۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

برای عرض تبریک


برای عرض تبریک
وقتی که محمد رضا پهلوی که آن زمان ولیعهد بود با فوزیه ازدواج کرد، عروس و داماد با قطار از جنوب عازم تهران شدند.
از آنجا که قطار عروس و داماد در ایستگاه شهر ما نیز توقف داست مقامات شهر تصمیم گرفتند گه از فرصت استفاده کنند و به این زوج جوان نبریک بگویند. فرماندار، رئیس نظمیه، تجار و دیگران که فرصت به دست آمده را نعمتی میدانستند که عرض اندامی کنند بیش از یکماه وقت و نیرو صرف کردند تا این مراسم به صورتی اجرا شود که در شان ملوکانه باشد. البته در یک شهرستان کوچک همه امکانات لازم در دسترس نبود ولی در حد خودشان تلاش کردند. ژاندارمری یک دسته موزیک تشکیل داد که سرود ملی را بنوازد و دختر رئیس نظمیه هر روز یک ساعت در نرد معلم زبان فارسی متنی را که به نثر سعدی برای خیر مقدم نوشته شده بود تمرین کرد تا بتواند آنرا درست بخواند. همسر آقای فرماندار همه خانمها ئی را که قرار بود به ایستگاه برای شرکت در مراسم بیایند هر هفته در خانه خود آموزش داد که چگونه در برابر عروس و داماد ادای احترام کنند. در کل یک ماه تمام همه آدمهای مهم در شهر کار و زندگی شان این بود که خود را برای ادای احترام و گفتن تبریک به زوج جوان آماده کنند.
بالاخره روز موعود فرا رسید، رئیس راه آهن خبر دقیق داشت که قطار راس ساعت 5 و 48 دقیقه صبح وارد ایستگاه شهر میشود. هیات استقبال از زوج جوان از ساعت 5 صبح در ایستگاه آماده استقبال بودند. البته این برای خیلی از آنها سخت بود چون معمولا ساعت 9 به اداره میرفتند، ولی چارهای نبود باید آنروز سحر خیز میشدند تا کامروا شوند. ساعت 5 و 30 دقیقه همه در برابر خط آهنی که قطار حامل زوج جوان به آن وارد میشد در جای مشخص خود ایستادند و سازماندهی آنها با آقای فرماندار بود که آنروز زود تر از روزهای دیگر تریاکش را کشیده بود که سر حال باشد. گروه ارکستر ژاندارمری کاملا خبر دار ایستاده بود، دختر رئیس نظمیه مرتب متن را با خودش زمزمه میکرد. فرماندار هر از چند گاهی دستش را در جیبش میکرد که مطمئن شود متن سخنرانی اش را همراه دارد. خانمها مرتب از یکدیگر سوال میکردند که لباسشان مرتب است و ایرادی ندارد. بالاخره لحظه موعود فرا رسید و قطار با سوت دلخراشی وارد ایستگاه شد. نفسها در سینه حبس شده بود، چند دقیقه ای گذشت و هیچ کسی از قطار بیرون نیامد. تا اینکه در یکی از واگنها باز شد مامور قطار بر روی پله واگن ایستاد، انگشت اشاره اش را جلوی دهانش گرفت و گفت: " هیس!!! اعلیحضرت خوابند." چند دقیقه بعد قطار ایستگاه را ترک کرد.

این داستانی بود که بزرگتر ها برایم گفتند و گویا این ماجرا در چند شهر دیگر هم اتفاق افتاده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر