۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

مرگ دوست


دبیرستانی که من میرفتم تا خانه مان فاصله زیادی نداشت و من هر روز برای نهار به خانه می آمدم. آنروز هم مثل روزهای دیگر به محض ورود به خانه کتابهایم را گذاشتم بالای کمد و به آشپزخانه رفتم. مادرم سرگرم آماده کردن وسایل ناهار بود. سلام کردم و مادرم با صدائی غمناک جواب سلامم را داد. حس کردم که مرا زیر نظر دارد و انگار میخواهد چیزی بگوید ولی نمیداند با چه زبانی بگوید و از کجا شروع کند. برایم لقمه ای گرفت و گفت: "بیا تا غذا حاظر بشه یک ته دلی بگیر". همین کارش برایم عجیب بود چون معمولا مرا از اشپزخانه بیرون می انداخت که ناخونک نزنم. نگاهم کرد و گفت : از مهرداد چه خبر؟ گفتم خبری ندارم خیلی وقته نامه نداده. من با مهرداد در کلاس پنجم دبیرستان که هر دو به دو دلیل مختلف به مدرسه شبانه میرفتیم آشنا شدم. او که روزها در کارخانه کار میکرد شب ها برای ادامه تحصیل به مدرسه می امد و از سر اتفاق مسیر خانه مان یکی بود، او یک محل پا ئین تر زندگی میکرد. هر شب با هم بعد از مدرسه همراه بودیم و این آغاز یک دوستی صمیمانه شد. یک دوستی خوب که محرم راز یکدیگر شدیم. من سال بعد دوباره به دبیرستان روزانه رفتم، آخرین سال دبیرستان بود که دیپلم بگیرم. اما دوستی ما ادامه یافت، داستان زندگی مهرداد به قدری باور نکردنی بود که آدم فکر میکرد زندگی اش را از روی یک رمان تخیلی تعریف میکند. در کودکی زن و مردی که احتمالا پدر مادرش بوده اند، وارد یک قهوه خانه میشوند و برای قهوه چی میگویند که همه هستی شان را در زلزله قزوین از دست داده اند وتوان نگهداری از کودک را ندارند. قهوه چی که دختری به همان سن و سال داشته او را به فرزندی میپذیرد و به خانه میبرد. پس از مدتی زن قهوه چی میگوید که صلاح نیست که این دو با هم بزرگ شوند چون خواهر و برادر نیستند و ممکن است مشکلاتی پیش بیاورد و یکی از دوستان آنها که بچه دار نمیشدند مهرداد را به فرزندی میپذیرند. مهرداد طنز بسیار سیاهی داشت و وقتی در جمع بود همه چیز را به تمسخر میگرفت. فقط با من بود که از عشقش به دختر قهوه چی صحبت میکرد (همان دختری که پدر مادرش برای بار نخست مهرداد را به فرزندی قبول کردند). بار ها برای من از نیازش برای پیدا کردن مادر واقعی اش گفته بود. تا اینکه روزی به من گفت که نشانی هائی از پدر مادر واقعی اش پیدا کرده و میخواهد به تهران برود و آنها را پیدا کند. خیلی خوشحال بود. یک هفته بعد از تهران بازگشت و بر خلاف معمول با من تماس نگرفت. به سراغش رفتم، حس کردم غمگین است و علاقه ای به حرف زدن ندارد. گویا راز عجیبی بود که دیگر نمیخواست حتی با من تقسیم کند. یک بار از او از نتیجه سفرش به تهران را پرسیدم و او هیچ جوابی نداد. بعد از مدت کوتاهی با دخترقهوه چی بر خلاف رضایت پدر مادر دختر مخفیانه ازدواج کرد. پس از دو ماه از ازدواج به سربازی رفت. از همان اولین روزهای ازدواج مشکلات آنها شروع شد. برایم مرتب نامه مینوشت و سفارش میکرد مواظب همسرش باشم. اما مدتی بود از او نامه ای دریافت نکرده بودم. مادرم گفت غذات و که خوردی برو مسجد. گفتم برای چی؟ جه خبره؟ گفت: مهرداد خودکشی کرده. یکمرتبه بدنم سرد شد. لقمه در دهانم ماسید و هیچ چیز نتوانستم بگویم. مادرم اسم مسجدی را که در آن مجلس ختم بود گفت. مثل آدمهای گیج به سمت مسجد رفتم، وارد که شدم همان جلوی در نشستم و بغضم ترکید. آنچنان با صدای بلند گریه میکردم که همه متوجه شدند. ولی نمیتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. مهرداد که برای مرخصی آمده بود، خودش را از طبقه ششم یک ساختمان به پائین پرتاب کرد. هیچ کس نفهمید چرا. حتی من.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر