۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

پدرم و بچه های رضا شاه


سرباز و درخت سیب

در باغ سعد آباد درختهای میوه بسیاری بود ولی هیچکس از ترس رضا شاه جرات دست درازی به آنها را نداشت. یکروز که من در باغ کشیک داشتم همین شاه فعلی ( محد رضا شاه) و چند تای دیگه از بچه های شاه آمدند و من بلافاصله احترام نظامی گذاشتم. یکی از آنها که یادم نیست کدام یکی بود گفت: سرباز چند تا از این سیبها برای ما میچینی؟ من هم با لگد محکمی درخت را تکان دادم که سیبها مثل باران روی زمین ریختند. بچه ها از ترس رضا شاه پا به فرار گذاشتند.
این یکی از خاطرات پدرم از زمان سربازی اش بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر