۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

ماه پیشونی



میگویند بر عکس نهند نام زنگی کافور، ماه پیشونی شاهد زنده ای بود بر درستی این اصطلاح. او به هیچوجه زن زیبائی نبود، یک چشمش گویا در کودکی در اثر آبله کور شده بود و چشم دیگرش هم درست مثل چشم حلزون انگار بیرون از حدقه بود. در رفتارش هم هیچ گونه زنانگی دیده نمیشد. شوهرش همه کاری میکرد، چاه کنی، برفروبی ، کارگری ساختمان و هر کار شاق دیگری که گیرش می آمد. ماه پیشونی هم با رختشوئی برای دیگران و کار در خانه دیگران پولی در می آورد و کمک زندگی بود. یک گله بچه داشت و همیشه یا حامله بود و یا بچه شیری داشت. با 5 تا 6 تا بچه قد و نیم قد همگی در یک اتاق تقریبا مخروبه که در هم نداشت و با یک گونی برای آن در درست کرده بودند زندگی میکردند. تنها یک دختر داشت که تقریبا 10 ـ11 ساله بود و دختر بسیار زیبائی بود. یک روز سرد زمستانی بود، برف همه جا را گرفته بود از مدرسه به خانه آمدم کیف مدرسه را به گوشه ای پرتاب کردم و یکراست به آشپزخانه رفتم. مادرم در حالی که به غذا میرسید به زن همسایه گفت: " قسمتش بود، شاید هم خواست خدا بود، چند سال دیگه ماه پیشونی نمیتونست این دختره را جمع و جور کنه". دختر ماه پیشونی شب قبل تب شدید کرده بود و در درمانگاه از مننژیت مرده بود. او 2 سال از من بزرگتر بود. ماه پیشونی دوباره حامله شد و موقع زایمان برف سنگینی همه جا را پوشانده بود. وقتی بچه به دنیا آمد و فهمید دختر است او را از اتاق به وسط برفها پرتاب کرد. زنها بچه را به اتاق آوردند و بچه نجات پیدا کرد. وقتی دیپلمم را گرفتم ماه پیشونی دیگر در آن خانه زندگی نمیکرد و پسرهایش خانه ای خریده بودند و به زندگی او سرو سامانی داده بودند. با دخترش به دیدن مادرم آمده بود، دختری در سن بلوغ، زیبا با لبخندی دلنشین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر