۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

زائران حرم زینب


امروز در اخبار خواندم که یک اتوبوس زائران ایرانی که عازم دمشق بود به علت خستگی راننده از جاده منحرف شد و به دره سقوط کرد. به یاد مسافرت خودم در سال 1363 به دمشق از همین مسیر افتادم و دو خاطره که در اینجا می نویسم.


آفتابه و زائران حضرت زینب
زمستان سال 1363 با اتوبوس از ترکیه راهی سوریه بودم. مسافرین اتوبوس همگی ظاهرا برای زیارت به سوریه میرفتند که نمیتوان گفت همه آنها نیتشان تنها زیارت بود. تقریبا نیمی از اتوبوس خالی بود و شبها خیلی راحت جا برای خوابیدن پیدا میشد. در ردیف آخر اتوبوس یک گروه 7 تا 8 نفره از توابع یزد بودند که ظاهرا همگی با یکدیگر فامیل بودند. زنها همگی در چادر های سیاه بسته بندی شده بودند و مردها هم مرتب صلوات می فرستادند. این طایفه گرانقدر ترین شئی که همراه داشتند یک آفتابه مسی بود که حتی یک لحظه از خود دور نمیکردند. همیشه یک نفر به نوبت از این آفتابه مواظبت میکرد و این برای من سوالی بود که چرا این آفتابه اینقدر با ارزش بود. سوالی که هرگز جوابی برایش نیافتم. شاید از طلا بود؟




حاجی چغندر

نمیدانم چی شد که سر صحبت را باز کرد، از همان اولین لحظه ای که سوار اتوبوس شدم احساس کردم هیچ علاقه ای به آشنا شدن با او ندارم. مرد میانسالی بود، یک دست کت و شلوار کهنه، که در زیر آن جلیقه و چندین لایه پیرهن پوشیده بود آدم را یاد دستفروش های خیابان می انداخت. وقتی اتوبوس از گمرک ترکیه رد شد با صدای بلند شروع به فرستادن صلوات کرد. همراهش زن نحیف و میان سالی بود که خودش را در چادر کهنه خاکستری رنگی پوشیده بود. تقریبا تعداد مسافرها یک سوم ظرفیت اتوبوس بود و همه راهی سوریه بودند. بعضی برای زیارت و بعضی برای سیاحت. او زوار حرفه ای بود و سر حرف را هم با این جمله شروع کرد که "این دفعه سوم میرم زیارت حضرت زینب" . با اینکه هیچ علاقه ای به ادامه صحبت با او نداشتم ولی سکوت شب و مسافران خسته که به خواب فرو رفته بودند مرا به هم صحبتی با او ترغیب کرد. برای من که اولین بار بود به سوریه میرفتم و هیچ تجربه ای نداشتم او میتوانست راهنمای خوبی باشد. به دمشق که رسیدیم در یک محله زواری اتاقی اجاره کردیم و با هم هم اتاق شدیم. من تصور میکردم که من برای خودم اتاقی مستقل میگیرم و او و زنی که همراهش بود برای خودشان یک اتاق میگیرند. ولی او پا فشاری میکرد که همگی در یک اتاق باشیم. برایم خیلی عجیب بود ولی پذیرفتم برای من که باید تا حد امکان صرفه جوئی میکردم راه حل خوبی بود. هر روز صبح زود مرا بیدار میکرد که نماز بخوانم و یا به زیارت برویم و من باید به هزار بهانه خودم را نجات میدادم. کم کم برایم توضیح داد که زنی که همراهش هست در واقع همسایه اوست که شوهر معلولی دارد و او برای ثواب او را به زیارت آورده. دلیل اینکه از من خواست با آنها هم اتاق شوم این بود که نمیخواست با زن نا محرم در اتاق تنها باشد. برایم توضیح داد که در مشهد مسافرخانه دارد و یک زن در تهران دارد و یکی در مشهد. پس از یک هفته که با آنها هم اتاق بودم آنها به ایران برگشتند و من در محل دیگری یک اتاق اجاره کردم. وقتی که خدا حافظی میکردیم گفت هر وقت آمدی امام رضا از هر کس بپرسی مسافرخانه حاجی چغندر کجاست نشونت میده. ولی من هیچ وقت به مشهد نرفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر