۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

بر بام حمام


حمام خصوصی

کلاس پنجم دبیرستان برای اولین بار با او آشنا شدم. پسر قد بلند لاغری بود و از یک مدرسه دیگر آمده بود. در یک نیمکت کنار هم مینشستیم. در زنگ تفریح کلی از زندگی خودش گفت و همین آغاز آشنائی بود. خانه شان در بالای شهر بود و یکروز مرا به خانه شان دعوت کرد. در یک خانه قدیمی اربابی با یک حیاط بسیار بزرگ و درخت های مختلف میوه همراه مادر بزرگ و پدرش زندگی میکرد. گاهگداری با هم از مدرسه به خیابان میرفتیم و او اصرار زیادی داشت که که از مسیری برویم که مسیر مدرسه دخترانه بود. هر دختری که از کنار ما رد میشد بازوی مرا میچسبید و میگفت: دیدی؟ عجب پستون هائی داشت. به همین هم راضی نمیشد و بعد از اینکه دختر ها رد میشدند سرش را بر میگرداند و میگفت: پسر نگاه گن عجب کونی داره و بعد با یک خنده هیستریک میزد زیر خنده و ادامه میداد، پسر همینجوری دو دستی بگیری این پستون ها را بچلونی و دوباره همان خنده هیستریک. مدتی گذشت و حس کردم که حرف مشترکی نداریم و کم کم رابطه مان را به سلام و احوالپرسی محدود کردم. تا آنکه یک روز دیگر به مدرسه نیامد و گفته شد که در تیمارستان امین آباد بستری شده است. فکر کنم یک سال بعد او را در خیابان دیدم، صورتش پف کرده بود و چشمهایش هیچ حالتی نداشت. حالش را پرسیدم، خیلی آرام و مودبانه تشکر کرد. بار دوم چند ماه بود که دوباره دیدمش لاغر شده بود و به حالت گذشته اش باز گشته بود، به طرفم آمد و گفت: چطوری پسر؟ هفته پیش رفته بودم حمام نمره ( حمام خصوصی) از دریچه بالای حمام رفتم سر پشت بام، پسر نمیدونی چه پستون هائی، چه کونها ئی اخ نگو باید می چلوندیشون. چند ماه بعد شنیدم که دوباره در آمین آباد بستری شده بود . سال بعد آگهی فوتش را بر دیوار کو چه ای دیدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر