۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

سفر دمشق


حکایت چنین بود که در سفر دمشق از سر اتفاق با رانندگان اتوبوس در خانه ای هم منزل شدم. رانندگان بین یک تا دو هفته در آن خانه منزل میکردند تا مسافرانشان تکمیل شود و به سوی ایران حرکت کنند. هفته ای یکبار اتوبوس های تازه از راه میرسیدند و جای آنها را که باید راهی ایران میشدند پر میکردند. یک روز بعد از ظهر راننده ای که تازه از راه رسیده بود به خانه آمد و اتاقی اجاره کرد. مرد میانه سالی بود با هیکلی چاق و شکمی گنده. تنها من در خانه بودم و رانندگان دیگر طبق معمول به پاتوق خودشان که یک بقالی بود رفته بودند. مرد تازه از راه رسیده تب داشت و حالش زیاد خوب نبود. حالش را پرسیدم، گفت که لرز دارد. برایش با انچه که در خانه بود چیزی مثل آش درست کردم و به او کمک کردم که در رختخواب دراز بکشد. تا دیگران بیایند، گاه گداری به او سر میزدم که ببینم چیزی کم نداشته باشد. از اظهار لطف من تشکر میکرد و ظاهرا سپاس گزار بود. رانندگان دیگر بعد از غروب آمدند و با دیدن راننده تازه رسیده در اتاق او جمع شدند و به کسب اخبار از ایران و قیمت اجناس پرداختند. از اینکه در رختخواب بود حالش را پرسیدند و او گفت که تب دارد. ولی دیگر علاقه ای به اینکه من به او کمک کنم نداشت. به شکل خاصی بی اعتنائی میکرد. متوجه شدم که در فرهنگ رانندگان کمک به دیگران وجود ندارد و کمک گرفتن نشانه ضعف است. شاید هم فکر کردند که من آدم ساده لوحی هستم. به اتاقم رفتم و کتابی را که به همراه داشتم باز کردم تا بقیه رمان را بخوانم. من راننده نبودم و با این جماعت از روی اتفاق هم منزل شده بودم. و این سال 1983 میلادی بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر