۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

پیر دختر





خانه ما در یکی از محله های قدیمی شهر بود. یک حوض بزرگ در وسط حیاط که تابستانها آبش از رنگ لجن سبز بود و زمستانها یخ ضخیمی آنرا میپوشاند. سه اتاق در ضلع شمالی و دو اتاق در ضلع جنوبی حوض را احاطه کرده بودند. اتاق های جنوبی کاملا مستقل بودند و معمولا اجاره میدادیم. دیوار غربی، خانه ما را از خانه خانم معلم، زن بیوه سالمندی که بازنشسته بود جدا میکرد و درخت صنوبری بود که در کنار آن دیوار تا پشت بام خانم معلم قد میکشید. فکر کنم کلاس دوم دبستان بودم که یاد گرفتم از درخت صنوبر بالا بروم، از آنجا به پشت بام خانه خانم معلم برسم و از پشت بام اوبه بام خانه های جنوبی بپرم که در پشت آن حیاط بزرگی بود که در وسط آن یک ساختمان بزرگ اربابی بود که خانه حاج رضا بود. در حیاط بزرگ حاج رضا یک حوض بزرک بود که دور تا دورش خالی بود. هنوز لوله کشی اب در شهر نبود و خانه ها حمام نداشتند و مردم جمعه ها به حمام عمومی میرفتند. اواخر تابستان بود و هوا هنوز پائیزی نشده بود که در آن بعد از ظهر از درخت صنوبر بالا رفتم و خودم را به پشت بام خانه های جنوبی رساندم. برای یک لحظه چشمانم گرد شد و بی اختیار روی پشت بام دراز کشیدم. برای چند لحظه نفس در سینه ام حبس شد. آرام آرام سینه خیز رفتم لب پشت بام و به خانه حاج رضا سرک کشیدم و دوباره از ترس خودم را عقب کشیدم. میترسیدم که مرا ببیند. دختر حاج رضا که در واقع پیر دختر بود در کنار حوض ایستاده بود و با یک کاسه مسی روی خودش آب میریخت. یک دختر بالای 40 سال لخت مادر زاد مشغول حمام گرفتن بود. دیدن اندام لخت زن برایم لذت بخش بود و شوق عجیبی داشتم که به او نگاه کنم. شوق دیدن بدن لخت او و ترس از لو رفتن با هم ترکیب شذه بود و هیجان لذت بخشی را در من ایجاد کرده بود. میداتستم که کاری که میکنم اشتباه است ولی لذت دیدن آن بدن لخت هم چیزی نبود که بتوانم از آن بگذرم. جائی هم برای مخفی شدن در پشت بام نبود که بتوانم خودم را از دید مخفی کنم و تنها راه این بود که همانجا دراز بکشم. در یک آن به خاطرم رسید که خانه حاج رضا دو در دارد و از در پشتی که از آن استفاده نمیکنند میتوان داخل حیاط را دید. سینه خیز به عقب رفتم و خودم را به پشت بام خانه خانم معلم رساندم و سریع از درخت صنوبر پائئین رفتم و از آنجا به سرعت هر چه تمام تر خودم را به کوچه رساندم و مسقیم به طرف در پشتی خانه حاج رضا رفتم . نگاهی به اطراف کردم که کسی آنجا نباشد و چشمم را به سوراخی که در بود چسباندم. دختر حاج رضا آخرین کاسه آب را بر بدنش ریخت، چادر گلداری را دور خودش پیچید و از پله ها بالا رفت. در ذهن من باسن بزرگش برای همیشه نقش بست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر