۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

انتخابات



چند روزی بود که یک ماشین جیپ که بر روی آن یک بلند گوی گنده بی قواره، از آن بلندگوهائی که در مسجد برای هیات های سینه زنی استفاده میکردند وقت و بی وقت در دو خیابان اصلی شهر حرکت میکرد و مرتب این جمله را تکرار میکرد: به نماینده خود برای مجلس شورای ملی، امیر بیات رای دهید. گوئی این دعوتی برای ساکنان سیاره ای دیگر بود چرا که هیچکس واکنشی به این دعوت از خود نشان نمیداد. چند روزی این ماجرا که بیشتر شبیه به دعوت مردم برای رفتن به سیرک بود در شهر بر قرار بود تا اینکه روز انتخابات فرا رسید و انتخابات انجام شد بدون اینکه کسی در انتخابات شرکت کند. البته چند نفری شرکت کرده بودند از جمله شهردار و فرماندار و سوپور های شهرداری. این گروه آخر یعنی سوپور ها را به طور اتفاقی در دالانی که به حزب ایران نوین منتهی میشد دیدم که در صف ایستاده بودند و نفری پنج تومان برای رایی که داده بودند میگرفتند.

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

جاوید شاه


از کلاس سوم دبستان،هر سال تابستان برای پدرم کار میکردم و مزد میگرفتم. تمام عشقم این بود که پولهایم را جمع کنم و مجله دختران و پسران بخرم. در نزدیکی مغازه پدرم یک جوی آب بود که از یکی از قنات های قدیمی شهر سر چشمه میگرفت و آب بسیار زلال و بدون گچی داشت. یکی از وظایف ثابت من در بعد از ظهر ها آوردن آب از آنجا برای درست کردن چای بود. یک روز بعد از ظهر که مثل همیشه برای آوردن آب به آنجا رفته بودم با صدای بوق بلند تانکر های نفت کش که عده ای سوار آنها شده بودند و پرچم ایران را در هوا تکان میدادند و عکس شاه به دست داشتند، برای چند لحظه ترسیدم. تانکر ها پشت سر هم از خیابان اصلی وارد خیابانی میشدند که جوی آب قنات آنجا بود. کسانی که سوار ماشینها بودند فریاد میزدند جاوید شاه، جاوید شاه و فریادشان با بوق بلند تانکرها در هم می امیخت. هیچکس به آنها توجهی نکرد و آنها گوئی چون ارواحی سرگردان فریاد کردند و رفتند. به مغازه پدرم که برگشتم برایش ماجرا گفتم و پدرم کمی فکر کرد و بعد گفت امروز 28 مرداد است. بی آنکه توضیح بیشتری بدهد.

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

فاطی



در ضلع جنوبی خانه مان دو اتاق با آشپز خانه مجزا بود که پدرم آنرا اجاره میداد و طبق یک قرار نا ننوشته کرایه آن متعلق به مادرم بود. تا یاد دارم همیشه زوجهای جوان آنجا را اجاره میکردند و به طور متوسط یک تا دو سال آنجا بودند تا اینکه خانه بزرگتری پیدا میکردند و یا خود خانه میخریدند و میرفتند. آقای رمزی کارمند اداره ثبت احوال بود که با همسرش فاطی خانم و دو فرزندشان علی و شاهپرک به آنجا نقل مکان کردند. علی تقریبا 5 سالش بود و شاهپرک تقریبا 3 سالش بود. تعطیلات تابستان بود و من قکر کنم کلاس اول را تمام کرده بودم که خانواده آقای رمزی خانه را اجاره کردند. نمیدانم به جه دلیلی بود که از روز اول از علی خوشم نیامد. هر روز صبح که آقای رمزی به اداره میرفت فاطی خانم علی را روی لگن در حیاط مینشاند و یک کاسه غذا هم جلویش میگذاشت و خودش مشغول آرایش کردن در جلوی آینه میشد. علی همیشه همزمان هم غذایش را میخورد و هم رفع حاجت میکرد. شاهپرک هم برای خودش در اتاق میچرخید. من از فاطی اصلا خوشم نمی آمد برایم عجیب بود که غذای بچه اش را جلوی لگن برای او میگذارد. حس میکردم بچه هایش را دوست ندارد و فقط به فکر آرایش کردن خودش است. علی وقتی کارش تمام میشد داد میزد: فاطی و متظر میماند تا مادرش بیاد و او را تمیز کند ولی فاطی خانم همچنان به آرایش کردن مشغول بود. علی دوباره داد میزد فاطی... و باز هم خبری نمیشد تا اینکه وقتی نا امید میشد داد میزد "جنده" و یک مرتبه فاطی خانم از جا می پرید و به سراغ او میرفت. من میدانستم که واژه جنده حرف زشتی است ولی نمیدانستم چه مفهومی دارد. و هنوز جوابی برای این پرسش که بچه 5 ساله از کجا این واژه را یاد گرفته بود ندارم.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

اعتماد کودکانه


کلاس دوم دبستان بودم، در مسیر مدرسه به خانه هر روز از کنار پارک بزرگی که در نزدیکی خانه مان بود رد میشدم. پارک با میله های آهنی حصاز شده بود و مدتی بود که مجید پسر مولود خانم را که در یک محله زندگی میکردیم میدیدم که در کنار نرده ها ایستاده و عابرین را نگاه میکند. مجید تازه دیپلم گرفته بود و منتظر سربازی بود، این را مادرش گفت وقتی که در حیاط با مادرم قلیان میکشید. من هم هر روز از روی احترام به او سلام میکردم. روزی که از کنار نرده ها رد میشدم مرا صدا کرد و من هم از آنجا که به او اعتماد داشتم به داخل پارک رفتم. گفت من کلیدهام تو جیبم گیر کرده ببیم میتونی بیاریش بیرون و من هم بی آنکه شک کنم دست کردم در جیب شلوارش که یک چیز گرم بد دستم خورد. بدون اینکه لحظه ای صبر کنم فرار کردم. او هر روز آنحا می ایستاد و دختر ها را دید میزد و با سوراخی که در جیب شلوارش بود با الت تناسلی اش بازی میکرد. به خانه که رسیدم نمیدانستم که باید این مساله را به مادرم بگویم یا نه. نمی دانستم که مادرم و برادرم چه عکس العملی خواهند داشت. سکوت کردم و این راز را فاش نکردم. از روز بعد مسیرم را تغییر دادم و از او متنفر شدم. آن روز فهمیدم که نباید به هر کسی اعتماد کرد.

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

زائران حرم زینب


امروز در اخبار خواندم که یک اتوبوس زائران ایرانی که عازم دمشق بود به علت خستگی راننده از جاده منحرف شد و به دره سقوط کرد. به یاد مسافرت خودم در سال 1363 به دمشق از همین مسیر افتادم و دو خاطره که در اینجا می نویسم.


آفتابه و زائران حضرت زینب
زمستان سال 1363 با اتوبوس از ترکیه راهی سوریه بودم. مسافرین اتوبوس همگی ظاهرا برای زیارت به سوریه میرفتند که نمیتوان گفت همه آنها نیتشان تنها زیارت بود. تقریبا نیمی از اتوبوس خالی بود و شبها خیلی راحت جا برای خوابیدن پیدا میشد. در ردیف آخر اتوبوس یک گروه 7 تا 8 نفره از توابع یزد بودند که ظاهرا همگی با یکدیگر فامیل بودند. زنها همگی در چادر های سیاه بسته بندی شده بودند و مردها هم مرتب صلوات می فرستادند. این طایفه گرانقدر ترین شئی که همراه داشتند یک آفتابه مسی بود که حتی یک لحظه از خود دور نمیکردند. همیشه یک نفر به نوبت از این آفتابه مواظبت میکرد و این برای من سوالی بود که چرا این آفتابه اینقدر با ارزش بود. سوالی که هرگز جوابی برایش نیافتم. شاید از طلا بود؟




حاجی چغندر

نمیدانم چی شد که سر صحبت را باز کرد، از همان اولین لحظه ای که سوار اتوبوس شدم احساس کردم هیچ علاقه ای به آشنا شدن با او ندارم. مرد میانسالی بود، یک دست کت و شلوار کهنه، که در زیر آن جلیقه و چندین لایه پیرهن پوشیده بود آدم را یاد دستفروش های خیابان می انداخت. وقتی اتوبوس از گمرک ترکیه رد شد با صدای بلند شروع به فرستادن صلوات کرد. همراهش زن نحیف و میان سالی بود که خودش را در چادر کهنه خاکستری رنگی پوشیده بود. تقریبا تعداد مسافرها یک سوم ظرفیت اتوبوس بود و همه راهی سوریه بودند. بعضی برای زیارت و بعضی برای سیاحت. او زوار حرفه ای بود و سر حرف را هم با این جمله شروع کرد که "این دفعه سوم میرم زیارت حضرت زینب" . با اینکه هیچ علاقه ای به ادامه صحبت با او نداشتم ولی سکوت شب و مسافران خسته که به خواب فرو رفته بودند مرا به هم صحبتی با او ترغیب کرد. برای من که اولین بار بود به سوریه میرفتم و هیچ تجربه ای نداشتم او میتوانست راهنمای خوبی باشد. به دمشق که رسیدیم در یک محله زواری اتاقی اجاره کردیم و با هم هم اتاق شدیم. من تصور میکردم که من برای خودم اتاقی مستقل میگیرم و او و زنی که همراهش بود برای خودشان یک اتاق میگیرند. ولی او پا فشاری میکرد که همگی در یک اتاق باشیم. برایم خیلی عجیب بود ولی پذیرفتم برای من که باید تا حد امکان صرفه جوئی میکردم راه حل خوبی بود. هر روز صبح زود مرا بیدار میکرد که نماز بخوانم و یا به زیارت برویم و من باید به هزار بهانه خودم را نجات میدادم. کم کم برایم توضیح داد که زنی که همراهش هست در واقع همسایه اوست که شوهر معلولی دارد و او برای ثواب او را به زیارت آورده. دلیل اینکه از من خواست با آنها هم اتاق شوم این بود که نمیخواست با زن نا محرم در اتاق تنها باشد. برایم توضیح داد که در مشهد مسافرخانه دارد و یک زن در تهران دارد و یکی در مشهد. پس از یک هفته که با آنها هم اتاق بودم آنها به ایران برگشتند و من در محل دیگری یک اتاق اجاره کردم. وقتی که خدا حافظی میکردیم گفت هر وقت آمدی امام رضا از هر کس بپرسی مسافرخانه حاجی چغندر کجاست نشونت میده. ولی من هیچ وقت به مشهد نرفتم.

53 سالم شد



پنجشنبه 21 انویه 2010 اول بهمن 1388، 53 ساله شدم. 24 سال است که در ایران نبوده ام. نمیدانم آیا میتوانم بعد از این همه سال واژه غربت را به کار ببرم؟ زمانی که تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم با یکی از دوستانم قصدم را در میان گذاشتم، جمله ای که او به کار برد هرگز از یادم نرفته است:"بیگانه بودن در سرزمین بیگانه بهتر از بیگانه بودن در سرزمین خود است". من به هیچ وجه از انتخابی که در آن زمان کردم پشیمان نیستم. برای من و بسیاری از هم نسلان من که در محیط روشنفکری آن زمان رشد کرده بودیم زندگی در کشوری مذهبی قابل تحمل نبود. انقلاب با همه زیبائی ها و زشتی هایش، برای بسیاری از روشنفکران این مزیت را داشت که عمق عقب افتادگی فرهنگی مردم ما را عیان کرد. زندگی در اروپا برای من آموزه های بسیاری داشته است. آموزه هائی که هرگز نمیتوانستم از راه مطالعه اینگونه عینی با تمام وجودم حس کنم. در مهاجرت بود که درک کردم اروپا یعنی کار،تلاش و مسئولیت.
اروپا یعنی احترام به آزادی فردی و حاکمیت قانون. اروپا یعنی حکومت مردم. به یاد دارم در اوان نو جوانی در گوش ما میخواندند که غرب یعنی فساد و فحشا، من نمیدانم این برداشت از کجا سر چشمه گرفته است، فقط میتوانم بگویم کسانی که این برداشت را دارند "آنچنان در درخت خیره شده اند که جنگل را نمی بینند". روز تولدم بهانه ای بود که به سالهای رفته بیندیشم و زندگی ام را تا امروز به محک نقد بگذارم. آنچه که انجام دادم و آنچه که باید انجام میدادم. و بدون هیچ تردید به مرگ فکر کردم و اینکه زندگی من نیز روزی به پایان خواهد رسبد. پیش از من میلیاردها انسان در این سیاره زیسته اند عشق ورزیده اند،کار کرده اند، جنایت کرده اند، ساخته اند و ویران کرده اند. در یک کلام انسان بوده اند آنچنان که خود انسان بودن را درک کردند. من نیز مانند دیگران به این دنیا آمده ام و روزی خواهم رفت، در این مدت محدود باید انسان بودن را به شیوه خودم تعریف کنم و زندگی کنم. امسال دیگر مادرم زنده نیست و به فاصله کوتاهی پس از مرگ پدرم زندگی را بدرود گفت. سال پیش برادر بزرگم در اثر خونریزی مغزی در گذشت. اتفاقاتی که تولد امسالم را بیشتر از سالهای پیش تنها بودم. زندگی جاری است و تا شقایق هست زندگی باید کرد.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

کلاه بوقی و اخراج

دبستانی که من در سال 1343 خورشیدی در آن دوران پر شکوه سواد آموزیم را آغاز کردم در منتهی الیه شهر جائی که دیگر

ساختمانی وجود نداشت ساخته شده بود. ساختمان مدرسه در آن زمان نسبت به دیگر مدارس شهر بسیار مدرن بود، ساختمان آن برای مدرسه طراحی شده بود در دو طرف حیاط بزرگ و مربع شکل مدرسه دو ردیف ساختمان بود که در سمت چپ کلاسهای اول تا سوم بود و در سمت راست کلاسهای چهارم تا ششم قرار گرفته بود. هر روز صبح هر کلاس در جایگاه ویژه خود در دو ردیف می ایستاد و یکی از شاگردان که اتفاقا پسر ناظم مدرسه بود برای همه دعای صبحگاهی میخواند که همه مدرسه به دنبال اودعا را تکرار میکرد. هر روز صبح ما دعا میکردیم که خدا وند بزرگ شاهنشاه ما را در زیر سایه خود نگهدارد. بعد از دعا ناظم مدرسه اگر موضوع خاصی بود برای همه بیان میکرد و بعد همگی به صف به کلاس های خودمان میرفتیم. مدرسه به نوعی بر اساس سرباز خانه اداره میشد، فر مانبرداری اصل بود و نافرمانی مستوجب تنبیه بود. برای من همه چیز نو بود و چیزهای زیادی بود که باید یاد میگرفتم ولی همه آنچه که تجربه میکردم برایم قابل فهم نبود. بیش از دو ماه از آغاز سال تحصیلی نگذ شته بود که آنروز قبل از دعای صبحگاهی رئیس مدرسه به جای ناظم برای شاگردان شروع به صحبت کرد. در وسط حیاط چهار نفر از شاگردان که بر سر آنها کلاه بوقی گذاشته بودند با سری افکنده ایستاده بودند. رئیس مدرسه یک سخنرانی مفصل کرد که من هیچ چیزی از آن نفهمیدم و بعد از اتمام سخنرانی آن چهار دانش آموز را دور مدرسه چرخاندند و از مدرسه بیرون بردند. آنگاه ما دعای صبحگاهی را خواندیم و به جان شاهنشاه دعا کردیم و به کلاسهایمان رفتیم. بعدا فهمیدم که آن چهار نفر دانش آموز کلاس پنجم بودند و به خاطر دزدی از مدرسه اخراج شدند.

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

فلک




فکر کنم یک ماه از اولین سال و شروع مدرسه رفتن من گذشته بود و هنوز همه چیز برایم جدید بود. صدای زنگ مدرسه، خواندن دعای صبحگاهی در حیاط مدرسه و با صف منظم به کلاس رفتن و کم کم داشت این چیزها برایم مانوس و دوست داشتنی میشد. آن روز هم مثل روزهای دیگر به صف وارد کلاس شدیم. هنوز درست جا بجا نشده بودیم که ناظم مدرسه همراه دو شاگرد کلاس ششمی وارد شد. فراش مدرسه هم به دنبالش چوب و فلک را آورد. مبصر بر پا داد و همه بلند شدیم. ناظم بر جا داد و سپس کلی توضیح داد که فلان شاگرد چه کار بدی کرده است و بعد آن بچه را که کار بدی کرده بود در وسط کلاس فلک کردند.وقتی همه رفتند من همچنان مات و مبهوت بودم که چه شد؟ چرا او را فلک کردند؟ اصلا فلک چیست؟ و حس کردم مدرسه جای خوبی نیست

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

بچه مزلف


کلاس سوم دبستان بودم. معلم کلاس دختر جوانی بود از اولین نسل معلمهای زن که دو سال بود معلم شده بود. دختری بسیار زیبا،جوان و محجوب که با متانت کامل درس جدید را برای ما میخواند و کلاس تقریبا ساکت بود که یک مرتبه بین احمد و حسین که در یک نیمکت کنار هم نشسته بودند زد و خورد شروع شد. حسین یقه احمد را گرفته بود و او را به سمت خودش میکشید. معلم داد زد: چی شده؟ و به طرف آنها رفت و آنها را جدا کرد. حسین گفت: "خانم این به ما میگه بچه مزلف". همه ساکت شدند، صورت معلم از خجالت سرخ شد و گفت: هر دو تون بیائید بیرون. آنها جلوی تخته ایستادند و معلم مبصر را به سراغ مدیر مدرسه فرستاد. مدیر مدرسه مرد تنومندی بود با قدی بلند که همیشه پیرهن سفید و تمیز به تن داشت و کراوات گلدار میزد. مدیر که از در آمد معلم بر پا داد. همه بلند شدیم و مدیر بر جا داد و همه نشستیم. مدیر نگاهی به احمد و حسین کرد و گفت: اینها چه کار کرده اند؟ معلم کمی دست و پایش را جمع کرد و گفت: بهتره از خودشون بپرسید. مدیر رو به آنها کرد و گفت چه کار کرده اید؟ حسین گفت: آقا اینا به ما میگن بچه مزلف. خون به صورت مدیر دوید رو به احمد کرد و گفت: تو اصلا میدونی این حرف یعنی چی؟ احمد به گریه افتاد. آقا به خدا دروغ میگن. حرفش تمام نشده بود که یک سیلی جانانه مدیر در گوشش خواباند. و بعد کلی برای ما سخنرانی کرد تا زنگ زده شد. به احمد گفت فردا با با بات میای مدرسه تا پرونده ات را بذارم زیر بغلت. روز بعد احمد با پدرش به مدرسه آمد و اخراج نشد، ولی من آنروز نفهمیدم که بچه مزلف یعنی چه. به خانه که رفتم از پدرم پرسیدم و او هم جواب قانع کننده ای به من نداد فقط گفت حرف زشتیه.

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

دلیر خان





در خیابان اصلی شهر یک گاراژ بود که به گاراژ محسن خان معروف بود. این گاراژ محل ماشینهائی بود که از دهات اطراف به شهر می آمدند. محسن خان یکی از خان زاده های شهر بود که بعد از اصلاحات ارضی املاک خود را از دست داده بود و این گاراژ در واقع محلی بود که اکثر فامیل او هر روز در دفتر گاراژ جمع میشدند و بساط چائی بر پا بود. تقریبا تمام کسانی که به آنجا می آمدند پسوند " خان" را به دنبال اسمشان یدک میکشیدند. از "خان" بودن تنها عنوانش برایشان مانده بود. آبدارچی آنجا مرد میان سال لاغر اندامی بود که یه او دلیر خان میگفتند. دلیر خان سخت تریاکی بود و در واقع خان زاده بود ولی گویا از یک زن صیغه ای. دلیر خان اگر خمار نبود آدم بسیار خوش مشربی بود و داستانهائی تعریف میکرد که مخ آدم سوت میکشید. در داخل گاراژ آبدار خانه ای داشت که سماورش همیشه روشن بود و چائی اش به راه. دقیقا میدانست که چه کسی چه ساعتی می آید و آنها را از صدایشان می شناخت و بلافاصله یک چائی مناسب طبع تازه وارد میریخت و به دفتر میبرد. چائی کمرنک برای حسن خان، غلیظ با سه حبه قند برای رشید خان و غیره. خانها با اینکه دیگر رعیتی نداشتند که برایشان "خان" باشند ولی هنوز سلسله مراتب قدیمی را حفظ کرده بودند. همگی بدون استثنا کراوات میزدند و به گونه ای سخن میگفتند که تمایز خود را با عوام حفظ کنند. تنور آنها عقدی بود و تنور دلیر خان صیغه ای، و حتما باید دلیر خان خیلی از آنها ممنون بود که به او اجازه داده بودند تا عنوان خانی را حفظ کند و آبدارچی آنها باشد. آن سال زمستان سختی بود و دلیر خان یک شب که خمار بود در کوچه زمین خورد و پایش شکست. تا چندین ماه با دو عصا در زیر بغل همچنان آبدارچی بود تا اینکه در یک شب بهاری در تنهائی مرد. او را در گورستان عمومی شهر خاک کردند، در حالیکه به اندازه کافی در مقبره خانوادگی خانها جا بود.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

رانهای سفید در قاب سیاه چادر



تابستان داغی بود، به رسم همیشه عزاداری محرم در مسجد محله مان بر قرار بود. محوطه جلوی مسجد که یک در چوبی بزرگ و سبز آنرا از مسجد جدا میکرد طبق معمول محل بازی ما بچه ها بود. مسجد کاملا پر شده بود و آنها که نتوانسته بودند داخل مسجد جائی برای نشستن پیدا کنند در حیاط مسجد نشسته بودند. مردها سمت چب و زنها سمت راست، که تعدادی از آنها هم در روی پلکانی که به صحن مسجد منتهی میشد گوش تا گوش نشسته بودند و خود را در چادرهای سیاهشان پنهان کرده بودند. بلندگوئی که در حیاط گذاشته بودند صدای روضه خوان را تا هفت کوچه آن طرف تر میبرد. یادم نیست چه بازیی میکردیم ولی هر چه بود مرتب به دنبال چیزی از این طرف به انطرف میزفتم و در این رفت و امد ها از جلوی در مسجد رد میشدم که زنهای سیاه پوش در آن قاب گرفته شده بودند و هر از چند گاهی که روضه خوان داستان جگر خراشی را تعریف میکرد، زنها های های گریه میکردند. در یکی از این گذر کردنها ناگهان یک سفیدی برف گونه سیاهی تصویر عذاداران را به هم ریخت. در یک لحظه که از جلوی در رد شدم این سفیدی در ذهنم نقش بست. بی آنکه فکر کنم برگشتم که ببینم جه بود. چشمهایم برای یک لحظه برق زد و تپش قلبم بالا رفت، سریع گریختم، احساس ترس عجیبی مرا فرا گرفت. زن جوانی که بر روی پله ها نشسته بود بی آنکه متوجه باشد چادرش به کنار رفته بود و در میان آن انبوه سیاهی دو ران سفید به سفیدی برف به هم چسبیده بودند. تصویر آن دو ران سفید در قاب مشگی چادر بر روی شبکیه چشمم حک شد. قلبم به شدت میزد، میخواستم دوباره برگردم و آن رانهای سفید را ببینم، تردید و دو دلی ، احساس گناه، لذت دیدن و ترس از اینکه آن زن متوجه من شود همه با هم در آمیخته بود. شک داشتم که متوجه نشده باشد که رانهایش پیداست فکر کردم حتما عمدا این کار را کرده است. تقریبا 10 سال داشتم و همه محله پدر مادر مرا میشناختند، ترس از لو رفتن وآبرو ریزی و عواقب آن تنم را میلرزاند ولی لذت دیدن دوباره آن رانها بر همه این تردید ها غلبه کرد و دوبار بر گشتم و سعی کردم که مستقیم نکاه نکنم و وانمود کنم که مشغول بازی هستم. رانهای سفیدش به ذهنم حجوم آوردند دوست داشتم که تکانی بخورد تا شاید شرتش را ببینم ولی او غرق در روضه بود. دوباره وحشت کردم و گریختم تا کسی متوجه من نشود. با خودم میگفتم محرم است گناه دارد، نگاه نکن، جدل عجیبی همه فکرم را مشغول را کرده بود و دوباره هوس دیدن آن رانهای برفی پیروز شد و دوباره برگشتم به جلوی در مسجد، هنوز متوجه نشده بود که رانهایش پیداست و من میدانستم که فرصت تا ابد ادامه پیدا نمیکند، با این حال دوباره ترس بود و احساس گناه و گریز دوباره و دور شدن از جمعیت عذ ا دار. نمیدانم چند بار این کار را تکرار کردم ولی به خاطر دارم که در اخرین بار برای یک لحظه حس کرد چشمان من به او خیره شده است. به محض اینکه یه طرف من نگاه کرد گریختم. قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون میزد، گفتم تمام شد فهمید و حتما مرا شناخته است. حتما به مادرم خبر میدهد و باید منتظر یک کتک جانانه باشم. برای به خانه رفتن ناچار بودم از جلوی در مسجد دوباره عبور کنم کلی با خودم کلنجار رفتم تا کمی ارام شدم. فکر کردم کتک هم بخورم ارزشش را داشت. سرم را پائین انداختم و به سرعت از جلوی در مسجد رد شدم و برای اخرین بار یک نگاه سریع کردم و آن رانهای برفی در سیاهی چادر پنهان شده بود.

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

ماه پیشونی



میگویند بر عکس نهند نام زنگی کافور، ماه پیشونی شاهد زنده ای بود بر درستی این اصطلاح. او به هیچوجه زن زیبائی نبود، یک چشمش گویا در کودکی در اثر آبله کور شده بود و چشم دیگرش هم درست مثل چشم حلزون انگار بیرون از حدقه بود. در رفتارش هم هیچ گونه زنانگی دیده نمیشد. شوهرش همه کاری میکرد، چاه کنی، برفروبی ، کارگری ساختمان و هر کار شاق دیگری که گیرش می آمد. ماه پیشونی هم با رختشوئی برای دیگران و کار در خانه دیگران پولی در می آورد و کمک زندگی بود. یک گله بچه داشت و همیشه یا حامله بود و یا بچه شیری داشت. با 5 تا 6 تا بچه قد و نیم قد همگی در یک اتاق تقریبا مخروبه که در هم نداشت و با یک گونی برای آن در درست کرده بودند زندگی میکردند. تنها یک دختر داشت که تقریبا 10 ـ11 ساله بود و دختر بسیار زیبائی بود. یک روز سرد زمستانی بود، برف همه جا را گرفته بود از مدرسه به خانه آمدم کیف مدرسه را به گوشه ای پرتاب کردم و یکراست به آشپزخانه رفتم. مادرم در حالی که به غذا میرسید به زن همسایه گفت: " قسمتش بود، شاید هم خواست خدا بود، چند سال دیگه ماه پیشونی نمیتونست این دختره را جمع و جور کنه". دختر ماه پیشونی شب قبل تب شدید کرده بود و در درمانگاه از مننژیت مرده بود. او 2 سال از من بزرگتر بود. ماه پیشونی دوباره حامله شد و موقع زایمان برف سنگینی همه جا را پوشانده بود. وقتی بچه به دنیا آمد و فهمید دختر است او را از اتاق به وسط برفها پرتاب کرد. زنها بچه را به اتاق آوردند و بچه نجات پیدا کرد. وقتی دیپلمم را گرفتم ماه پیشونی دیگر در آن خانه زندگی نمیکرد و پسرهایش خانه ای خریده بودند و به زندگی او سرو سامانی داده بودند. با دخترش به دیدن مادرم آمده بود، دختری در سن بلوغ، زیبا با لبخندی دلنشین.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

طالع بین


مرد بسیار زشتی بود. سیه چرده با یک دماغ بزرگ و چشمهائی ریز که در صورت گوشتی و پف آلودش گم شده بود. قدی کوتاه داشت و همیشه یک پالتوی ژنده و کثیف ارتشی که در زیر آن کت تیره رنگی که به سختی میشد حدس زد رنگ اصلی آن از چرکی چه بوده است پیراهنش را که چرکی یقه آن مشخص بود و یک بلوز تیره آنرا پوشانده بود به تن داشت. لبهای کلفتش که در اثر تریاک به سیاهی میزد دندانهای زرد ش را پنهان میکرد. هر از گاهی در محله ما پیدایش میشد و در خانه ها را میزد و میگفت " خواهر نمیخوای طالعت را ببینی؟". در محله ما چندین خانه قدیمی بزرگ اربابی بود که به دلیل اختلاف در بین ورثه تبدیل به محل زندگی بسیاری از روستائیان مهاجر به شهر شده بود. خانه هائی با یک حیاط بزرگ که در وسط آن حوضی بزرگ بود و سه طرف حیاط را ساختمان احاطه کرده بود و حالا در هر اتاق یک خانواده مهاجر زندکی میکرد. خانه هائی که روزها از مرد خالی بود و فقط بچه ها و زنها در آن بودند. این زنها مشتری های ثابت طالع بین بودند. او در گوشه ای از حیاط روی زمین مینشست و یک صفحه فلزی زرد رنگ را که قطر آن تقریبا 10 سانتی متر بود و بر روی آن نقش و نگارهای عجیب غریب بود، بر روی زمین میگذاشت و دو سری تاس فلزی را که همرنگ صفحه بود و با یک سیم به هم وصل شده بودند را روی صفحه میریخت و طالع زنان را میگرفت. حرفهایش همیشه یکسان بود. خواهر بختت بلنده به زودی خدا یک پسر بهت میده و از این قبیل حرفها. بعضی وقتها هم به آنها هشدار میداد که مواظب یک زن چشم سیاه بلند قد باشند. بعد هم یک پولی میگرفت و چائی اش را میخورد و در خانه بعدی را میزد. طرفهای غروب با پولی که آنروز در آورده بود غذائی برای شبش میخرید و در تاریکی شب محو میشد. روزی مرد میانسالی به پدرم گفت: چرخ روزگار چه بازی ها نمیکند. این طالع بین در دهات ما مباشر ارباب بود، از شمر بد تر بود. وقتی با اسب به سر زمینها می آمد رعیت ها از ترس تکریمش میکردند. خدا را بنده نبود، حالا به چه خواری افتاده. او زشت نبود کریه بود، این کراهت روحش بود که در زشتی صورتش نقش بسته بود.

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

زنگ شریعت



کلاس سوم دبستان معلمی داشتیم که هفته ای یک روز به ما تعلیمات دینی درس میداد. مردی میان سال بود با ته ریشی که صورت لاغر و استخوانی اش را سیاه و سفید هاشور زده بود. یکی از چشمهایش انحراف داشت و به نظر میرسید با آن همیشه سمت راستش را زیر نظر دارد. همیشه یک قبای سیاه که شبیه پالتو بود به تن داشت و کفشهای مشکی نوک باریکش همیشه واکس زده بود و بزق میزد. آنهائی را که درس بلد نبودند به صف کنار دیوار قطار میکرد و در حالی که به چشمشان نگاه میکرد با نوک تیز کفشش به ساق پای آنها میزد. آنروز بعد از ظهر پنجره های کلاس پائیز را قاب گرفته بودند، خورشید کاملا پائین بود و با ابرهای خاکستری و سفید پوشیده شده بود. شکست نور در فلق در ترکیب با ابرها تابلوی محزونی با رنگهای سرخ و نارنجی ترسیم کرده بود. معلم در کنار پنجره محو تماشای تصویر بود و غرق در افکار خویش. رو به کلاس کرد و پرسید: بچه ها میدونین این چیه؟ و به تصویر اشاره کرد. هیچ کس جرات نکرد چیزی بگوید. آنگاه گوئی که میخواست راز بزرگی برای ما فاش کند گفت: امشب شب جمعه است و اینها ارواح رفتگان مایند که از ما میخواهند که برایشان فاتحه بخوانیم.
از حرف او کمی ترسیدم ولی نمیدانم چرا بلافاصله فکر کردم که چه آدم احمقی است.

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

پیر دختر





خانه ما در یکی از محله های قدیمی شهر بود. یک حوض بزرگ در وسط حیاط که تابستانها آبش از رنگ لجن سبز بود و زمستانها یخ ضخیمی آنرا میپوشاند. سه اتاق در ضلع شمالی و دو اتاق در ضلع جنوبی حوض را احاطه کرده بودند. اتاق های جنوبی کاملا مستقل بودند و معمولا اجاره میدادیم. دیوار غربی، خانه ما را از خانه خانم معلم، زن بیوه سالمندی که بازنشسته بود جدا میکرد و درخت صنوبری بود که در کنار آن دیوار تا پشت بام خانم معلم قد میکشید. فکر کنم کلاس دوم دبستان بودم که یاد گرفتم از درخت صنوبر بالا بروم، از آنجا به پشت بام خانه خانم معلم برسم و از پشت بام اوبه بام خانه های جنوبی بپرم که در پشت آن حیاط بزرگی بود که در وسط آن یک ساختمان بزرگ اربابی بود که خانه حاج رضا بود. در حیاط بزرگ حاج رضا یک حوض بزرک بود که دور تا دورش خالی بود. هنوز لوله کشی اب در شهر نبود و خانه ها حمام نداشتند و مردم جمعه ها به حمام عمومی میرفتند. اواخر تابستان بود و هوا هنوز پائیزی نشده بود که در آن بعد از ظهر از درخت صنوبر بالا رفتم و خودم را به پشت بام خانه های جنوبی رساندم. برای یک لحظه چشمانم گرد شد و بی اختیار روی پشت بام دراز کشیدم. برای چند لحظه نفس در سینه ام حبس شد. آرام آرام سینه خیز رفتم لب پشت بام و به خانه حاج رضا سرک کشیدم و دوباره از ترس خودم را عقب کشیدم. میترسیدم که مرا ببیند. دختر حاج رضا که در واقع پیر دختر بود در کنار حوض ایستاده بود و با یک کاسه مسی روی خودش آب میریخت. یک دختر بالای 40 سال لخت مادر زاد مشغول حمام گرفتن بود. دیدن اندام لخت زن برایم لذت بخش بود و شوق عجیبی داشتم که به او نگاه کنم. شوق دیدن بدن لخت او و ترس از لو رفتن با هم ترکیب شذه بود و هیجان لذت بخشی را در من ایجاد کرده بود. میداتستم که کاری که میکنم اشتباه است ولی لذت دیدن آن بدن لخت هم چیزی نبود که بتوانم از آن بگذرم. جائی هم برای مخفی شدن در پشت بام نبود که بتوانم خودم را از دید مخفی کنم و تنها راه این بود که همانجا دراز بکشم. در یک آن به خاطرم رسید که خانه حاج رضا دو در دارد و از در پشتی که از آن استفاده نمیکنند میتوان داخل حیاط را دید. سینه خیز به عقب رفتم و خودم را به پشت بام خانه خانم معلم رساندم و سریع از درخت صنوبر پائئین رفتم و از آنجا به سرعت هر چه تمام تر خودم را به کوچه رساندم و مسقیم به طرف در پشتی خانه حاج رضا رفتم . نگاهی به اطراف کردم که کسی آنجا نباشد و چشمم را به سوراخی که در بود چسباندم. دختر حاج رضا آخرین کاسه آب را بر بدنش ریخت، چادر گلداری را دور خودش پیچید و از پله ها بالا رفت. در ذهن من باسن بزرگش برای همیشه نقش بست.

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

یار علی




یک شبه پیدایش شد نامش یار علی بود. در نبش کوچه که دیوار به دیوار مسجد بود خانه ای کاهگلی بود که یکی از فئودالها پس از انقلاب سفید شاه به مباشر با وفای خود بخشیده بود. مباشری که دیگر چشمهایش بینائی کافی نداشت و از فشار خون بالا و چندین بیماری دیگر به خاطر سالمندی اش رنج میبرد و همراه با همسرش که از رماتیسم درد میکشید در آن خانه سکنی گزیده بودند. روستائیان بی زمین که در روستا دیگر امکان گذران زندگی نداشتند به شهر کوچ میکردند و کارگر روزمزد میشدند. در نبش آن خانه کاهگلی در زهوار در رفته ای بود که همیشه بسته بود و من فکر میکردم که آنجا انبار یا شاید چیزی شبیه انبار باشد. حالا آن در باز شده بود و با یک پله به کوچه راه پیدا کرده بود. در وسط آن یک کرسی گذاشته بودند و مرد میان سالی زیر کرسی نشسته بود. نامش یار علی بود و همیشه زیر کرسی چمباته زده بود. دکانی در آنجا باز کرده بود ولی چیزی برای فروش نداشت. زنش که خیلی جوان تر از خودش بود به خانه های مردم میرفت و کارهای آنها را انجام میداد. اولین بار که او را در راه رفتن به مسجد دیدم فهمیدم که مرد معلول است، به چه علتی نمیدانم ولی نمیتوانست کمرش را راست کند و همیشه مثل کسی که در حالت رکوع باشد راه میرفت. گردنش را به سختی میتوانست به اطراف بچرخاند و برای دیدن اطراف همه بدنش را میچرخاند. یک روز به دکانش رفتم و سلام کردم که جواب سلامم را داد. با کمی شک از پله پائین رفتم و گفتم " مشهدی یار علی اینجا چی میفروشی" گفت "هیچی". آنجا در واقع خانه اش بود و روزها برای اینکه رهگذر ها را ببیند در آنرا باز میگذاشت. کنجکاوی بچه گانه ام مرا رها نمیکرد و میخواستم بفهمم از کجا پول می آورد و زندگی اش را چگونه میگذراند. هر از چند گاهی روی پله مینشستم و پرسش های عجیب غریبم را برایش میگفتم. همیشه میگفت خدا روزی رسونه، و این زنش بود که با کار در خانه های مردم زندگی او را تامین میکرد. برایم عجیب بود که چرا بچه ندارد و پاسخ این پرسش را سالها بعد فهمیدم. او با آن بدن تا شده نمیتواتست با زنش همبستر شود. دقت کرده بودم که هر بار زنی از جلوی خانه اش رد میشد چیزی زیر لب میگفت، فکر کردم دعا میخواند ولی بعدها فهمیدم که میگفت " کس، کس، کس،". به ضم ک. و دیگر به سراغش نرفتم. دلم برایش سوخت او آدم بدبختی بود.

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

روزی که مرد شدم




اواخر تابستان بود و مرا برای رفتن به کلاس اول دبستان آماده میکردند. کیف و کفش و پیراهن یقه سفید همه تقریبا خریده شده بود. هنوز با زنهای خانه به حمام عمومی میرفتم و آنروز هم خواهر بزرگم مرا به حمام برد. یک حمام قدیمی پر از بخار و سرو صدای فراوان زنها. وقتی لباس پوشیدیم و خواهرم برای پرداخت پول به نزد حمامی رفت من کنارش ایستاده بودم و صورتم از شدت گرمای حمام هنوز داغ بود. حمامی در حالی که بقیه پول را به خواهرم میداد صدایش را کمی پائئین آورد ، نگاه گذرائی به من کرد و چیزی به خواهرم گفت، حس کردم که راجع به من چیزی میگوید و شنیدم که خواهرم گفت باشه به مادرم میگم. بعد از شام مادرم رو به پدرم کرد و گفت: حمامی گفته که محسن دیگه بزرگ شده و باید بره حمام مردانه. پدرم نگاهی به من کرد و گفت: دفعه دیگه خودم میبرمش حمام. حمام مردانه دنیای دیگری بود. مردانی که در حمام "سرده" زیر دست مشتمالچی نشسته بودند با لنگ قرمزی به کمر و روی شانه ، صدای مردانی که داد میزدند "خشک" و حمامی با صدای بلند میگفت : عافیت باشه و لیوان روحی که در آن آب سرد برای مشتریان می آوردند. پدرم تاس آهنی را از آب گرم پر کرد، آبسرد به آن اضافه کرد و به من گفت" انگشتت را تو آب بزن" و من گرمای آب را لمس کردم. پدرم پرسید "داغ که نیست"؟ و من با اشاره سر تائید کردم که نه و همچنان غرق مشاهده دنیای تازه ای بودم که در آن قدم نهاده بودم. من دیگر مرد شده بودم.

واژه هائی برای گام نخست


فاتح شدم خود را در جهان وبلاگ ثبت کردم. از امروز نجواهایم را با شما در میان میگذارم. برای من دنیای جدیدی است و زمان نشان خواهد داد که تا چه اندازه این دنیای جدید مرا جذب خواهد کرد و یا اینکه به این نتیجه خواهم رسید که حرفی برای گفتن ندارم و این دنیای جدید را به کاربران آن وا خواهم گذاشت. با درود به دنیای جدید