۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

من مرده را زنده کردم


من مرده را زنده کردم

امیر خان صدایش میکردیم، او با وفا ترین رفیق پدر بزرگم بود که هیچ وقت به رفاقتش پشت پا نزد. پدر بزرگم که تمام ثروتش را در قمار باخته بود و از عرش اعلی به زمین سخت خورده بود، در روزگار متمول بودنش صد ها نفر دور و برش می چرخیدند و میچریدند، وقتی ثروت خود را از دست داد همه آنها یکمرتبه ناپدید شدند ولی امیر خان تا آخرین لحظه به پدر بزرگم وفا دار ماند و همواره در کنار او بود. خان صدایش میکردیم چرا که فرزند مطرود یکی از خانواده های سر شناس شهر بود که چندین نسل از فئودالهای بزرگ شهر بودند. در جوانی او را برای تحصیل به فرانسه فرستاده بودند که پزشک شود، او در فرانسه به عیش و نوش مشغول شد و پس از چند سال تحصیل پزشکی را رها کرد و به ایران بازگشت. نمیدانم به چه دلیلی خانواده او را طرد کرده بودند و با تعیین یک مستمری ناچیز او را به حال خود رها کرده بودند. او و پدر بزرگم هر دو زندگی را در دم میدیدند و مشروب و زن علاقه مشترکشان بود. اما کهولت سن آنها را تنها با خاطرات گذشته دلخوش نگه میداشت. امیر خان یکی از کلفتهای قدیم خانه پدری را عقد کرده بود و با او زندگی میکرد، من او را رقیه مینانم که البته نام اصلی او نیست. پدر بزرگم در اثر یک بیماری در بستر بیماری افتاد و مادرم او را به خانه آورد تا از او مواظبت کند. دکتر گفته بود که جگر پدر بزرگم در اثر مصرف زیاد مشروب دچار اختلال شده. در تمام مدتی که پدر بزرگم در بستر بود امیر خان هر روز به عیادت او می آمد و در کنار بسترش مینشست. شبی از شبها حال پدر بزرگم خیلی وخیم شد و مادرم فکر میکرد که پدرش خواهد مرد. امیر خان تا صبح در کار بستر پدر بزرگم نشست و از آنجا که هنوز چیزهائی از پزشکی به خاطر داشت آمپول های او را به موقع تزریق میکرد. روز بعد پدر بزرگم رو به بهبودی گذاشت و امیر خان چند شب در کنار بستر او می خوابید. تا اینکه یک روز صبح رقیه آمد و شروع به داد زدن کرد که " مرد مگه تو خونه نداری؟ زن نداری؟ الان چهار شبه پیدات نیست." امیر خان که کمتر او را عصبانی دیده بودم یکمرتبه نهیب زد: " زن من مرده را زنده کردم نمی فهمی؟". پدر بزرگم از آن بیماری جان سالم به در برد. شاید به خاطر حظور یک رفیق وفا دار به زنگی امیدوار شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر