۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

ملوک الدوله


ملوک الدوله
ملوک خانم می دونست که رشید نمیتونه از کلفت خونه چشم بپوشه. این نقطه ضعف را ملوک خانم از همان روزی که به خانه شوهر رفت میشناخت. آن تابستان رحیم خان، دائی ملوک مثل هر سال به ده بالا آمده بود و همه فامیل را دعوت کرده بود. رشید چند ماه بیشتر از خدمت سربازیش باقی نمونده بود و آمده بود مرخصی. رشید بلند قد ترین پسر در همه فامیل بود، ملوک خیلی خوب به خاطر داشت که وقتی بچه بود دختر های فامیل به رشید میگفتند رشید دراز. 22 سالش بود که با رشید ازدواج کرد. شیفته کشش مردانگی او بود و مثل بقبه فامیل می دونست که رشید در برابر زن ها و بخصوص کلفتهای جوان که هر چند وقت یکبار از دهات به خانه ارباب فرستاده می شدند ضعیف بود. شاید هم به همین خاطر آسیه را استخدام کرد که کارهای خانه را انجام بدهد، هر چند دیگر از آنهمه قدرت اربابی تنها پسوند خان را یدک میکشیدند. پس از اصلاحات ارضی شاه، تمامی املاکشان را از دست دادند و تنها آن بخش از دارائی هاشان که در شهر بود برایشان ماند. برای خان زاده ها که هیچ وقت کار نکرده بودند و به امر و نهی عادت داشتند زندگی در شرایط جدید چندان دلپذیر نبود. در تمام مدت 18 سال زندگی با رشید ملوک الدوله میدانست که رشید هر وقت به ده میرود پای بساط تریاک مینشیند و دستی هم به سر و گوش کلفتهای جوان میکشد. همیشه در ذهنش به آن روزی فکر میکرد که مخفیانه شاهد التماسهای پر از شهوت عصمت بود. در تمام این سالها حتی یکبار آن احساس لذت را از هماغوشی با رشید حس نکرده بود. تنها احساسی که از همبستری با او به یادش می آمد درد وحشتناک به دنیا آوردن دو پسر و یک دختر بود. او این کمبود را با این دلخوشی که عروس محسن الدوله است برای خودش توجیه میکرد. حالا دیگر از آن کبکبه و دبدبه خبری نبود و ملوک الدوله به ملوک خانم معلم کلاس اول دبستان نزول کرده بود و در واقع این حقوق او بود که خرج خانه را میداد، رشید هیچ وقت در زندگی اش کار نکرده بود ولی همچنان باید هر روز برایش صبحانه را آماده میکرد و شام و نهارش را حاضر میکرد. رشید هنوز فکر میکرد خان است و همیشه به بچه ها میگفت که آنها خان زاده اند. همه اینها را همچنان ملوک تحمل میکرد ولی دیگر همبستری به عنوان یک وظیفه برایش قابل قبول نبود. با اینکه از نظر مالی در مضیقه بودند آسیه را که دختر یکی از رعیت های خانه زادشون بود به خانه آورد تا کارهای خانه را برایش انجام دهد. آسیه تقریبا سی سال داشت و با شوهرش به شهر مهاجرت کرده بودند. شوهرش چاه کن بود و نزدیک 50 سال را داشت، با 6 تا بچه قد و نیم قد. آسیه هر جمعه می امد و خانه را جارو میکرد، رختها را میشست و کارهای دیگر خانه را انجام میداد. ملوک اوایل در خانه میماند تا به آسیه یاد بدهد چه کارهائی باید انجام بدهد و با یک چشم رشید را زیر نظر داشت تا ببیند چه وقت طاقتش را از دست میدهد و به آسیه بند میکند. تقریبا دو ماه گذسته بود که ملوک مطمئن شد دیگر وقتشه و به همین دلیل وقتی اسیه می آمد رفتن به خانه مادرش را بهانه میکرد و از خانه بیرون میزد و بچه ها را هم میفرستاد خونه دوستانشون. آنروز جمعه اواسط مرداد بود و هوا ی گرم مرداد مردم را به سا یه کشانده بود. مطمئن بود که دیگر سر و سری بین آنها بر قرار شده و یک ساعت پس از خداحافظی به خانه بازگشت وآاسیه و رشید را در رختخواب غافل گیر کرد. شرت رشید را که جلوی تخت افتاده بود قاپ زد و به سرعت به سر پشت بام رفت و با نعره ای که از نفرتی به اندازه تمام سالهای ازدواجش بود داد زد: آی مردم بیائید ببینید پسر محسن الدوله، خان زاده اصیل با کلفت خونه ریخته رو هم. همسایه ها از خانه هاشان بیرون ریختند و بر پشت بام خانه رشید خان ، مردی را دیدیند که با نیم تنه لخت به دنبال زنش میدود و زن شرت او را در هوا می چرخاند و داد میزند که " پسر محسن الدوله، خان زاده اصیل با کلفت خونه ریخته رو هم"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر