۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

برای صرف چای


تراب خان و خانم ارباب
در کنار حوض کوچکی که در وسط حیاط بود شمس الزمان روی صندلی چوبی کهنه ای که شاید تنها صندلی در آن خانه بود نشسته بود. با اینکه پا به سن گذاشته بود هنوز زن زیبا و جذابی بود. مو های خرمائی رنگش را پشت سرش جمع کرده بود و ماتیک کم رنگ صورتی رنگش با بلوز قرمز یقه گردی که به تن داشت با هم همخوانی داشتند. آرایش بسیار کمرنگی به چهره داشت و هنوز در چهره اش حالت زنی را که از یک طبقه مرفه بوده است در خود داشت. تراب خان با آن عینک ذره بینی اش که آن را با کش در پشت گوشهای بزرگش نگه داشته بود، در روی دماغ بزرگش که در صورت چاقش توی چشم میزد قالب گرفته بود. شمس الزمان دختر امیر خان از خرده مالک های شهر بود که بعد ار انقلاب سفید با شوهرش محسن خان به تهران مهاجرت کردند. خانه کوچکی را که در شهر داشتند به تراب خان که مشاور پدرش بود به خاطر خدمات او به او بخشیدند و تراب خان همراه همسرش عالیه در آن سکنی گزیدند. آنروز یک روز تابستانی بود و شمس الزمان برای دیدن خویشان خود به زادگاهش آمده بود و از این فرصت استفاده کرده بود که به دیدن مشاور با وفای پدرش بیاید. شمس الزمان هر وقت به زادگاهش می آمد دو کار را فراموش نمیکرد. فاتحه بر قبر پدر و مادرش و دیدار تراب خان. تراب و شمس الزمان 5 سال اختلاف سن داشتند. مادر تراب در خانه آنها کار میکرد و تراب این امکان را داشت که گاه گداری به خانه ارباب بیاید. پدر شمس الزمان تراب را به نزد ملای ده فرستاد تا خواندن و نوشتن را یاد بگیرد و وقتی تراب نو جوانی بیش نبود او را مباشر خود کرد که مسئول برداشت گندم باشد. تراب آدم فرمانبرداری بود و همین برای ارباب کافی بود. تراب همیشه به ارباب وفا دار ماند و خانه شهر مزد وفاداری اش به ارباب بود. عالیه با سینی چائی آمد و چائی را که در استکان قاب نقره ای بود بر روی میز کوچکی که جلوی او بود گذاشت و خواست که برود که شمس الزمان گفت: عالیه بشین اینجا و عالیه بر روی سکوی حوض نشست. تراب کمی آنطرف تر بر روی لبه سنگ حوض جلوی دختر ارباب نشسته بود. آفتاب کمرنگی از لابلای درخت توت کهن که در حیاط بود بر روی چهره آنها میرقصید. تراب عشق کودکی شمس الزمان بود، عشقی غیر ممکن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر