۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

کلاه بوقی و اخراج

دبستانی که من در سال 1343 خورشیدی در آن دوران پر شکوه سواد آموزیم را آغاز کردم در منتهی الیه شهر جائی که دیگر

ساختمانی وجود نداشت ساخته شده بود. ساختمان مدرسه در آن زمان نسبت به دیگر مدارس شهر بسیار مدرن بود، ساختمان آن برای مدرسه طراحی شده بود در دو طرف حیاط بزرگ و مربع شکل مدرسه دو ردیف ساختمان بود که در سمت چپ کلاسهای اول تا سوم بود و در سمت راست کلاسهای چهارم تا ششم قرار گرفته بود. هر روز صبح هر کلاس در جایگاه ویژه خود در دو ردیف می ایستاد و یکی از شاگردان که اتفاقا پسر ناظم مدرسه بود برای همه دعای صبحگاهی میخواند که همه مدرسه به دنبال اودعا را تکرار میکرد. هر روز صبح ما دعا میکردیم که خدا وند بزرگ شاهنشاه ما را در زیر سایه خود نگهدارد. بعد از دعا ناظم مدرسه اگر موضوع خاصی بود برای همه بیان میکرد و بعد همگی به صف به کلاس های خودمان میرفتیم. مدرسه به نوعی بر اساس سرباز خانه اداره میشد، فر مانبرداری اصل بود و نافرمانی مستوجب تنبیه بود. برای من همه چیز نو بود و چیزهای زیادی بود که باید یاد میگرفتم ولی همه آنچه که تجربه میکردم برایم قابل فهم نبود. بیش از دو ماه از آغاز سال تحصیلی نگذ شته بود که آنروز قبل از دعای صبحگاهی رئیس مدرسه به جای ناظم برای شاگردان شروع به صحبت کرد. در وسط حیاط چهار نفر از شاگردان که بر سر آنها کلاه بوقی گذاشته بودند با سری افکنده ایستاده بودند. رئیس مدرسه یک سخنرانی مفصل کرد که من هیچ چیزی از آن نفهمیدم و بعد از اتمام سخنرانی آن چهار دانش آموز را دور مدرسه چرخاندند و از مدرسه بیرون بردند. آنگاه ما دعای صبحگاهی را خواندیم و به جان شاهنشاه دعا کردیم و به کلاسهایمان رفتیم. بعدا فهمیدم که آن چهار نفر دانش آموز کلاس پنجم بودند و به خاطر دزدی از مدرسه اخراج شدند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر