۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

53 سالم شد



پنجشنبه 21 انویه 2010 اول بهمن 1388، 53 ساله شدم. 24 سال است که در ایران نبوده ام. نمیدانم آیا میتوانم بعد از این همه سال واژه غربت را به کار ببرم؟ زمانی که تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم با یکی از دوستانم قصدم را در میان گذاشتم، جمله ای که او به کار برد هرگز از یادم نرفته است:"بیگانه بودن در سرزمین بیگانه بهتر از بیگانه بودن در سرزمین خود است". من به هیچ وجه از انتخابی که در آن زمان کردم پشیمان نیستم. برای من و بسیاری از هم نسلان من که در محیط روشنفکری آن زمان رشد کرده بودیم زندگی در کشوری مذهبی قابل تحمل نبود. انقلاب با همه زیبائی ها و زشتی هایش، برای بسیاری از روشنفکران این مزیت را داشت که عمق عقب افتادگی فرهنگی مردم ما را عیان کرد. زندگی در اروپا برای من آموزه های بسیاری داشته است. آموزه هائی که هرگز نمیتوانستم از راه مطالعه اینگونه عینی با تمام وجودم حس کنم. در مهاجرت بود که درک کردم اروپا یعنی کار،تلاش و مسئولیت.
اروپا یعنی احترام به آزادی فردی و حاکمیت قانون. اروپا یعنی حکومت مردم. به یاد دارم در اوان نو جوانی در گوش ما میخواندند که غرب یعنی فساد و فحشا، من نمیدانم این برداشت از کجا سر چشمه گرفته است، فقط میتوانم بگویم کسانی که این برداشت را دارند "آنچنان در درخت خیره شده اند که جنگل را نمی بینند". روز تولدم بهانه ای بود که به سالهای رفته بیندیشم و زندگی ام را تا امروز به محک نقد بگذارم. آنچه که انجام دادم و آنچه که باید انجام میدادم. و بدون هیچ تردید به مرگ فکر کردم و اینکه زندگی من نیز روزی به پایان خواهد رسبد. پیش از من میلیاردها انسان در این سیاره زیسته اند عشق ورزیده اند،کار کرده اند، جنایت کرده اند، ساخته اند و ویران کرده اند. در یک کلام انسان بوده اند آنچنان که خود انسان بودن را درک کردند. من نیز مانند دیگران به این دنیا آمده ام و روزی خواهم رفت، در این مدت محدود باید انسان بودن را به شیوه خودم تعریف کنم و زندگی کنم. امسال دیگر مادرم زنده نیست و به فاصله کوتاهی پس از مرگ پدرم زندگی را بدرود گفت. سال پیش برادر بزرگم در اثر خونریزی مغزی در گذشت. اتفاقاتی که تولد امسالم را بیشتر از سالهای پیش تنها بودم. زندگی جاری است و تا شقایق هست زندگی باید کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر