۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

خواستگاری




خواستگاری

چند روزی بود که مهمان کدخدای روستائی در لرستان بودیم. من و دوستم که هر دو دانشجو بودیم و به خاطر انقلاب فرهنگی و بسته بودن دانشگاهها بیکار شده بودیم در آن روستا کار میکردیم. آن شب بعد از شام احساس کردم خبر خاصی هست. هوا تاریک روشن بود که دیدم یک تراکتور که تریلر آن پر از آدم بود وارد کوچه شد و طولی نکشید که خانه کد خدا مملو از آدم شد. گوش تا گوش اتاق مردها با لباسهای لری نشستند و کم کم متوجه شدم که آمده اند خواستگاری دختر کدخدا. از روستای دیگری آمده بودند و دختر کدخدا را برای پسر چوانی که تازه از سربازی برگشته بود خواستگاری میکردند. بعد از صرف چای یک نفر از طرف داماد صحبت را شروع کرد و بعد از تعا رفات معمول اصل مطلب شروع شد. بیشترین صحبت بر سر این بود که چقدر قند، برنج، روغن و .... به پدر عروس بدهند. این معامله تا پاسی از شب طول کشید و بر روی هر یک از اقلام ساعتها چانه زدند. به توافق رسیدن کار مشکلی بود و گاه گداری کار به قهر میکشید و هیات خواستگاری قصد ترک مراسم را میکرد که با پا در میانی یک میانجی طرفین به مذاکره باز میگشتند. سر انجام به توافق رسیدند که چند کیلو قند و شکر و برنج و روغن و گندم و ... برای خرید عروس پرداخت کنند و صلوات فرستادند، که یکی دق الباب کرد. از پشت در صدای زنی بود که اجازه حرف زدن خواست، زنی سالمند بود از طایفه عروس. بدون اینکه داخل شود از پشت در از پدر عروس خواست که در مورد میزان روغن کمی تخفیف دهد چرا که هزینه سنگینی برای آنها خواهد بود که بعد از کلی تعارف پدر عروس پذیرفت که به مقدار کمتری روغن رضایت دهد و آن هم به خاطر احترام به خویشاوندی با آن زن که ما صورتش را ندیدیم. چند روز بعد که به شهر خودم بر میگشتم در طول راه به این فکر میکردم که عروس و داماد هیچ نقشی در این معامله نداشتند. انقلاب فرهنگی در دانشگاه لازم بود یا در روستهاهای کشور؟

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

جسم و روح



سه تجربه و یک تصمیم

تجربه اول

ترم اول پزشکی بودم و یکی از سنگین ترین درسها آناتومی بود تشخیص ماهیچه های مختلف بدن، دانستن عملکرد آنها، نام آنها و ....در بخش آناتومی سالن بزرگی بود که طشت های بزرگ پلاستیکی به اندازه وان حمام در چند ردیف چیده شده بود وهر یک از این طشتها مملو بود از یکی از اندامهای بدن که با دقت کالبد شکافی شده بود، روزی که نوبت به مطالعه ماهیچه های صورت رسیده بود دستم را داخل طشت مخصوص کردم و از بین چندین سر انسان یکی را از میان محلول الکل بیرون کشیدم، کله مردی بود که چشمهایش بسته بود برای چند لحظه به یاد هملت افتادم و همان سوالها برایم مطرح شد। این سر چه کسی است؟ آیا یک قاضی بوده است؟ ایا انسان خوشبختی بوده است؟ نام ماهیچه را فراموش کردم و به این فکر کردم که او چه کسی بوده است।

تجربه دوم

یکی از تجربه هائی که بسیاری از دانشجویان به آن علاقه مند بودند طریقه بالزامه کردن اجسادی بود که به دانشگاه برای استفاده دانشجویان اهداء شده بود. با مسئول این کار با چند تن دیگر از دانشجویان قرار گذاشته بودیم که هر زمان جسد جدیدی آوردند علاقه داریم که این کار را مشاهده کنیم. یک روز مسئول آن بخش به ما خبر داد که یک جسد جدید آورده اند و فردا می توانیم به سردخانه دانشگاه برویم و شکل بالزامه کردن را ببینیم. وارد سرد خانه که شدیم جسد مردی تقریبا پنجاه ساله روی برانکاردی فلزی قرار داشت و اولین سوال مسئول از ما علت مرگ بود. کبودی بر روی گردن جسد اولین چیزی بود که نظرم را جلب کرد ولی از فکری که به مغزم خطور کرد ترسیدم و حرفی نزدم. مسئول توضیح داد که مرد خود را حلق آویز کرده است. در حالی که یک آمپول قطور را که به یک مخزن محلول بالزامه وصل بود در رگ بزرگ ران فرو میکرد توضیح داد که این مرد پس از دست دادن همسرش دچار افسردگی شدید بوده و خودکشی کرده و جسد خود را به دانشگاه اهداء کرده است. در حالی که محلول به آرامی در جسد نفوذ میکرد من به این فکر میکردم که این مرد که بوده است و چرا باید مرگ همسرش این چنین زندگی را برایش غیر قابل تحمل کرده بوده است.

. تجربه سوم

در کلاس کالبد شکافی برای هر چهار دانشجو یک جسد بود که هر دو دانشجو نیمی از بدن را در اختیار داشتند و در مدت یک هفته روزی 4 ساعت از نوک سر تا کف پا را طبق جدول کالبد شکافی میکردند. جسدی که من و همکلاسی ام روی آن کار میکردیم زنی بود میان سال و کمی چاق. در طول مدت کالبد شکافی آنچه برای من سوال بود این بود که او کیست و چگونه زندگی کرده است؟ کودکی اش چگونه بوده است؟ چه کاره بوده است؟ اولین بار عاشق چه کسی شده بوده است؟ هر روز این سوالها برایم مطرح میشد و به این نتیجه رسیدم که پزشکی کاری نیست که من به آن علاقه داشته باشم. من به روح انسانها بیشتر علاقه دارم تا جسم آنها و سر انجام تصمیم گرفتم تغییر رشته بدهم. همین

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

آیا میدانیم چه می خواهیم؟


دیروزـ امروز ـ فردا

روز های سختی در میهنم میگذرد، در بیست و پنجم بهمن 1389 تظاهرات اعتراضی مردم به خون کشیده شد. فردا اول اسفند از طرف جنبش سبز مردم به تظاهرات دعوت شده اند و من نگرانم. نگران ایران و آینده کشورم. در ذهنم خاطرات قیام مردم در سال 57 شکل میگیرد و به احساس آن روزم می اندیشم. من مخالف رژیم شاه بودم ولی طرفدار رژیم مذهبی نبودم، هر بار که به تظاهرات میرفتم تردید عجیبی وجودم را فرا میگرفت و این پرسش که جمهوری اسلامی چگونه حکومتی است ذهنم را مشغول میکرد. همیشه از خودم میپرسیدم آیا این مردم که این شعار را میدهند می دانند چه چیزی می خواهند؟ تجربه این جمهوری نشان داد که " نه آنها نمی دانستند" . از همان اولین روز های پیروزی قیام گروه هائی به نام حرب اللهی سازمان دهی شدند که کارشان بر هم زدن تجمع های نیروهای مخالف بود. آنها با حمله به گروه های مخالف و ضرب و شتم آنها به ایجاد وحشت پرداختند و بعد از خرداد 1360 هزاران جوان صادق در زندانها اعدام شدند و یا در زیر فشار های طاقت فرسا به پدیده ای به نام تواب تبدیل شدند. وحشت بر جامعه حکم فرما شد و کسی جرات اعتراض نداشت. در یک جنگ بی معنی سرمایه های عظیم انسانی و اقتصادی به نابودی کشیده شد.
دیروز تعصب بر عقل حاکم بود

امروز بسیاری از کسانی که همراه این رژیم بودند و در پایه گذاری آن نقش داشته اند، خود زندانی شده اند و طعم زندان و نبودن آزادی را تجربه میکنند. هر چند نسبت به آنچه که در سالهای شصت اتفاق افتاد اصلا قابل مقایسه نیست. من به عنوان یک آزادی خواه با آنها همدردم، و آرزوی آزادی آنها را دارم، هر چند آنها در برابر کشتار دگر اندیشان سکوت کردند. آنها امروز تاوان سکوت دیروز خود را می پردازند.

امروز نتیجه عمل دیروز آنهاست
فرزندان آنها امروز در خیابانها فریاد آزادی سر داده اند و سرود آزادی می خوانند و با سرود آزادی بر لب خونشان بر سنگفرش خیابان جاری می شود.

فردا نتیجه عمل امروز ماست
آیا می دانیم چه می خواهیم؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

جعفر پناهی برلینه 2011


اندیشیدن را نمیتوان ممنوع کرد
فستیوال فیلم برلین امسال برنامه ویژه ای را به جعفر پناهی اختصاص داده است. جعفر پناهی که به جرمی نا معلوم محکوم به شش سال زندان شده است و بیست سال از فعالتهای فرهنگی محروم شده است در نامه خود به فستیوال برلین نوشته است : واقعیت این است که مرا بیست سال از فکر کردن، اندیشیدن و نوشتن محروم کرده‌اند اما نمی‌‌توانم آرزو نکنم که پس از بیست سال کنکاش عقاید در فضای آزاد اندیشی‌ محو نشده باشد( از نامه جعفر پناهی به فستیوال فیلم برلین 2011 )
با اینکه من کاملا منظور جعفر پناهی از متن بالا را درک میکنم ولی تمام روز به این فکر میکردم که میتوان کسی را از انتشار نوشته هایش به حکم قانون محروم کرد ولی نمیتوان حق نوشتن را از او گرفت. شاید بتوان آن نوشته ها را یافت و از بین برد ولی نمیتوان کسی را به حکم دادگاه از اندیشیدن محروم کرد. میتوان کسی را از ابراز اندیشه هایش محروم کرد، میتوان دهان اندیشمندی را دوخت ولی به هیچ وجه نمیتوان جلوی اندیشیدن کسی را گرفت. اندیشیدن و فکر کردن را نمیتوان با قانون ممنوع کرد. همین

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

شهر من


او کودکی بود...
امروز جوانی به درمانگاهی که من در آن کار میکنم برای درمان مراجعه کرد. هنوز جمله دومش تمام نشده بود که آهنگ صدایش نظرم را جلب کرد، با خودم گفتم او همشهری من است. از زندگی اش پرسیدم و حدسم به یقین تبدیل شد او از همان شهری می آمد که زادگاه من است و در آن بزرگ شده ام. چند کلامی راجع به شهرمان صحبت کردیم و هر دوی ما از این اتفاق نادر متعجب شدیم و خوشحال. روزی که من کشورم و شهرم را در 26 سال پیش ترک کردم او یک ساله بوده و امروز رو در روی یکدیگر در سرزمینی دور که زادگاهمان نیست نشسته ایم. با خود فکر کردم که دنیا چقدر کوچک است. برایش آرزوی سلامت میکنم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

جنگ نعمت است( آیت الله خمینی)


رو در رو

در برابرم مردی نشسه است از اهالی عراق؛ با روحی زخمی و جسمی خسته. داستان زندگیش را برایم باز گو میکند از رنجهایش و آنچه که در زمان جنگ ایران و عراق تجربه کرده است سخن میگوید، از بدنهای مثله شده سربازان میگوید، از وحشت بمباران میگوید، از جنایات بعثی ها میگوید. می داند که من ایرانیم و امروز در کشوری که زادگاه هیچ یک از ما نیست، او به عنوان درمانجو و من به عنوان درمانگر رو بروی یکدیگر نشسته ایم. بین ما هیچ دشمنی و کینه ای وجود ندارد. وقتی که میرود بغض سنگینی گلویم را میگیرد ، با خود فکر میکنم آیا به راستی جنگ نعمت بود؟

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

یاداشتهای انقلاب


انقلاب و فرهنگ این روزها سی یکمین سالگرد انقلاب اسلامی در ایران است و برای من بهانه ای شده است که گذشته را مرور کنم و نگاهی دوباره به آنچه بر سرمان آمد بیفکنم، شاید درست تر این باشد که بگویم آنچه بر سر خود آوردیم. آنچه ما آنرا انقلاب نام نهاده ایم از نظر من یک شورش کور بود. یک قیام بر علیه نظام سلطنتی بی آنکه بدانیم چه جایگزینی و با چه محتوائی می خواهیم جای نشین آن کنیم. نتایج این قیام پس از 31 سال بر همگان آشکار است. 8 سال جنگ بی معنی و به هدر رفتن سرمایه های عظیم کشور چه از نظر مادی و چه از نظر نیروی انسانی. 31 سال سرکوب بدون وقفه نیرو های مخالف و اعدام هزارن جوان آگاه و پر شور کشور. اما این قیام با تمام این نتایج یک دست آورد بزرگ برای ما داشت و آن اینکه عقب افتادگی فرهنگی ما را نمایان ساخت. قیام مردم همانند نیشتری بود که به دمل چرکین عقب افتادگی فرهنگی ما که در طی تاریخ ما شکل گرفته بود فرو رفت و این غده عفونی را باز کرد. دملی که چرک و خون آن سراپای جامعه را در خود فرو برد. باید اعتراف کنیم که ما ملت آزادی خواهی نیستیم و در درون هر یک از ما دیوی مستبد و عقب افتاده آشیانه کرده است که به مراتب از دیکتاتوری نظامی خطر ناک تر است. ما قبل از اینکه با نظام سیاسی در گیر شویم باید این دیو استبداد را در خود بکشیم تا بتوانیم به آزادی برسیم. شایستگی ما همین است که امروز داریم، به جای سرزنش حاکمان باید خود را بسازیم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

تصویرگر پلیدی


Lars Fontria

"لارس فون تریا" تنها دو راه در پیش شما میگذارد، یا شیفته او میشوید و یا اینکه از او متنفر میشوید، راه سومی وجود ندارد. من جزء گروه اول هستم. او که در آپریل 1956 در کپنهاک به دنیا آمده است امروز یکی از فیلمسازان مطرح جهان است. جدا از سبک ویژه او در فیلمسازی و نو آوری هایش در به کار گیری فن آوری دیجیتال در سینما، آنچه او را به عنوان یک فیلمساز از دیگر فیلمسازان جدا میکند، اندیشه و نگرش خاص او به انسان است. شاید بتوان گفت که او نتیجه طبیعی تکامل سینمای اندیشمند اسکاندیناوی است. او برگمان است در جامعه پسا مدرن. اگر برگمان انسانها را با زشتی و زیبائی شان به عنوان انسان میپذیرد، لارس فون تریا بی رحمانه تمامی زشتی های انسان را به او نشان میدهد و در این راه هیچ هراسی به دل راه نمیدهد. آنچه لارس فون تریا را برای من جذاب میکند همین بی پروائی او در به تصویر کشیدن چهره زشت انسان است.

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

روز های انقلاب


دیو چو بیرون رود، فرشته در آید

این روزها با یاد آوری این بیت که بعد از رفتن شاه و بازگشت آیت الله خمینی به ایران بر زبان بخشی از مردم جاری بود، احساس تلخی راه گلویم را میگیرد. در آنروزها من نیز همانند میلیون ها ایرانی دیگر در تظاهرات علیه رژیم شاه شرکت میکردم. شاه مستبد بود و تمام آزادی های مندرج در قانون اساسی را نادیده گرفته بود. کشور به یک تحول سیاسی نیاز داشت. نبودن آزادی بیان و وسایل ارتباط جمعی این امکان را از مردم گرفته بود که بتوانند از یک آگاهی سیاسی نسبی نسبت به جامعه شان بر خوردار باشند. در این خلاء فکری بود که ایت الله خمینی مظهر رحمانیت و آزادی خواهی مردم شد بی انکه بدانند برای آینده کشور چه سیاستی را در نظر گرفته است. در آن روزهای پر شور و هیجان، در درونم نگران بودم. نمیدانستم آینده چه خواهد شد و مشخص بود که آن توده میلیونی هم نمیداند به چه چیزی دل بسته است. احساس بدی داشتم، در برابر توده میلیونی مردم احساس ناتوانی میکردم. من همیشه به آدمهائی که مستقیم به دوربین نگاه نمیکنند و در موقع حرف زدن در چشم شما نگاه نمیکنند هیچ وقت اعتماد نداشته ام. گذشت زمان نشان داد که احساسم به من دروغ نگفته بود و رفتن دیو به معنی ورود فرشته نیست. امروز نسلی که نیروی محرکه انقلاب بود در سنین بزرگسالی است و بسیاری از آنان از کرده خود پشیمانند. نسل انقلاب اگر صادقانه با خود برخورد کند، باید از نسل امروز ایران به خاطر نادانی خود عذر خواهی کند.

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

توده خشمگین




توده ها ، فاشیسم و آگاهی

این روزها مردم مصر و تونس به خیابانها آمده اند و خواهان حقوق شهر وندی خود هستند. تجربه ای که من از قیام مردم ایران بر علیه رژیم شاه دارم مرا نسبت به هر گونه حرکت توده ها در مقیاس میلیونی حساس کرده است. در اوان جوانی فکر میکردم شورش حق مسلم مردم است و شورش را ستایش میکردم ولی امروز با دیدن توده مردم خودم را کنار میکشم و به فکر فرو میروم. توده ها میتوانند وحشتناک باشند، آنجا که عنصر آگاهی در حرکت آنها وجود نداشته نباشد. توده خشمگین فاقد آگاهی اجتماعی و سیاسی به مراتب میتواند از یک قدرت نظامی خطرناک تر باشد. وقتی میلیونها انسان به خود اجازه میدهند که در مقام قاضی و مجری هر مخالفی را در زیر پا له کنند و هر چیزی را به آتش بکشند و حریم آزادی فردی را مورد تجاوز قرار دهند، دیگر ستایش آنها تائید جنایت است. میلیونها انسان در خیابانهای ایران خواهان بر قراری جمهوری اسلامی شدند و امروز خوب می دانیم که در این سی سال گذشته چه جنایتها که رخ نداد و همین توده مردم بر همه آن جنایتها صحه گذاشتند. اگر امروز از آنها بپرسیم که مسئول این همه جنایت چه کسی است همگی از خود برائت می جویند. به راستی چه کسی مسئول است؟ امروز بخش بزرگی از کسانی که در شکل گیری فاشیسم مذهبی در ایران نقش موثر داشته اند خود گرفتار زندان و سلب آزادی شده اند. آنها که صادق تر بوده اند به اشتباه خود اعتراف کرده اند ولی هنوز هستند کسانی که عمل خود را توجیه میکنند. من زمانی انقلاب را میستودم ولی امروز با شاملو موافقم که گفت انقلاب مثل شلیک گلوله در یک گاودانی است. حرکت توده ها زمانی قابل قبول است که آگاهانه، هدفمند و پذیرای گوناگونی سلیقه ها باشد. توده خشمگین تنها ویرانگر است.

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

یک زندگی و دو برداشت


دقایق آخر
در یکی از سایتها خبری خواندم در رابطه با فردی که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده است و به علت سکته مغزی قدرت تکلم خود را از دست داده است. در همان سایت از او به عنوان بازجوی زندان اوین در دهه شصت نام برده شده بود. در وصف او نوشته شده بود که او شکنجه گر بوده است و در اعتراف گیری از نور الدین کیانوری نقش عمده ای داشته است. در سایت دیگری با چاپ عکس او بر روی تخت بیمارستان که در حال اغماء با شلنگهای مختلف که به بدنش نصب شده است از او به عنوان ستون انقلاب و سرباز گمنام امام زمان نام برده شده بود. در اینجا من قصد قضاوت ندارم، چرا که آن فرد را نمیشناسم و از گذشته او خبری ندارم. تنها می خواهم به پرسش بنیادی که همیشه در زندگی ذهن مرا به خود مشغول کرده است بپردازم، "چگونه باید زندگی کرد؟" دهه شصت خورشیدی در ایران دهه وحشت، قتل عام جوانان دگر اندیش و نابودی سازماندهی شده روشنفکران بود. سرمایه های جبران نا پذیری، که جوانان پر شور و صادق میهن بودند شکنجه شدند، اعدام شدند و یا از آنها تواب ساختند. این ویرانی توسط افرادی صورت گرفت که خود را به حق می دانستند و هر دگر اندیشی را دشمن ایمان خود میدانستند. بدون شک در هر گوشه ای از این مملکت هستند کسانی که هموطن خود را به شلاق بسته اند و یا در آزار و شکنجه آنها شرکت کرده اند. کسانی که امروز در کسوت حاجی یا سرباز گمنام با موهای سپید بر مصدر کارند. بدون شک آنها نیز روزی باید این جهان را ترک کنند، اینکه چگونه با مرگ روبرو خواهند شد کسی نمیداند، ولی اگر ذره ای وجدان برایشان باقی مانده باشد بدون شک کابوسهای وحشتناکی خواهند داشت. اگر روزی بر روی تخت بیمارستان با بدنی فلج بستری شوند و یکی از همان کسانی که آنها مورد شکنجه قرار داده اند در لباس پرستار بر بالینشان بیاید به چه چیزی فکر خواهند کرد؟ آیا ما به این جهان آمده ایم تا یکدیگر را مورد آزار قرار دهیم؟ آیا دوست داشتن اینقدر دشوار است که تنفر را انتخاب میکنیم؟ انسان بودن دشوار است ولی هرکس این اراده را دارد که انتخاب کند. شکنجه گر بودن و یا نبودن یک انتخاب است.

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

طعم گیلاس


از گنج قارون تا طعم گیلاس

سینما بزرگترین تفریح برای بچه ها بود. هنوز تلویزیون نیامده بود و پرده سینما ما را جادو میکرد. اولین فیلم رنگی که دیدم داستان جنگل بود یکی از پر خاطره ترین کارتون های والت دیسنی برای من. در شهر ما سه سالن سینما بود که قدیمی ترین سینما در زبان عامه به سینما موسیو مشهور بود، چون صاحب سینما مردی ارمنی بود که دیگر موهایش سپید شده بود. همیشه لباس مرتب به تن داشت و جلوی در بلیط ها را کنترل میکرد. بزرگتر ها تعریف میکردند که قبل از سینمای ناطق یک زن ارمنی در جلوی سن پیانو مینواخت و هر وقت تعویض فیلم در جای حساس و پر هیجان فیلم رخ میداد موسیو فوری به جلوی صحنه می آمد و با لهجه ارمنی میگفت " نگران نباشید آرتیسه نجاتش میده". وقتی به سنین نو جوانی قدم گذاشتم تمام عشقم این بود که زودتر جمعه بیاید و با پولی که بابت کار در مغازه پدرم میکرفتم به سینما بروم. در همین زمان بود که گنج قارون مثل توپ صدا کرد و در یکی از سینماهای بزرگ شهر که برای دویست نفر صندلی داشت روزی سه سانس نمایش داده میشد. نمیدانم چرا و به چه دلیلی من از همان زمان علاقه ای به فیلمفارسی نداشتم و سلیقه ام بیشتر با فیلمهای اروپائی تطبیق داشت. هجوم مردم برای دیدن گنج قارون برایم قابل درک نبود و درست زمانی که همه در صف خرید بلیط ساعتها منتظر می ماندند من به دیدن فیلمهای کمتر عامه پسند میرفتم. سینما موسیو را صاحب یکی از سینماهای شهر خریداری کرد و با نو سازی آن و تغییر نام به سینما دیانا آنرا تبدیل کرد به یک سینمای مدرن و کوچک که به نمایش فیلمهای غیر ایرانی اختصاص داشت. در شهر ما وجود چنین امکانی یک موهبت بزرگ بود که در میان هجوم فیلمهای بازاری و سرگرم کننده چند فیلم خوب نیز به نمایش در آید. به جرات بهترین فیلمهائی که در این دوره دیدم همگی در این سینما به نمایش در آمد. هنوز خاطره دیدن "تنها در تاریکی، گردشی در باران بهاری، راز سانتویتوریا و در تابش آفتاب یونان" از ذهنم بیرون نرفته است. در همین زمان بود که قیصر یک سال قبل از گاو به نمایش در آمد، فیلمی که نقطه عطفی در سینمای ایران شد. فیلمی که جنجال به پا کرد و منتقدان فیلم را به دو گروه موافق و مخالف تقسیم کرد. اگر گنج قارون آموزش درستکاری و پرهیزگاری به مردم فقیر میداد، قیصر بر انتقام فردی صحه میگذاشت. اما فیلم گاو چیز دیگری بود، بر مبنای داستانی از زنده یاد غلامحسین ساعدی فیلم از عقب ماندگی اقتصادی و فرهنگی روستائیان با زبانی واقع گرایانه سخن میگفت. قیصر و گاو مسیر فیلمسازی در ایران را تغییر دادند. از سال 1348 به بعد تا زمان سرنگونی رزیم شاه سینمای ایران در کنار تولیدات عوام پسند چندین فیلم قابل تعمق تولید کرد. اندیشه به سینما راه یافت و فیلمهائی تولید شد که هر یک به سهم خود قابل بر رسی بودند. در همین مقطع بود که ناصر تقوائی با فیلم آرامش در حضور دیگران به نظر من بهترین فیلم سیاسی اجتماعی ایران را ساخت. داریوش مهر جوئی در ادامه کارهایش با ساختن آقای هالو و پستچی، بهمن فرمان آرا با شازده احتجاب ، کیمیاوی با مغولها، علی حاتمی با سوته دلان و کیمیائی با گوزنها کارهای ارزنده ای ارائه کردند، کارهائی که مرا به دیدن فیلم ایرانی تشویق کرد. دیگر سینما یک تفریح نبود بلکه محلی بود برای یاد گیری و دیدن فیلمی که تا چند روز به آن بیندیشی. اگر بعد از سالها رکود، سینمای ایران توانست نخل طلائی را برای طعم گیلاس به دست آورد به خاطر دانش و سرما یه ای بود که در سالهای پیش از انقلاب در سینمای ایران اندوخته شده بود. یاد همه کسانی که در این راه زحمت کشیدند گرامی باد.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

Søren Kirkegaard


سورن کی ئر که گورد

نمیدانم چرا مدتی است که سورن کی ئر که گورد ذهنم را مشغول کرده است. این به این معنی نیست که من او را میشناسم ولی در یک سایت ویژه او تعدادی از جمله های زیبای او را نوشته اند که هر کدام انسان را به فکر فرو میبرد. او فیلسوفی است بی ادعا و تنها دل مشغولیش زندگی است. اگر دیگران به آرمانهای بزرگ می پردازند او به مهمترین مساله انسان، زندگی، با زیباترین جمله ها میپردازد. شاید همین او را جذاب میکند پرداختن به پرسش بنیادی انسان "زندگی"

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

یک داستان کوتاه دانمارکی


چند واژه برای پیش در امد

در لابلای کاغذ هایم ترجمه داستان در پارک را که چندین سال قبل قبل انجام داده ام پیدا کردم. خواستم متن اصلی را پیدا کنم تا دوباره آنرا باز خوانی کنم ولی فکر کردم همین طور که هست آنرا در اینجا میگذارم. نمیدانم ترجمه چقدر به اصل نزدیک است تنها چون خاطره ای از گذشته است آنرا اینجا میگذارم.
در پارک
بیش از چند دقیقه ای نبود که او آنجا روبروی آن دو زن نشسته بود، که آنها متوجه شدند که دکمه شلوارش باز است. او فراموش کرده بود دکمه شلوارش را ببندد، و طبق عادت همیشگی اش روی نیمکت در پارک نشسته بود و از گرمای خورشید لذت میبرد. او بازنشسته بود و روزها به کار قدیمی اش و به همه آنها که با او کار کرده بودند فکر میکرد، واز این که دیگر به او نیازی نیست غمگین بود. بچه هایش به او گفته بودند که حالا وقتش شده که از زندگی اش لذت ببرد، به دیدن آنها بیاید و با آنها باشد، اما هر وقت به دیدن آنها رفته بود احساس کرده بود که آنها تنها به این خاطر او را دعوت کرده اند که او تنهاست و کاری برای انجام دادن ندارد، ولی در واقع از اینکه مدام باید متوجه او و اوقات بیکاری او باشند خسته شده اند. احساس میکرد که باعث درد سر آنهاست، چرا که وقتی پیشنهاد میکرد که در این کار یا آن کار به آنها کمک کند به او میگفتند که " حالا دگیر باید از زندگی لذت ببرد و از آزادی خودش تا میتواند استفاده کند، به گردش برود و یا اینکه روزنامه بخواند و لزومی ندارد که او کار کند، و بهتر است که در کارها دخالت نکند و کاری به چیزی نداشته باشد." مگر به همین خاطر به او پول نمیدهند؟ و بعد همگی میزدند زیر خنده، و بی توجه به او به زندگی خودشان ادامه میدادند، دستی روی شانه هایش میزدند و از او می خواستند که زندگی را سخت نگیرد.
حالا دیگر وقتی او را دعوت می کنن، بهانه می آورد که این یا آن کار را دارد و نمیتواند به دیدن آنها برود و این مساله باعث می شود که حس کند روی پای خودش ایستاده و مزاحم زندگی دیگران نیست. روزها به پارک می رفت و آنجا سرگرم تماشای بچه ها یا حیوانات میشد تا این اتفاق برایش افتاد. زنها اول متوجه چیزی جزء یک مرد سالمند که روی نیمکت نشسته بود و صورتش را به آفتاب سپرده بود نشده بودند و هردوی آنها فکر میکردند که او خیلی جذاب است و از آن آدمهائی است که نمیشود راجع به آنها فکر بد کرد، تا اینکه مرد کمی خود را روی نیمکت جابجا کرد و چیز سفیدی در فضای خاکستری نمایان شد، زنها با کمی دقت دچار ترس شدند، چرا که دکمه شلوار مرد باز بود و آن سفیدی چیزی جزءپیراهن یا زیر شلواری نمیتوانست باشد. زنها در گوشی با هم حرف میردند و میخواستند بدانند که چه کاری می توانند بکنند. اولین فکری که به ذهنشان خطور کرد این بود که از یک راهی او را متوجه شرایط ناهنجاری که بوجود آمده بود یکنند، اما هیچ یک از آنهاقادر نبود به مردی کاملا بیگانه که روی نیمکت نشسته مراجعه کند و در باره این مساله با او صحبت کند. به زودی دچار تردید شدند که چرا باید او به این حالت روی نیمکت نشسته باشد، چه منظوری می تواند داشته باشد؟. چرا که شنیده میشد که آدمهای بیگناه و آرام اغوا شده اند و مورد آزار قرار گرفته اند، به همین خاطر به این نتیجه رسیدند که شاید او از آن آدمهای پست باشد و این را برای خود یک وظیفه دانستند که بچه هائی را که در آن اطراف بازی می کردند را از گزند او در امان نگاه دارند. به محض اینکه دختری به نیمکت او نزدیک می شد، آماده میشدند که از جا بپرند، چرا که هر اتفاقی ممکن بود رخ دهد، هرچند او خیلی آرام به نظر میرسید ولی هر لحظه امکان داشت که از جا بپرد و به یکی ار بچه ها که به طور اتفاقی از آنجا عبور می کرد حمله کند و این میتوانست ضربه بزرگی از نظر روحی به آن بچه بزند، پس آنها موظف بودند از هر راه ممکن بچه ها را از گزند او در امان نگاه دارند. اینکه چگونه باید این کار را میکردند، خودشان هم نمیدانستند ، هر دو از جا برخاستند که به طرف او بروند و از او بخواهند که به راه خودش برود و به آینده بچه ها فکر کند، بدون شک او هم دارای احساس است و اگر به خاطر باز بودن دکمه شلوارش نبود آرام و دوست داشتنی بود. وقتی که آنها به طرف او میرفتند از جایش برخاست تا از نزدیک به بچه گنجشکی که نمیتوانست پرواز کند و بی پناه و درمانده روی علفهای پشت نیمکت افتاده بود و جیک جیک میکرد نگاه کند. زنها از حرکت ناگهانی او ترسیدند و سریع به جای خود روی نیمکت برگشتند. مرد خم شد و گنجشک را در دستهایش گرفت و روی نیمکت در کنار خود گذاشت. این رفتار خوب او باعث شد که آنها برای چند لحظه نسبت به اینکه او آدم بدی باشد تر دید کنند و باز بودن دکمه شلوار او را فراموش کنند و غرق تماشای پرنده کوچک شوند، که سعی میکرد از روی نیمکت به پائین بپرد، که در همین زمان دو بچه آمدند و محو تماشای پرنده شدند. زنها در حالیکه دچار وحشت شده بودند شنیدند که مرد نام بچه ها را میپرسد و با آنها گرم گرفته است و در جا این به فکر به مغزشان رسید که او از پرنده برای گول زدن بچه ها استفاده میکند. دیگر جای صبر کردن نبود، و باید دست به کاری میردند، عصبی و لرزان دوباره از جا بلند شدند و به طرف آنها رفتند، مرد میگفت که او دو پرنده در خانه دارد و می خواهد بچه گنجشک را با خود به خانه ببرد و از او مواظبت کند تا بزرگ شود و اگر بچه ها دوست داشته باشند می توانند به دیدن پرنده بروند. دیگر هیچ جای تردیدی برای زنها باقی نمانده بود ، بی مهابا به میان بچه ها رفتند و رو به مرد روی نیمکت کردند و گفتند که باید به فکر بچه ها باشد و به او یاد آوری کردند که به این راحتی نمیتواند از این ماجرا رها شود و الان محافظ را صدا میکنند تا تکلیف او را مشخص کند، و به او نشان خواهند داد که یک من ماست چقدر کره دارد. مرد در حالیکه هاج و واج مانده بود و نمیدانست که موضوع از چه قرار است تلاش میکرد برای آنها توضیح دهد که او به هیچ وجه قصد دخالت در امور طبیعت را نداشته است و تنها خواسته است یک بچه گنجشک را از این که طعمه سگها یا گربه ها شود نجات دهد، و او از آن آدمهائی نیشت که حیوانات را مورد آزار قرار میدهند، اگر منظور آنها این است که او چنین آدمی است. بچه ها همانطور که مات ومبهوت به زنها نگاه میکردند و نمی فهمیدند که ماجرا از چه قرار است با تردید از کنار نیمکت دور شدند و زنی را که که مواظب مرد بود هل دادند و زن دیگر با شتاب به دنبال محافظ رفت. مرد تلاش کرد که از روی نیمکت بلند شود، ولی هربار بر سر جای خود ماند چرا که زن تهدید میکرد که اگر تکان بخورد جیغ خواهد کشید. بچه ها خود را کمی عقب کشیدند و یکی از آنها که از دیگران بزرگتر بودآهسته به دیگری گفت که احتمالا این مرد بچه دزد است. آنها شنیدند که زن گفت که او آدم ناجوری است، بچه ها حس میکردند که اتفاق بزرگتری خواهد افتاد و در حالیکه به یکدیگر چسبیده بودند به آنها خیره شده بودند، گاهی به زن و گاهی به مرد چشم می دوختند که هم چنان ساکت به یکدیگر خیره شده بودند. چیزی نگذشت که زن دوم همراه محافظ پیدایش شد، بازرس چندان خوشحال به نظر نمی آمد، شاید علاقه ای نداشت که خودش را در گیر مساله کند، اول به بچه ها گفت که از آنجا بروند و مثل مرغ آنها را کیش داد، و بعد به طرف نیمکت رفت و از مرد خواست که با او برود. مرد با تعجب از جا بلند شد و پرسید که چه خطائی از او سر زده است، او عصبانی به نظر مرسید و می خواست که برایش توضیح دهند، زنها همچنان تند تند برای محافظ توضیح میدادند که آنها آنجا آرام روی نیمکت روبروی مرد نشسته بودند که یک مرتبه چشمشان به او افتاد، در اینجا آنها به مرد اشاره کردند و خواستند چیزی بگویند که محافظ حرف آنها را قطع کرد.
آنها به نزدیکی یکی از درهای خروجی پارک رسیده بودند و محافظ از او خواست که برای چند لحظه صبر کند، محافظ از زنها به خاطر کمکی که کرده بودند تشکر کرد. زنها راهشان را گرفتند و برگشتند در حالیکه همچنان در باره شاهکار خودشان در این ماجرا با هم حرف میزدند. محافظ دست مرد را گرفت و از پارک بیرون برد و به او گفت " یادت باشه دکمه شلوارت رو ببندی، ما علاقه ای به این دردسر ها در پارک نداریم، من میدونم که حتما شما یادتون رفته دکمه شلوارتون را ببندید، اما در هر حال بهتر خواهد بود که دیگه به اینجا نیائید، اگر نه ناچار خواهم شد که پلیس را خبر کنم، حتما منظور مرا میفهمید، مگه نه؟ بدون شک از اینکه شما را درک میکنم و دنبال دردسر نیستم خوشحال هستید، به نظر من شما مرد خیلی خوبی هستید ولی آدم نمیتواند به همه چیز اعتماد کند". با ابن جملات محافظ مرد را رها کرد و در پارک نا پدید شد. مرد به خانه رفت و بقیه روز را در کنار میزش نشست و تنها به یک چیز فکر کرد " بر سر آن گنجشک چه آمد".

ترجمه شده در 17 نوامبر 1987 اسکیوه

Originalen:
På dansk
I parken
Ulla Ryum
1969

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

غربت

در تمام این سالهائی که از ایران دور بوده ام هر از چند گاهی غم دوری از ایران قلبم را فشرده است ولی امشب این دوری به ناگهان در تنم لرز عجیبی ایجاد کرد. هیچ وقت این دوری را این چنین احساس نکرده بودم. هیچ وقت این چنین آرزو نداشتم که در ایران باشم. دلیلش را فقط من میدانم و محبوبم.
با حافظ دلتنگیم را گفتم پاسخ داد:
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شراب مدام
ساقی شکر دهان و مطرب شیرین سخن
هم نشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

اشک مادران


تقی مختار در مقاله تراژدی مرگ شاهزاده… در غربت که در 7 ژانویه 2011 در ایران امروز منتشر شد نوشته است "... قلب فشرده مادری که به مدت چهل و چهار سال فرزند خود را پرورانده، چه ملکه سرزمین رویاها باشد و چه گدای خیابان‌گرد، در مرگ فرزند به یک‌سان می‌تپد و اشک‌هایی که از چشم‌های هر دوی آنان فرو می‌بارد از یک جنس بوده و از یک چشمه سرازیر می‌شود. و شاید، حتی، می‌توان گفت زوال و نابودی فرزندی که روزگاری صاحب فر و شکوهی بوده و به آینده‌ای بزرگ می‌نگریسته، برای مادر او جانکاه‌تر و اندوهبارتر بوده باشد." آنچه من از این جمله درک میکنم این است که مهر مادری جهان شمول است و مادر بودن در نفس خود با عشق به فرزند و فداکاری آمیخته است. آیا به راستی چنین است؟ اگر فرض را بر این بگذاریم که مادر بودن به دلیل پیوستگی بیو لوژیک با فرزند در همه جهان و برای مادران یکسان است مادر بودن را صفتی فرا انسانی دانسته و مادر بودن تمامی صفتهای دیگر انسانی را تحت الشعاع قرار خواهد داد. اگر من تجربه انقلاب ایران را نداشتم بدون شک این فکر به ذهنم خطور نمیکرد که این پرسش را مطرح کنم و در برابر یک باور عمومی شک کنم. تصویری که ما از مادر بودن داریم متعلق به زمان صلح و آرامش است. انسانی که همواره می توان به او تکیه کرد و همواره میتوان به عشق بی قید و شرط او به فرزند باور داشت. من نیز همانند دیگران بر این تصور بودم که مادر چنین انسانی است، تصوری که حوادث بعد از انقلاب به طور کلی آنرا در هم ریخت. من مادرانی را تجربه کردم که گوش به فرمان فتوای مذهبی فرزند خود را به جرم مخالفت با حکومت اسلامی و کافر بودن به کمیته های انقلاب تحویل دادند تا به جوخه های اعدام سپرده شوند. شاید دلیل بیاوریم که آنان به خاطر باور های مذهبی چنین کاری را انجام داده اند و این استثناء است و قاعده چنین نیست. همین دلیل خود اصل جهان شمول بودن مادر بودن را نقض میکند، مادر ها قبل از اینکه مادر باشند انسانند و همچون دیگر انسانها در برخورد با مشکلات زندگی متفاوتند و میتوانند فداکار باشند، خودخواه باشند، دل سنگ باشند، مهربان باشند و همچون هر انسان دیگری مشخصه های شخصیتی خود را داشته باشند. بدون شک این بدان معنی نیست که مادران بسیاری برای نجات جان فرزندان خود از هیچ فداکاری خودداری نکرده اند. اما تنها پیوند بیولوژیکی با فرزند دلیل یکسان بودن اشکهای مادران نیست.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

جراحاتی که درمانی ندارند


شاید مرهمی برای تسلای رنجی که میکشیم

من به خاطر کارم هر روز گوش به شنیدن سرنوشتهائی میسپارم که مملو از درد و رنج هستند. انسانهائی که زندگیشان ویران شده است و این وبرانی پیامد فجایع طبیعی نبوده بلکه نتیجه عمل انسانهای دیگر است. به سر نوشت انسانهائی گوش فرا میدهم که در اثر جنگ خانه و کاشانه خود را از دست داده اند، شاهد مرگ عزیزانشان بو ده اند و خون های ریخته شده را بر سنگفرش خیابان دیده اند. انسانهائی که در وحشت هجوم خمپاره ها در زیر زمینهای تاریک پناه جسته اند و با غرش توپها وحشت زده از خواب پریده اند. انسانهائی که در سیاهچالها ی قرون وسطائی از هیچ حقوقی بر خور دار نبوده اند و مورد آزار جسمی و روحی قرار گرفته اند. انسانهائی که در کودکی شاهد تحقیر، توهین و شکستن وقیحانه حرمت مادران و خواهرانشان توسط سربازان بوده اند. به سرنوشت انسانهائی گوش فرا میدهم که کودکی شان در جنگ و خون ریزی سپری شده است و پیش از آنکه در پشت نیمکت مدرسه بنشینند و قلم در دست بگیرند تا اولین حروف الفبا را بیاموزند، در سنگرها پناه گرفته اند و مسلسل به دست در کشتار دیگر انسانها شرکت کرده اند. انسانهائی که گردش علمی شان جمع آوری جسد هم بندانشان بوده است. به سر گذشت زنانی گوش فرا میدهم که در راه فرار از چنگ جنگ داخلی مورد تجاوز قرار گرفته اند و برای نجات فرزندانشان تن خویش را در اختیار نرینه های مسلح قرار داده اند. انسانهائی که برای رسیدن به سرزمینی ایمن مشقتهای بسیاری را کشیده اند و سالها در اردوگاه های پناهندگی در هراس آینده زندگی کرده اند. جوانانی که کودکیشان را در اضطراب و نگرانی سپری کرده اند و از داشتن خانه ای امن محروم بو ده اند. انسانهائی که اینک به سرزمینی امن رسیده اند با جراحتی عمیق بر روحشان، جراحتی که اینک دهان گشوده است و چرک وخون از آن بیرون زده است. آنها با این امید که در سرزمینی امن که در آنجا عدم وحشت از جنگ، شکنجه، و هراس از آینده، به آنها این امکان را خواهد داد که به یک زندگی عادی باز گردند و زندگی جدیدی را تجربه خواهند کرد، سرزمین مادری خود را ترک کرده اند، و اینک همین ایمنی به کابوس روزانه شان بدل شده است. در ایمنی این فرصت را یافته اند که به گذشته فکر کنند و به خود بازگردند، بازگشتی که شدیدا درد آور است و یاد اوری آن زندگی را به کام آنان تلخ کرده است. بسیاری تلاش میکنند تا گذشته را به فراموشی بسپارند، تلاش میکنند که با غرق کردن خود در کار و زندگی روزانه از آنچه اتفاق افتاده است رها شوند، اما این گذشته است که به سراغ آنان می اید و خواب را از چشمانشان میرباید. تجربه های دردناک آنان را رها نمیکند و گاه و بیگاه آرامش آنان را بر هم میزند. یک تشابه اسمی یا مکانی آنها را به گذشته میبرد که زمان و مکان را از یاد میبرند و تجربه های دردناک همچون بختکی بر روی آنان سایه میافکند، در چنین لحظه ای گذشته همچون زمان حال تکرار میشود و فرد نمیداند که در کجای ایستاده است. رعشه های عصبی وجودش را در بر میگیرد و درد و رنج با همان توان تجربه شده در ذهن او به واقعیت میپیوندد. در زبان روانپزشکی این پدیده را "ترایما" نام نهاده اند. در فارسی آن را به آسیب های شدید روحی تر جمه کرده اند و من هنوز واژه ای که مترادف برای این پدیده باشد در زبان فارسی ندیده ام. این انسانها جراحتی بر روحشان نشسته است که در مانی برای آن نیست و تنها راهی که می توان به آنها کمک کرد گوش فرا دادن به سرگذشت آنها است و ابراز همدردی با آنان. این تنها مرهمی است که شاید از شدت درد این جراحات بکاهد. کمتر روزی است که من این پرسش را که آیا این انسانها روزی خواهند توانست رها از کابوس هایشان یک زندگی عادی داشته باشند را از خود نپرسم. فروید در جائی این اصطلاح قدیمی را که " انسان گرگ انسان است" را به کار برده است. شاملو روزی با آهی از ته دل گفته بود که "عجب قصابخانه ای است این جهان" و من در عجبم که چرا شاملو واژه سلاخ خانه را به کار نبرده است. آیا دوست داشتن اینقدر سخت است که انسانها ترجیح میدهند گرگ یکدیگر باشند؟

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

یک سال گذشت


پس از یک سال

یک سال از عمر وبلاگم گذشت. یک سال پیش بدون آنکه دقیقا بدانم نجواهایم چه مسیری را طی خواهد کرد نوشتن را آغاز کردم. در آغاز، این وب نوشته ها خاطراتی بود که گوشه های ذهنم را قلقلک میداد. تصاویری از آدمهائی که در کودکی و نو جوانی از برابرم گذشته بودند و یا به دلیلی در ذهنم حک شده بودند. تصاویر گنگی بودند که تجربه کرده بودم و چونان عکسهای سیاه سفید کتابهای تاریخ بر شبکیه چشمهایم نقش بسته بودند. با نوشتن آنها و ثبت کردن آنها در وبلاگم گوئی آنها را در صندوقچه دیجیتال بایگانی کردم. بدون شک پاک کردن آنها از ذهنم ممکن نیست ولی با بایگانی آنها در دنیای مجازی ذهنم را از دست مزاحمت دائمی آنها راحت کرد. شاید در زمانهای دیگر خاطرات دیگری به ذهنم تلنگر بزند و آنها را نیز به این بایگانی مجازی بسپارم. به تدریج این وبلاگ بخشی از زندگی روزانه من شد و اکنون باید نوشتن در این دنیای مجازی را تعریفی دوباره کنم. باید بدانم چه می خواهم بنویسم و برای چه؟ پاسخ این پرسش به شکل طبیعی خود، بی آنکه من تصمیم بگیرم در مسیر کار و زندگی خود را نشان داده است. در دو ماه گذشته تحولی کیفی در زندگیم رخ داده است و این وبلاگ بی آنکه من تصمیم بگیرم آینه ای شده است که در آن نجواها ی روزانه ام را منعکس میکند. اگر در آغاز برای بایگانی گذشته بود اینک باید پلی باشد بین حال و آینده. از امروز می نویسم با نگاه به آینده.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

استانبول، شهری که در قلبم جای گرفت


بار دیگر استانبول

بیست و شش سال پیش از اواسط ماه دسامبر تا بیست وهشتم دسامبر در استانبول بودم. در آن شرایط استانبول تنها دالانی بود که باید از آن عبور میکردم تا خود را به کشوری امن برای زندگی برسانم. استانبول به عنوان شهر برای من هیچ مفهومی نداشت، استانبول تنها یک گذرگاه بود. تصمیم گرفتم بعد از گذشت همه این سالها دوباره به استانبول باز گردم و شهر را در همان فاصله زمانی در ماه دسامبر تجربه کنم، شاید خاطره هایم و تجربه هایم را برایم زنده کند. گوئی زمانه تصمیم دیگری برای این سفر گرفته بود، چرا که نازنینی از ایران دعوت مرا پذیرفت و رنج سفر را بر خود هموار کرد و به دبدنم آمد تا در کنار هم استانبول را تجربه کنیم. هدف مسافرت به طور کلی تغییر کرد و هفته اول با نازنینم شهر را تجربه کردم و بالاتر از همه چیز با او بودن را تجربه کردم. در چشمهایش عشق را یافتم و با او تاریخ عثمانی را ورق زدم. در گرمی دستانش زندگی را حس کردم و در کلامش محبت را واژه ای نو یافتم. در کنار او استانبول همه شور و نشاط شد و خاطرات تلخ به فراموشی سپرده شد. بهترین شب یلدای زندگیم را به من هدیه داد و شیرین ترین خاطرات زندگیم را آفرید. روزی که به ایران بازگشت دلتنگش شدم، استانبول در نبود او ابری و دلگیر شد. در راه بازگشت از پنجره هواپیما، شهر را در زیر پایم نگاه میکردم که به تدریج کوچک و کوچکتر میشد، تا اینکه هواپیما بر فراز ابرها صعود کرد و استانبول از دیده پنهان شد. استانبول دیگر یادآور خاطرات تلخ نبود، استانبول دیگر یک دالان نبود. استانبول یاد آور شیرین ترین لحظه های زندگیم شد. استانبول در قلبم جای گرفت.