۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

لبخند


لبخند داوود
مثل همیشه یک شلوار سربازی و کفش کوه با جورابهای ضخیم به پا داشت. اواخر شهریور بود و یک نیمتنه خاکستری بلند که زیپش را تا بالا کشیده بود هیکل کوچک و چالاک او را در بر گرفته بود. روزهای سخت بعد از درگیری مسلحانه مجاهدین با جمهوری اسلامی و تحت تعقیب قرار گرفتن همه تشکلهای مخالف بود. داوود طرفدار چریکهای فدائی اقلیت بود و نشریه آنها را پخش میکرد، او برای کمیته ای ها چهره شناخته شده ای بود. وارد پاساز شد و تا مرا دید با لبخند همیشه بر لب گفت: چطوری ؟ کجائی پیدات نیست. ما همدیگر را از گروه کوه نوردی میشناختیم، هر چند از نظر سیاسی یا هم موافق نبودیم ولی دوستان خوبی بودیم. گفتم، سلام تو چطوری؟ هنوز زنده ای؟ لبخندی زد و گفت آره مگه نمیبینی؟ گفتم: پسر اینجا نمون، شهر کوچیکه و همه ترا میشناسند بزن برو تهران. گفت یک فکر هائی میکنم و از زیر نیم تنه اش یک کار اقلیت به من داد. ترسیدم و سریع آنرا در زیر پیراهنم مخفی کردم. دیگر او را ندیدیم تا تقریبا یک ماه بعد خبر دستگیری اش را شنیدم. در شهر مانده بود و به طور اتفاقی یک کمیته ای شناسائی اش کرده بود. یک روز بعد از ظهر دو زن چادری وارد مغازه ای شدند که من کار گرفته بودم. صبر کردند تا مشتری که آنجا بود برود و بعد آمدند جلو پیشخوان. بلافاصله آنها را شناختم خواهر های داوود بودند. سلام کردم و حال داوود را پرسیدم. خواهر بزرگش بدون اینکه چیزی بگوید پرسید، فکر میکنی اعدامش کنند؟ بغض گلویم را گرفت نمیدانستم چه جوابی بدهم. انروزها هر روز جوانان را به جرم محارب با خدا اعدام میکردند. گفتم فکر بکنم کاری نکرده. خواهرش سری تکان داد و رفتند. یک ماه بعد درست روز عاشورا لیست اعدام شدگان را در جلوی دادستانی انقلاب به دیوار چسباندند. داوود اعدام شده بود. اولین تصویری که در ذهنم نقش بست لبخند او بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر