۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

مهاجرت 1


مهاجرت

امشب در گپی که با عزیز نازنینی داشتم، نازنینی که بعد از سی سال و شاید کمی بیشتر بی خبری، او را در فضای مجازی یافته ام از مهاجرتم به اروپا سخن به میان آمد که همین جرقه ای بود کافی تا خاطرات مهاجرتم را بنویسم.
سپاسگزار آن نازنین هستم که مرا به این فکر رهنمون شد

جمعه 12 نوامبر 2010

روزهای سخت

به تدریج هوای تنفس در کشور آنقدر سنگین شده بود که زندگی و محدوده حرکت در جامعه هر روز تنگ تر میشد. اختناق سیاسی و شرایط جنگی کشور زندگی را تبدیل به تلاش برای بقا کرده بود. کم کم با بعضی از دوستان نزدیکم، مهاجرت را به عنوان یک راه رهائی از شرایط موجود مطرح کردم. هرگز فراموش نمی کنم جمله ای را که یکی از دوستانم در تائید انتخاب مهاجرت به من گفت.

"بیگانه بودن در سر زمین بیگانه، بهتر از بیگانه بودن در میهن خویش است"

هنوز مردد بودم ولی مسائلی در پیرامونم رخ داد که دیگر مصمم شدم که راه مهاجرت را بر رسی و اقدام کنم. در آنروزها حافظ، مونس تنهائی من بود و شبی از شبها، در خلوت تنهائی ام به حافظ رجوع کردم و شعری آمد که بهتر از آن نمیشد تصور کرد.

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم از پی جانان بروم

با این شعر تمام تردیدم از بین رفت. روزی که ایران را ترک کردم مادرم در حال طواف خانه کعبه بود و من هرگز او را دیگر ندیدم.



روز حرکت

ما سه نفر بودیم. من، علی و قاسم . رمضان که دوست مشترک هر سه ما بود، برای بدرقه ما به ترمینال خزانه آمده بود. اواسط ماه آذر 1364 بود و تنها این جمع چهار نفره و دو نفر دیگر از نیت ما خبر داشتند. ما راهی ترکیه بودیم تا شاید، اگر بتوانیم راهی برای مهاجرت به اروپا پیدا کنیم. اطلاعات بسیار کمی از امکان این کار داشتیم و من شماره تلفن یکی از دوستانم را که به آلمان پناهنده شده بود از طریق برادرش به دست آورده بودم. جو خفقان حاکم آنچنان شرایط را سخت کرده بود که دیگر ماندن در ایران برایم قابل تحمل نبود. رمضان جوان کوتاه قد خون گرمی بود و مرتب با شوخی هایش ما را سر حال نگه میداشت، چند دقیقه ای یک دفعه غیبش زد و با یک جوان قد بلند که کمی هم چاق بود به نزد ما بازگشت. جوان پوست بسیار روشنی داشت و قیافه اش بیشتر به اروپائی میخورد تا ایرانی ، یک لباس یکسره از آن لباسها که مکانیکها معمولا به تن میکنند به تن داشت با این تفاوت که لباس او رنگی بین خاکی و کرم بود. بی آنکه لحظه ای وقت را بکشد با لهجه غلیظ مشهدی گفت: سلام مو مممدم، میخوام برم دانمارک شما هم میخواید برید دانماک؟ ما برای چند لحظه ساکت ماندیم و نمیدانستیم چه باید جواب بدهیم. گفتم شاید، تا بببینیم چه پیش می آید. یک قدم جلو تر آمد و در حالیکه عینک پنسی اش را با انگشت سبابه روی دماغش بالا میداد گفت: مدونید؟ هیچ کاری نداره مو خودم همه چیزو بهتون نشون میدم... واین آغازی شد که با ممد همسفر شویم. همچنان کمی محتاط بودیم و از اینکه او بدون محابا در ترمینال خزانه و بدون مقدمه برای ما همه نقشه اش را تعریف می کرد کمی به او شک داشتیم. وقتی اتوبوس از ترمینال به سوی ترکیه راه افتاد ما به همراه ممد و رضا که جوان 20 ساله ای بود و ممد او را به عنوان پسر همسایه شان معرفی کرد صندلی های ردیف آخر اتوبوس را اشغال کرده بودیم. هوا خیلی سرد بود و اتوبوس تمام شب در حرکت بود. ممد یک ریز حرف میزد و آن لهجه مشهدی اش که در ابتدا برایم شیرین بود دیگر چیز جدیدی برای من نبود و داشتم به آن عادت میکردم. یادم نیست که روز بعد چه زمانی به مرز بازرگان رسیدیم ولی به خوبی به خاطر دارم که هوا گرفته بود و غمگین. مسافر ها پیاده شدند و پاسپورتها را تحویل پلیس دادند. در یک سالن سرد که امکانات زیادی برای مسافرین نداشت همه منتظر بودیم که نوبت به اتوبوس ما برای بازرسی برسد. دلشوره عحیبی داشتم من پاسپورتم را زمان دولت موقت گرفته بودم که در آنزمان بر روی پاسپورتهای شاهنشاهی یک برگه چسبانده بودند با نام دولت موقت جمهوری اسلامی. پاسپورت دستنویس بود و در کل زیاد قانونی به نظر نمی آمد در حالیکه کاملا قانونی بود. تقریبا همه مسافران اتوبوس ما پاسپورتهایشان را گرفتند و برای بازرسی وسایلشان و گرفتن مهر خروج به گیشه مخصوص رفتند و پاسپورت من هنوز به من داده نشده بود. من آخرین نفری بودم که پاسپورتم را به من داددند و سریع به سمت گیشه خروج رفتم و وارد خاک ترکیه شدم. وقتی وسایلم را پلیس ترکیه بازرسی کرد و از کنترل پلیس ترکیه گذشتم نگاهی به سمت ایران کردم که عکس بسیار بزرگی از خمینی بر در وازه آن نصب بود. با خودم گفتم شاید هرگز دیگر به این سرزمین باز نگردم. برای یک لحظه بغض کردم و به سمت همسفرانم رفتم که منتظر من بودند. بعد از مدت کوتاهی اتوبوس به سمت استانبول به حرکت در آمد، و این دسامبر 1984 بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر