۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

اعتماد کودکانه


کلاس دوم دبستان بودم، در مسیر مدرسه به خانه هر روز از کنار پارک بزرگی که در نزدیکی خانه مان بود رد میشدم. پارک با میله های آهنی حصاز شده بود و مدتی بود که مجید پسر مولود خانم را که در یک محله زندگی میکردیم میدیدم که در کنار نرده ها ایستاده و عابرین را نگاه میکند. مجید تازه دیپلم گرفته بود و منتظر سربازی بود، این را مادرش گفت وقتی که در حیاط با مادرم قلیان میکشید. من هم هر روز از روی احترام به او سلام میکردم. روزی که از کنار نرده ها رد میشدم مرا صدا کرد و من هم از آنجا که به او اعتماد داشتم به داخل پارک رفتم. گفت من کلیدهام تو جیبم گیر کرده ببیم میتونی بیاریش بیرون و من هم بی آنکه شک کنم دست کردم در جیب شلوارش که یک چیز گرم بد دستم خورد. بدون اینکه لحظه ای صبر کنم فرار کردم. او هر روز آنحا می ایستاد و دختر ها را دید میزد و با سوراخی که در جیب شلوارش بود با الت تناسلی اش بازی میکرد. به خانه که رسیدم نمیدانستم که باید این مساله را به مادرم بگویم یا نه. نمی دانستم که مادرم و برادرم چه عکس العملی خواهند داشت. سکوت کردم و این راز را فاش نکردم. از روز بعد مسیرم را تغییر دادم و از او متنفر شدم. آن روز فهمیدم که نباید به هر کسی اعتماد کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر