۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

رانهای سفید در قاب سیاه چادر



تابستان داغی بود، به رسم همیشه عزاداری محرم در مسجد محله مان بر قرار بود. محوطه جلوی مسجد که یک در چوبی بزرگ و سبز آنرا از مسجد جدا میکرد طبق معمول محل بازی ما بچه ها بود. مسجد کاملا پر شده بود و آنها که نتوانسته بودند داخل مسجد جائی برای نشستن پیدا کنند در حیاط مسجد نشسته بودند. مردها سمت چب و زنها سمت راست، که تعدادی از آنها هم در روی پلکانی که به صحن مسجد منتهی میشد گوش تا گوش نشسته بودند و خود را در چادرهای سیاهشان پنهان کرده بودند. بلندگوئی که در حیاط گذاشته بودند صدای روضه خوان را تا هفت کوچه آن طرف تر میبرد. یادم نیست چه بازیی میکردیم ولی هر چه بود مرتب به دنبال چیزی از این طرف به انطرف میزفتم و در این رفت و امد ها از جلوی در مسجد رد میشدم که زنهای سیاه پوش در آن قاب گرفته شده بودند و هر از چند گاهی که روضه خوان داستان جگر خراشی را تعریف میکرد، زنها های های گریه میکردند. در یکی از این گذر کردنها ناگهان یک سفیدی برف گونه سیاهی تصویر عذاداران را به هم ریخت. در یک لحظه که از جلوی در رد شدم این سفیدی در ذهنم نقش بست. بی آنکه فکر کنم برگشتم که ببینم جه بود. چشمهایم برای یک لحظه برق زد و تپش قلبم بالا رفت، سریع گریختم، احساس ترس عجیبی مرا فرا گرفت. زن جوانی که بر روی پله ها نشسته بود بی آنکه متوجه باشد چادرش به کنار رفته بود و در میان آن انبوه سیاهی دو ران سفید به سفیدی برف به هم چسبیده بودند. تصویر آن دو ران سفید در قاب مشگی چادر بر روی شبکیه چشمم حک شد. قلبم به شدت میزد، میخواستم دوباره برگردم و آن رانهای سفید را ببینم، تردید و دو دلی ، احساس گناه، لذت دیدن و ترس از اینکه آن زن متوجه من شود همه با هم در آمیخته بود. شک داشتم که متوجه نشده باشد که رانهایش پیداست فکر کردم حتما عمدا این کار را کرده است. تقریبا 10 سال داشتم و همه محله پدر مادر مرا میشناختند، ترس از لو رفتن وآبرو ریزی و عواقب آن تنم را میلرزاند ولی لذت دیدن دوباره آن رانها بر همه این تردید ها غلبه کرد و دوبار بر گشتم و سعی کردم که مستقیم نکاه نکنم و وانمود کنم که مشغول بازی هستم. رانهای سفیدش به ذهنم حجوم آوردند دوست داشتم که تکانی بخورد تا شاید شرتش را ببینم ولی او غرق در روضه بود. دوباره وحشت کردم و گریختم تا کسی متوجه من نشود. با خودم میگفتم محرم است گناه دارد، نگاه نکن، جدل عجیبی همه فکرم را مشغول را کرده بود و دوباره هوس دیدن آن رانهای برفی پیروز شد و دوباره برگشتم به جلوی در مسجد، هنوز متوجه نشده بود که رانهایش پیداست و من میدانستم که فرصت تا ابد ادامه پیدا نمیکند، با این حال دوباره ترس بود و احساس گناه و گریز دوباره و دور شدن از جمعیت عذ ا دار. نمیدانم چند بار این کار را تکرار کردم ولی به خاطر دارم که در اخرین بار برای یک لحظه حس کرد چشمان من به او خیره شده است. به محض اینکه یه طرف من نگاه کرد گریختم. قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون میزد، گفتم تمام شد فهمید و حتما مرا شناخته است. حتما به مادرم خبر میدهد و باید منتظر یک کتک جانانه باشم. برای به خانه رفتن ناچار بودم از جلوی در مسجد دوباره عبور کنم کلی با خودم کلنجار رفتم تا کمی ارام شدم. فکر کردم کتک هم بخورم ارزشش را داشت. سرم را پائین انداختم و به سرعت از جلوی در مسجد رد شدم و برای اخرین بار یک نگاه سریع کردم و آن رانهای برفی در سیاهی چادر پنهان شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر