدند و مشروب و زن علاقه مشترکشان بود. اما کهولت سن آنها را تنها با خاطرات گذشته دلخوش نگه میداشت. امیر خان یکی از کلفتهای قدیم خانه پدری را عقد کرده بود و با او زندگی میکرد، من او را رقیه مینانم که البته نام اصلی او نیست. پدر بزرگم در اثر یک بیماری در بستر بیماری افتاد و مادرم او را به خانه آورد تا از او مواظبت کند. دکتر گفته بود که جگر پدر بزرگم در اثر مصرف زیاد مشروب دچار اختلال شده. در تمام مدتی که پدر بزرگم در بستر بود امیر خان هر روز به عیادت او می آمد و در کنار بسترش مینشست. شبی از شبها حال پدر بزرگم خیلی وخیم شد و مادرم فکر میکرد که پدرش خواهد مرد. امیر خان تا صبح در کار بستر پدر بزرگم نشست و از آنجا که هنوز چیزهائی از پزشکی به خاطر داشت آمپول های او را به موقع تزریق میکرد. روز بعد پدر بزرگم رو به بهبودی گذاشت و امیر خان چند شب در کنار بستر او می خوابید. تا اینکه یک روز صبح رقیه آمد و شروع به داد زدن کرد که " مرد مگه تو خونه نداری؟ زن نداری؟ الان چهار شبه پیدات نیست." امیر خان که کمتر او را عصبانی دیده بودم یکمرتبه نهیب زد: " زن من مرده را زنده کردم نمی فهمی؟". پدر بزرگم از آن بیماری جان سالم به در برد. شاید به خاطر حظور یک رفیق وفا دار به زنگی امیدوار شد.

قم و رمانتیسم


رمانتیسم قمی

در نیمه اول سال 1358 که انقلاب هنوز نفسی میکشید به طور روزمزدی هفته ای یک روز دز کانون پرورش کودکان قم کار کرفتم. هفته ای یک روز به قم میرفتم تا به نوجوانان عکاسی درس بدهم. هرگز فراموش نمیکنم که روز اول از شاگردانم خواستم که خودشان را معرفی کنند و همه آنها پدارنشان روحانی بودند. بچه ها بین14تا 16 ساله بودند و هیچوقت عکاسی نکرده بودند. در یکی از روزها کرفتن پرتره را به عنوان م.ضوع درس انتخاب کرده بودم و به طور اتفاقی پرتره هائی را که از یکی از دختر های دانشجوی همکلاسم گرفته بودم در کیفم بود و به آنها نشان دادم که بدانند منظور از پرتره چیست. عکسها سیاه سفید بود در قطع 20 در 30 و چهره دختر ملیحی بود که لبخند زیبائی بر لب داشت. هفته بعد که برای آموزش آمدم قبل از اینکه درس را شروع کنم یکی از بچه ها دستش را بلند کرد و پرسید؛ " اقا از اون عکسهای رمانتیک که هفته پیش داشتید همراهتون هست"؟ تازه حس کردم قم یعنی چه.

آه اگر آزادی....


پستان و گلوله
چهره اش در روسری گلدارش قاب گرفته شده بود. در چشمانش اثری از پشیمانی نبود و مستقیم به دهانه تفنگ نگاه میکرد. دامن بلند چین دارش در نسیم صبحگاهی موج های آرامی بر میداشت. بالا تنه اش کاملا برهنه بود و نوک پستانهایش در سرمای سحرگاه پائیزی سفت شده بود. مامور کمیته ماشه را کشید و گلوله در پستان زن نشست، شیر از ان فوران کرد. گلوله دوم سینه دیگرش را سوراخ کرد و شیر با شتاب از آن جاری شد. این تصویری بود که بعد از شنیدن خبر در ذهنم نقش بست. او اولین زنی بود که به جرم زنای محسنه در اولین سال انقلاب در شهر ما اعدام کردند. او یک زن ساده روستائی بود که به جرم عشق اعدام شد و هیچکس به این مرگ اعتراض نکرد.

برای صرف چای


تراب خان و خانم ارباب
در کنار حوض کوچکی که در وسط حیاط بود شمس الزمان روی صندلی چوبی کهنه ای که شاید تنها صندلی در آن خانه بود نشسته بود. با اینکه پا به سن گذاشته بود هنوز زن زیبا و جذابی بود. مو های خرمائی رنگش را پشت سرش جمع کرده بود و ماتیک کم رنگ صورتی رنگش با بلوز قرمز یقه گردی که به تن داشت با هم همخوانی داشتند. آرایش بسیار کمرنگی به چهره داشت و هنوز در چهره اش حالت زنی را که از یک طبقه مرفه بوده است در خود داشت. تراب خان با آن عینک ذره بینی اش که آن را با کش در پشت گوشهای بزرگش نگه داشته بود، در روی دماغ بزرگش که در صورت چاقش توی چشم میزد قالب گرفته بود. شمس الزمان دختر امیر خان از خرده مالک های شهر بود که بعد ار انقلاب سفید با شوهرش محسن خان به تهران مهاجرت کردند. خانه کوچکی را که در شهر داشتند به تراب خان که مشاور پدرش بود به خاطر خدمات او به او بخشیدند و تراب خان همراه همسرش عالیه در آن سکنی گزیدند. آنروز یک روز تابستانی بود و شمس الزمان برای دیدن خویشان خود به زادگاهش آمده بود و از این فرصت استفاده کرده بود که به دیدن مشاور با وفای پدرش بیاید. شمس الزمان هر وقت به زادگاهش می آمد دو کار را فراموش نمیکرد. فاتحه بر قبر پدر و مادرش و دیدار تراب خان. تراب و شمس الزمان 5 سال اختلاف سن داشتند. مادر تراب در خانه آنها کار میکرد و تراب این امکان را داشت که گاه گداری به خانه ارباب بیاید. پدر شمس الزمان تراب را به نزد ملای ده فرستاد تا خواندن و نوشتن را یاد بگیرد و وقتی تراب نو جوانی بیش نبود او را مباشر خود کرد که مسئول برداشت گندم باشد. تراب آدم فرمانبرداری بود و همین برای ارباب کافی بود. تراب همیشه به ارباب وفا دار ماند و خانه شهر مزد وفاداری اش به ارباب بود. عالیه با سینی چائی آمد و چائی را که در استکان قاب نقره ای بود بر روی میز کوچکی که جلوی او بود گذاشت و خواست که برود که شمس الزمان گفت: عالیه بشین اینجا و عالیه بر روی سکوی حوض نشست. تراب کمی آنطرف تر بر روی لبه سنگ حوض جلوی دختر ارباب نشسته بود. آفتاب کمرنگی از لابلای درخت توت کهن که در حیاط بود بر روی چهره آنها میرقصید. تراب عشق کودکی شمس الزمان بود، عشقی غیر ممکن.

مرگ دوست


دبیرستانی که من میرفتم تا خانه مان فاصله زیادی نداشت و من هر روز برای نهار به خانه می آمدم. آنروز هم مثل روزهای دیگر به محض ورود به خانه کتابهایم را گذاشتم بالای کمد و به آشپزخانه رفتم. مادرم سرگرم آماده کردن وسایل ناهار بود. سلام کردم و مادرم با صدائی غمناک جواب سلامم را داد. حس کردم که مرا زیر نظر دارد و انگار میخواهد چیزی بگوید ولی نمیداند با چه زبانی بگوید و از کجا شروع کند. برایم لقمه ای گرفت و گفت: "بیا تا غذا حاظر بشه یک ته دلی بگیر". همین کارش برایم عجیب بود چون معمولا مرا از اشپزخانه بیرون می انداخت که ناخونک نزنم. نگاهم کرد و گفت : از مهرداد چه خبر؟ گفتم خبری ندارم خیلی وقته نامه نداده. من با مهرداد در کلاس پنجم دبیرستان که هر دو به دو دلیل مختلف به مدرسه شبانه میرفتیم آشنا شدم. او که روزها در کارخانه کار میکرد شب ها برای ادامه تحصیل به مدرسه می امد و از سر اتفاق مسیر خانه مان یکی بود، او یک محل پا ئین تر زندگی میکرد. هر شب با هم بعد از مدرسه همراه بودیم و این آغاز یک دوستی صمیمانه شد. یک دوستی خوب که محرم راز یکدیگر شدیم. من سال بعد دوباره به دبیرستان روزانه رفتم، آخرین سال دبیرستان بود که دیپلم بگیرم. اما دوستی ما ادامه یافت، داستان زندگی مهرداد به قدری باور نکردنی بود که آدم فکر میکرد زندگی اش را از روی یک رمان تخیلی تعریف میکند. در کودکی زن و مردی که احتمالا پدر مادرش بوده اند، وارد یک قهوه خانه میشوند و برای قهوه چی میگویند که همه هستی شان را در زلزله قزوین از دست داده اند وتوان نگهداری از کودک را ندارند. قهوه چی که دختری به همان سن و سال داشته او را به فرزندی میپذیرد و به خانه میبرد. پس از مدتی زن قهوه چی میگوید که صلاح نیست که این دو با هم بزرگ شوند چون خواهر و برادر نیستند و ممکن است مشکلاتی پیش بیاورد و یکی از دوستان آنها که بچه دار نمیشدند مهرداد را به فرزندی میپذیرند. مهرداد طنز بسیار سیاهی داشت و وقتی در جمع بود همه چیز را به تمسخر میگرفت. فقط با من بود که از عشقش به دختر قهوه چی صحبت میکرد (همان دختری که پدر مادرش برای بار نخست مهرداد را به فرزندی قبول کردند). بار ها برای من از نیازش برای پیدا کردن مادر واقعی اش گفته بود. تا اینکه روزی به من گفت که نشانی هائی از پدر مادر واقعی اش پیدا کرده و میخواهد به تهران برود و آنها را پیدا کند. خیلی خوشحال بود. یک هفته بعد از تهران بازگشت و بر خلاف معمول با من تماس نگرفت. به سراغش رفتم، حس کردم غمگین است و علاقه ای به حرف زدن ندارد. گویا راز عجیبی بود که دیگر نمیخواست حتی با من تقسیم کند. یک بار از او از نتیجه سفرش به تهران را پرسیدم و او هیچ جوابی نداد. بعد از مدت کوتاهی با دخترقهوه چی بر خلاف رضایت پدر مادر دختر مخفیانه ازدواج کرد. پس از دو ماه از ازدواج به سربازی رفت. از همان اولین روزهای ازدواج مشکلات آنها شروع شد. برایم مرتب نامه مینوشت و سفارش میکرد مواظب همسرش باشم. اما مدتی بود از او نامه ای دریافت نکرده بودم. مادرم گفت غذات و که خوردی برو مسجد. گفتم برای چی؟ جه خبره؟ گفت: مهرداد خودکشی کرده. یکمرتبه بدنم سرد شد. لقمه در دهانم ماسید و هیچ چیز نتوانستم بگویم. مادرم اسم مسجدی را که در آن مجلس ختم بود گفت. مثل آدمهای گیج به سمت مسجد رفتم، وارد که شدم همان جلوی در نشستم و بغضم ترکید. آنچنان با صدای بلند گریه میکردم که همه متوجه شدند. ولی نمیتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. مهرداد که برای مرخصی آمده بود، خودش را از طبقه ششم یک ساختمان به پائین پرتاب کرد. هیچ کس نفهمید چرا. حتی من.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

کشف حجاب


چه ان چسی ها مگه این مملکت آژان نداره

پدرم دوران سربازی اش را در کاخ سعد آباد خدمت کرده بود، زمان رضا شاه. علت انتخاب او برای خدمت در کاخ در آن زمان آن بود که پدرم جزء آن تعداد بسیار کمی بود که در بین سربازان سواد خواندن و نوشتن داشت. پدرم همیشه خاطرات جالبی از آن زمان به یاد داشت که شنیدنش برای ما بچه ها همیشه شیرین بود. روزی تعریف کرد که رضا شاه هر روز بعد از ظهر مسیر معینی را در کاخ قدم میزد و در انتها از در کاخ بیرون میرفت و چند دقیقه ای در جلوی کاخ به تماشا می ایستاد. یک روز که در بیرون کاخ ایستاده بود، سربازان که در داخل ساختمان خود در کاخ بودند، سرو صدای یک مشاجره را شنیدند و پس از آن رضا شاه با عصبانیت به کاخ برگشت و مستقیم به درون اتاقش رفت. بعدا قراول جلوی در کاخ برای بقیه سربازان تعریف کرد که " شاه طبق معمول جلوی کاخ ایستاده بود که زن سالمندی همراه دختر نوجوانی از آنجا رد میشد و حجاب بر سر داشت. از آنجا که بعد از کشف حجاب کسی حق نداشت با حجاب به خیابان بیاید، رضا شاه جلو رفته بود و حجاب زن را از سرش کشیده بود. زن که اصلا متوجه نبوده چه کسی حجاب از سرش میکشد به رضا شاه تشر میزند که " چه ان چسی ها مگه این مملکت آژان نداره؟" که رضا شاه بر افروخته به درون کاخ باز میگردد." قراول ادامه داد که گویا دختری که همراه زن بود متوجه شده بود که او رضا شاه است و به زن توضیح داده بود که به چه کسی پرخاش کرده است و زن در جا از حال رفته بود.

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

برای عرض تبریک


برای عرض تبریک
وقتی که محمد رضا پهلوی که آن زمان ولیعهد بود با فوزیه ازدواج کرد، عروس و داماد با قطار از جنوب عازم تهران شدند.
از آنجا که قطار عروس و داماد در ایستگاه شهر ما نیز توقف داست مقامات شهر تصمیم گرفتند گه از فرصت استفاده کنند و به این زوج جوان نبریک بگویند. فرماندار، رئیس نظمیه، تجار و دیگران که فرصت به دست آمده را نعمتی میدانستند که عرض اندامی کنند بیش از یکماه وقت و نیرو صرف کردند تا این مراسم به صورتی اجرا شود که در شان ملوکانه باشد. البته در یک شهرستان کوچک همه امکانات لازم در دسترس نبود ولی در حد خودشان تلاش کردند. ژاندارمری یک دسته موزیک تشکیل داد که سرود ملی را بنوازد و دختر رئیس نظمیه هر روز یک ساعت در نرد معلم زبان فارسی متنی را که به نثر سعدی برای خیر مقدم نوشته شده بود تمرین کرد تا بتواند آنرا درست بخواند. همسر آقای فرماندار همه خانمها ئی را که قرار بود به ایستگاه برای شرکت در مراسم بیایند هر هفته در خانه خود آموزش داد که چگونه در برابر عروس و داماد ادای احترام کنند. در کل یک ماه تمام همه آدمهای مهم در شهر کار و زندگی شان این بود که خود را برای ادای احترام و گفتن تبریک به زوج جوان آماده کنند.
بالاخره روز موعود فرا رسید، رئیس راه آهن خبر دقیق داشت که قطار راس ساعت 5 و 48 دقیقه صبح وارد ایستگاه شهر میشود. هیات استقبال از زوج جوان از ساعت 5 صبح در ایستگاه آماده استقبال بودند. البته این برای خیلی از آنها سخت بود چون معمولا ساعت 9 به اداره میرفتند، ولی چارهای نبود باید آنروز سحر خیز میشدند تا کامروا شوند. ساعت 5 و 30 دقیقه همه در برابر خط آهنی که قطار حامل زوج جوان به آن وارد میشد در جای مشخص خود ایستادند و سازماندهی آنها با آقای فرماندار بود که آنروز زود تر از روزهای دیگر تریاکش را کشیده بود که سر حال باشد. گروه ارکستر ژاندارمری کاملا خبر دار ایستاده بود، دختر رئیس نظمیه مرتب متن را با خودش زمزمه میکرد. فرماندار هر از چند گاهی دستش را در جیبش میکرد که مطمئن شود متن سخنرانی اش را همراه دارد. خانمها مرتب از یکدیگر سوال میکردند که لباسشان مرتب است و ایرادی ندارد. بالاخره لحظه موعود فرا رسید و قطار با سوت دلخراشی وارد ایستگاه شد. نفسها در سینه حبس شده بود، چند دقیقه ای گذشت و هیچ کسی از قطار بیرون نیامد. تا اینکه در یکی از واگنها باز شد مامور قطار بر روی پله واگن ایستاد، انگشت اشاره اش را جلوی دهانش گرفت و گفت: " هیس!!! اعلیحضرت خوابند." چند دقیقه بعد قطار ایستگاه را ترک کرد.

این داستانی بود که بزرگتر ها برایم گفتند و گویا این ماجرا در چند شهر دیگر هم اتفاق افتاده است.

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

فاحشه خانه و موال


فاحشه خانه و موال
آقای شهرستانی کارمند کارگزینی اداره راآهن بود، همیشه یک دست کت و شلوار سورمه ای رنگ به تن داشت و گره کوچک کراواتش در میان یقه بزرگ پیرآهن سفیدش تقریبا دیده نمیشد. قد کوتاهی داشت و کمی هم خپل بود. نداشتن مو در سر را همیشه با یک کلاه شاپوی خاکستری میپوشاند. همیشه اولین نفری بود که در روز پرداخت حقوق در صف ایستاده بود تا خقوقش را که آن زمان نقد پرداخت میشد دریافت کند. وقتی از او میپرسیدند چرا تا فردا صبر نمیکند با نگاهی عاقل اندر صفیح میگفت: شما زمان مصدق را یادتان نمیآید، از کجا معلوم که دولت فردا ور شکست نشود. معمولا بعد از ظهر اولین پنجشنبه ماه برای خرید اجناس ماهیانه به مغازه ما می آمد با یک فهرست خرید که اجناس را به ترتیب از روی آن میخرید. بعد از خرید معمولا اگر کسی در مغازه نبود، کمی از اوضاع دنیا گپ میزد و بعد میرفت. مدتی بود که در شهر شایع شده بود که شهرداری میخواهد فاحشه ها را در یک مکان اسکان دهد. البته در آن زمان من هنوز نمیدانستم که فاحشه چیست ولی مرتب میشنیدم که بزرگترها در این رابطه پچ پچ میکردند. آقای شهرستانی به پدرم گفت : "تا بوده و بوده فاحشه در دنیا بوده، همانطور که شما وقتی خانه میسازید باید موال هم براش بسازید برای شهر هم لازم است فاحشه خانه بسازند. من فکر میکنم این برای سلامت شهر لازمه. این نمیذاره به جوونها فشار بیاد." البته منظورش فقط جوانهای مذکر بود، اینکه دختر ها هم نیاز جنسی دارند در ذهن آقای شهرستانی نمیگنجید.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

صد اسلحه


صد اسلحه

در اولین سالهای بلوغ بودم، فکر کنم کلاس نهم نظام قدیم بودم که یک روز همراه یکی از همکلاسی هایم به سینما برای دیدن فیلم صد اسلحه که در آن راکوئل ولش و جیمز براون بازی میکردند رفته بودیم. راستش را بخواهید در آن سن و سال و در شهرستان زندگی کردن دیدن بدن راکوئل ولش خودش وصف العیش بود. در صحنه ای از فیلم، جیمز براون (سیاه پوست) و راکوئل ولش (که در آن فیلم کمی برنزه شده بود) در یک صحنه داغ عشقی در هم می لولیدند. برای یک لحظه احساس کردم که صدای نفسهای همکلاسیم که در کنارم نشسته بود عجیب به نظر می اید نگاهش کردم دیدیم در تاریکی سینما در حال استمناء بود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

سفر دمشق


حکایت چنین بود که در سفر دمشق از سر اتفاق با رانندگان اتوبوس در خانه ای هم منزل شدم. رانندگان بین یک تا دو هفته در آن خانه منزل میکردند تا مسافرانشان تکمیل شود و به سوی ایران حرکت کنند. هفته ای یکبار اتوبوس های تازه از راه میرسیدند و جای آنها را که باید راهی ایران میشدند پر میکردند. یک روز بعد از ظهر راننده ای که تازه از راه رسیده بود به خانه آمد و اتاقی اجاره کرد. مرد میانه سالی بود با هیکلی چاق و شکمی گنده. تنها من در خانه بودم و رانندگان دیگر طبق معمول به پاتوق خودشان که یک بقالی بود رفته بودند. مرد تازه از راه رسیده تب داشت و حالش زیاد خوب نبود. حالش را پرسیدم، گفت که لرز دارد. برایش با انچه که در خانه بود چیزی مثل آش درست کردم و به او کمک کردم که در رختخواب دراز بکشد. تا دیگران بیایند، گاه گداری به او سر میزدم که ببینم چیزی کم نداشته باشد. از اظهار لطف من تشکر میکرد و ظاهرا سپاس گزار بود. رانندگان دیگر بعد از غروب آمدند و با دیدن راننده تازه رسیده در اتاق او جمع شدند و به کسب اخبار از ایران و قیمت اجناس پرداختند. از اینکه در رختخواب بود حالش را پرسیدند و او گفت که تب دارد. ولی دیگر علاقه ای به اینکه من به او کمک کنم نداشت. به شکل خاصی بی اعتنائی میکرد. متوجه شدم که در فرهنگ رانندگان کمک به دیگران وجود ندارد و کمک گرفتن نشانه ضعف است. شاید هم فکر کردند که من آدم ساده لوحی هستم. به اتاقم رفتم و کتابی را که به همراه داشتم باز کردم تا بقیه رمان را بخوانم. من راننده نبودم و با این جماعت از روی اتفاق هم منزل شده بودم. و این سال 1983 میلادی بود.