۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه

رویائی که به کابوس مبدل شد


در دسامبر 2010 برای دو هفته در استانبول بودم تا با زنی که بعدا همسر من شد ملاقات کنم. در ژانویه 2011 پس از بازگشت به دانمارک در همین وبلاگ یادداشتی نوشتم با عنوان "استانبول شهری که در قلب من جای گرفت". در مارس 2014 پس از تحمل سه سال رنج و درد و با هزار مشکل که آن زن در زندگی ام ایجاد کرد این ازدواج به پایان رسید و من ماندم و بازسازی یک اقتصاد  که سارقی را که  کلید خانه ام را به او داده بودم آنرا متلاشی کرده بود و زخمی در روحم و قلبی که مجروح شده بود. امروز آن یاداشت را دوباره خواندم، رویائی که به کابوس مبدل شد. هم چنان در حال یافتن پاسخی برای این پرسش هستم که چگونه یک شارلاتان و سارق توانست مرا بفریبد؟ بدون شک پاسخ آین پرسش را پیدا خواهم کرد ولی این کابوس با تمام رنجهایش درسی آموزنده بود. کسانی که فکر میکردم انسانهای با شرفی هستند، چهره واقعی خود را به نمایش گذاشتند و نقاب دروغینی را که به چهره داشتند  بر گرفتند و حقارت نهادینه شده در وجودشان را عیان کردند. برای خود من آزمون بزرگی بود که با تمام دشواریهای موجود ،اصولی را  که به آنها باور دارم زیر پا نگذاشتم  و در پرتگاه  معیارهای حقیری که طرف مقابل با آنها زندگی را ارزش گذاری میکرد سقوط نکردم. پدرم  به فرزندانش آموخت که به دیگران احترام بگذارند و حرمت اشخاص را در نظر بگیرند  و از این آموزش او بسیار خرسندم و سپاس گزار او هستم ولی او فراموش کرد که بگوید باید همزمان مواظب دزدان سر گردنه نیز باشیم.

۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

زیر طاقی

خانه پدر بزرگ


سه پله که از کوچه پائین میرفتی وارد طاقی میشدی، که محوطه ای بود گرد شبیه گود زورخانه با  سقفی گنبد مانند که چهار ستون از چهار گوشه  آن با لا رفته بودند و سپس به سوی یکدیگر سر خم کرده بودند تا در مرکز گنبد با هم تلاقی کنند. ردیف خشتهای  عمودی ستونها سقف را به چهار قسمت مساوی تقسیم کرده بود تا فاصله بین آنها را به شکل ضربی با خشت سقف بزنند. کف آن با  سنگهای نا موزون سنگ فرش شده بود. چهارسکودر انتهای دو قطر عمود بر هم دایره در دیوارها کنده  شده بود که به راحتی میشد در آنجا نشست و استراحت کرد و ما بچه ها میتوانستیم در آنجا به جای نشستن بایستیم بدون اینکه کسی که از بیرون میآمد بتواند ما را ببیند و با یک داد او را بترسونیم و این یکی از سرگرمی های ما بود. چرا به آنجا طاقی میگفتند نمیدانم ولی احتمالا به این خاطر که طاق به معنی سقف و محل سرپوشیده میتواند باشد، از طاقی که رد میشدیم در گاه کوچکی بود که سه در را از یکدیگر جدا کرده بود، سمت راست دری بود که همیشه تمیز و رنگ شده بود و همیشه بسته بود، دیگری سمت چب که دری بود قدیمی با دو در زن متفاوت برای زن و مرد که همیشه باز بود و بوی طویله از آن بیرون میزد، صاحب خانه گاو داشت و شیر میفروخت. و در سوم که بین این دو در قرار داشت خانه پدر بزرگم بود. یک در چوبی کهنه که رنگش چیزی بین خاکستری و آبی رنگ پریده بود و در نور کمی که در آنجا بود تیره تر از آنچه بود جلوه میکرد. در به دالانی تاریک باز میشد که یک نیمدایره بود و به همین دلیل انتهای آنرا در محض ورود به دالان نمیدیدی و پس از یک پیچ کوچک نور حیاط در ساعات پیش از ظهر که با ولع به داخل آن هجوم می آورد برای لحظه ای چشم را آزار میداد. وارد حیاط که میشدی در سه طرف آن ساختمانی بود که روزگاری خانه اربابی بوده و خانه ها در دوطبقه ساخته شده بود. طبقات زیرین در واقع محل زندگی خدمه و نگهداری گاو و گوسفند و آذوقه بوده و طبقات بالا محل زندگی خانواده ارباب و خدمتکاران برگزیده و مهمانان بوده است.  در واقع این خانه محل مسکونی زمستانی ارباب بوده. اما از آن روزها دیگر هیچ اثری نبود، خانه ای قدیمی بود که اتاقهای بالا و پائین در دست مستاجران بود. آنهائی که در آمد بیشتری داشتند اتاقهای بالا را اجاره کرده بودند و آنها که بی بضاعت بودند در اتاقهای پائین مینشستند. اکثر کسانی که در خانه های بالا مینشستند خانواده بودند. مردها اکثرا کارگران ساختمانی و یا فصلی بودند و بیشتر زنها نیز هر از چند گاهی برای دیگران رختشوئی و یا نظافت خانه را انجام میدادند. تقریبا تمامی آنان روستائیانی بودند که به شهر مهاجرت کرده بودند. پدر بزرگم یک اتاق در طبقه دوم برای خودش نگه داشته بود و با اجاره ای که از مستاجر ها میگرفت زندگی خود را میگذراند. برایش مهم نبود که چقدر کرایه میدهند، همین قدر که میتوانست با آن پول زندگی کند و هزینه مشروبش را تامین کند، برایش کافی بود. خانه پدر بزرگم بخشی جدائی ناپذیر از دوران کودکی من است. دوران سر خوشی و بی خیالی که همه چیز گوئی جایز بود. اهالی خانه میدانستند که نوه میرزا اسدالله هستم و به همین دلیل کسی کاری به من نداشت و من آزادانه در گوشه کنار آن خانه سرک میکشیدم. خانه پدر بزرگ با شبستانها و راه پله های پیچ در پیچ، برای من دنیای مرموزی بود که میتوانستم در گوشه های تاریک آن خودم را پنهان کنم و در دنیای کودکی خودم فرو بروم. بچه هائی که روی لگن نشسته بودند و یا دنبال هم میکردند و آخرش به کتک کاری می انجامید بخشی از زندگی هر روزه  آن خانه بود. زنها که یا مشغول نظافت بودند و یا در حال پختن غذا با جیغ بچه ها از اتاقهایشان بیرون میزدند و بچه ها را جدا میکردند و شروع به متهم کردن یکدیگر در بی عرضگی در نگهداری از بچه هایشان میکردند. فرهنگ فحشهای رکیک من در آن خانه تکمیل شد. در گوشه حیاط یک طویله قدیمی بود که تبدیل به مرغداری شده بود و من هیچ وقت نفهمیدم مرغها مال کی بود ولی یکی از سرگرمی هایم این بود که مرغها را که روی تخم مرغ خوابیده بودند فراری بدم تا ببینم چند تا تخم گذاشتند. به غیر از دیوار سمت راست که دیوار مشترک با خانه آقای پیش نماز بود، همان خانه ای که درش همیشه تمیز و بسته بود، سه طرف دیگر ساختمانی یکپارچه و به هم پیوسته در دو طبقه بود. طبقات زیرین کمی از سطح حیاط پائین تر بودند و تنها دو اتاق بود که مستاجر داشت و بقیه انبار متروکه بودند و یکی از آنها هم به مرغداری تبدیل شده یود. در قسمت جنوبی پیرزنی نحیف وتکیده با قامتی شکسته و قدی خمیده زندگی میکرد که هر روز با تمام ناتوانی که داشت در جلوی هرزه گرد مینشست و نخ کلاف میکرد؛ همه او را آواج گل بهار صدا میکردند، هر چند که دیگر نه از گل خبری بود و نه از بهار نشانی. چادر خال خالی اش را به کمر میبست و تا زمانی که هوا اجازه میداد در حیاط چرخ هرزه گرد هایش را میچرخاند و لقمه ای نان از آن برای زنده ماندن در می اورد. روبروی خانه او خانه ای بود که همیشه مرتب بود و گوهر خانم زن میانسالی در آن زندگی میکرد که معمولا خانه نبود، فکر کنم در خانه مردم برای رختشوئی و یا نظافت کار میگرفت. در جوار خانه گل بهار طویله بود که به مرغداری تبدیل شده بود و بالای مرغداری خانه ای بود که به جای در ورودی یک گونی مندرس آویزان بود و ماه پیشونی با شوهر و بچه هاش آنجا زندگی میکرد. ماه پیشونی بر عکس اسمش زنی بود که یک چشمش کور بود و صورتش هم حالتی از فلج بودن داشت و همیشه یا حامله بود و یا بچه شیر میداد. شوهرش کارگر فصلی بود و خودش در خانه مردم برای رختشوئی میرفت. از کنار خانه گل بهار راه پله ای بود که به خانه شیر آقا میرفت، شیر آقا کارگر یک کارگاه تولید قند بود و همراه با زن و فرزندانش و مادرش در دو اتاق که ایوان هم داشت زندگی میکرد، زن شیر اقا همیشه اشپزی میکرد و بچه ها را تر و خشک میکرد. در طرف مقابل پلکانی بود که به ایوان ختم میشد و پدر بزرگم اتاقی را که پنجره اش به حیاط باز میشد برای خودش انتخاب کرده بود. اتاقهای مجاور را خانواده مشهدی رحیم لحاف دوز اجاره کرده بودند و تقریبا از بقیه مستاجرین وضع آنها بهتر بود. مشهدی رحیم مرد میان سالی بود و همراه زنش و تنها پسرشان که دستیار پدر بود در دو اتاق که در ایوانش میتوانستند آشپزی کنند زندگی میکردند. این خانه تنها دارائی باقیمانده پدر بزرگم از ملک و املاکی بود که همه را در قمار باخته بود. در زیر راه پله ای که به ایوان خانه پدر بزرگم منتهی میشد، شبستانی بود که من روزهای زیادی را در آنجا سپری کردم، ودر صندوقهای چوبی  که مملو بود از روزنامه ها و مجلات قدیمی در جستجوی چیزی بودم که نمیدانستم چیست، ولی حس میکردم که بخشی از روح پدر بزرگم در آن روزنامه ها و نشریات مدفون شده است. در میان آنها مجله ای بود با جلد بنفش و شاید هم صورتی رنگ پریده که چندین شماره از آن را در صندوقها پیدا کردم و دو نمونه را به خانه بردم و برادرم نگاهی کرد و گفت قدیمیه، فکر کنم اسمی را که روی مجله بود ارغوان خواند. مادرم وقتی مجله ها را دید مثل همیشه آهی کشید و گفت " با بام جوونی هاش همه اش سرش تو کتاب و روزنامه بود".  پدر بزرگم همیشه مست بود و خندان و من  هیچ درک خاصی از مست بودن نداشتم، تنها آنچه که از بزرگتر ها شنیده بودم به من این را القاء کرده بود که مست بودن کاری زشت و عملی ناپسند است و من هیچ چیز ناپسندی در پدر بزرگم نمیدیدم و همین در دنیای کودکانه من پرسشهای بی پاسخی را مطرح میکرد. پدر بزرگم هر روز حدود ساعت 10 می آمد خانه ما، خانه ای که پدرم تنها به این خاطر که مادرم در نزدیکی پدرش زندگی کند در آن محله قدیمی شهر بنا کرده بود. مادرم تنها فرزند پدرش بود و همیشه از اینکه تنها برادرش به خاطر ابتلا به حصبه در سنین نو جوانی از دنیا رفته بود تاسف میخورد : " ساسان میگفت هر وقت 18 سالش بشه کفالت با بام را به عهده میگیره تا این مگسهائی که دور شیرینی جمع شده اند را بیرون بریزه، حیف که اجل مهلتش نداد" این جمله ای بود که مادرم هر وقت یاد برادرش می افتاد به زبان می آورد.معمولاوقتی  پدر بزرگم به خانه ما می آمد همزمان بود با جارو کردن خانه و همیشه دقیقا تکیه اش را به دیوار کنار در اتاق میداد و اعتنائی به تقاضای مادرم که بالاتر بنشیند نمیکرد. در آن ساعت از روز با چند پیک عرق خودش را ساخته بود و شاد و خندان با برادر کوچکم و من بازی میکرد. من هنوز مدرسه نمیرفتم و فکر کنم 5 یا شش سال داشتم. نزدیک به یک ساعت مینشست، یک چائی میخورد و خیلی وقتها زیر لب شعری را زمزمه میکرد و اگر خیلی سر حال بود با صدای بلند شعر می خواند به خصوص شاهنامه را خیلی قشنگ میخواند. هر روز برای دیدن دخترش می آمد، با نوه هایش بازی میکرد و میرفت، کجا میرفت نمیدانم، احتمالا به خانه اش بر میگشت. مردی که در عنفوان جوانی هیچ چیز برایش مهم تر از پایبندی به اصول دین و رعایت شرع نبوده است به یکباره از عرش بر زمین فرود آمده بود و خوش باشی را پیشه کرده بود. تمام ثروتش را در قمار باخته بود و دیگر در قید داشتن یا نداشتن مال دنیا نبود. هر موقع با مادرم از جلوی ساختمان بزرگ دو طبقه ای در یکی از بهترین محله های شهر رد میشدیم میدانستم که مادرم آه بلندی خواهد کشید و کسانی را که آن خانه را در قمار از چنگ پدر بزرگم بیرون آوردند نفرین خواهد کرد. در بالای خانه ای که گوهر خانم زندگی میکرد اتاق بزرگی بود که مادرم به آن گالری میگفت و بدون مستاجر بود. اتاق بزرگی حدود سی متر مربع با سقف بلند که تمام سقف را با قاب چوبی تزئین کرده بودند.گالری راه پله جداگانه ای داشت که از داخل دالان ورودی مستقیم وارد گالری میشد. مادرم گاه گداری که دلش میگرفت سری به گالری میزد و گاهی به آرامی اشک میریخت. چندین بار برایم گفته بود که زمانی که پدرش هنوز اموالش را از دست نداده بود در این اتاق سفره ای به بزرگی اتاق می انداختند و دوستان پدر بزرگم تا پاسی از شب به خوردن و نوشیدن ادامه میدادند. دوستانی که هیچ یک دیگر سراغی از او نمیگیرند. اشکهایش را پاک میکرد، آهی میکشید و گالری را با خاطره هایش ترک میکرد و همزمان زیر لب زمزمه میکرد" این دغل دوستان که میبینی، مگسانند دور شیرینی". مادرم همزمان با به سلطنت رسیدن رضا شاه به دنبا آمده بود، و زمانی که ده سالش شده بود این امکان بوجود آمده بود که به مدرسه برود و پدرش که از منور الفکر های زمان خودش بوده او را به مدرسه دوشیزگان فرستاده بود تا همراه معدود دختران شهر سواد بیاموزد. مادرم هر از چند گاهی گواهی پایان دوره ششم ابتدائیش را از درون صندوقچه چوبی اش بیرون می آورد و به عکس دوران نو جوانی اش خیره میشد. تاریخ گواهینامه تیر 1321 خورشیدی بود.هر چند مادرم افسوس از دست دادن اموال پدرش را میخورد ولی پدر بزرگم در غم گذشته زندگی نمیکرد و از بودن در لحظه خوش بود و در اتاق محقری که برای خودش داشت زندگی را میگذراند. آیا پدر بزرگم تحت تاثیر جنبش مشروطیت با محافل روشنفکری آن زمان قرار گرفته بوده است؟ چه اتفاقی افتاده بوده است که تاجری مورد اعتماد و امین بازار و مردم، به یکباره بر خلاف تمام ارزشهای پذیرفته شده زمان خود راه خوش باشی و لذت دنیوی را برگزیده بوده است؟ بر او چه رفت که زندگی خود را به قمار گذاشت؟   بعضی وقتها آرزو میکنم ای کاش میشد  روح پدر بزرگم را احضار میکردم و با او به گپ و گفتگو مینشستم، تا ببینم چه شد که شیخ صنعان زمان خود شد و همچون حافظ دردی کش میخانه شد و یک لا قبا از بالش پر قو سر برداشت تا سر بر گونی کاه بگذارد و آرامش را در رنگ ارغوانی آب انگور بیابد و بی پروا به انکار تمامی آنچه برایش روزی معیار های زندگی بوده اند بر آید، بی آنکه در قید حرف این و آن باشد؟ داستان آن مجله ها با جلد بنفش چه بود؟ چه شد که به همه چیز پشت کرد و خرقه در گروی شراب نهاد؟ در پیاله عکس رخ کدام یار را دیده بود که اینگونه عاشقانه پیاله را در آغوش کشیده بود و لحظه ای از خود جدا نمیکرد؟ در کوچه های سرگردانی به دنبال کدام گمشدهای بود که به طره گیسوی هر شوخ چشمی دست نوازش کشید و مست و سر خوش آنان را در آغوش کشید تا شهد زندگانی را از پستان آنان بنوشد؟ اگر مادرم از اینکه پدرش را فریفتند و اموالش را چپاول کردند متاسف بود من افسوس میخورم که چرا پدر بزرگم چند سال بیشتر نماند تا راز زندگیش را برایم بگوید.  
ساعت تقریبا 10 بود و مادرم طبق عادت هر روزه در حال جارو کردن و نظافت خانه بود که صدای شتاب آلود در زدن، مادرم را که باردار بودنش کاملا به چشم میخورد ، به سمت دالان کشاند تا در را باز کند و ببیند چه کسی است که با این شتاب در میزند. معصومه زن اسماعیل بود با چادر چیت خاکستری که انگار آنقدر سراسیمه به سر کرده بود که متوجه نشده بود پشت رو آنرا به سر کرده است و در حالی که نفس نفس میزد با حالتی نگران گفت: "هر کاری میکنیم آقا بیدار نمیشه، فکر کنم حالش زیاد خوب نیست". یک ساعت بعد مادرم در حیاط نشسته بود و در سوگ پدرش چیزی بین نوحه و مرثیه می خواند و گریه میکرد. در اینکه روز چهارم آبان بود شک ندارم، چون روز تولد شاه بود و خواهرم همراه با دوستانش از تماشای مراسم چهارم آبان بر میگشتند که مادرم خبر مرگ پدر بزرگ را به او داد، ولی اینکه دقیقا چه سالی بود مطمئن نیستم، احتمالا سال 1342 بود، من شش سالم بود که پدربزرگم را از دست دادم و تنها چیزی که باقی ماند خاطراتی بود که از خانه او اندوخته بودم، خانه ای که مثل خانه های دیگر نبود .با مرگ پدر بزرگم مادرم تا سالها بعد هر وقت دلتنگ میشد با خودش زمزمه میکرد" پدر داران همه در عیش و نازند ـ یتیمان با پدر داران چه سازند".

 
21 نوامبر 2014








۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

نقاب...


روان ما همچون جسم ما به مراقبت دائمی نیاز دارد. بدن ما زمانی که سیستم دفاعی اش ضعیف میشود، ویروس ها راحت تر به درون آن نقوذ میکنند و جا خوش میکنند. مشکل سیستم دفاعی بدن با بعضی از ویروس ها این است که انها مدام تغییر شکل میدهند و به همین دلیل از ورودی های بازرسی عبور میکنند بدون آنکه شناخته شوند. با کمی تخفیف میتوان همین مشکل را به ساخت روانی تعمیم داد. ما در تجربه های زندگی می آموزیم که چه کسانی را به خلوت خصوصی خودمان راه دهیم که آسیبی به ما نرسانند، ولی انسانهائی که قصد دارند به ما اسیب برسانند همچون ویروسها تغییر شکل میدهند و اگر خوب نقاب دروغین خود را بر چهره نگه دارند به راحتی وارد حریم خصوصی ما میشوند و آسیبهای جبران ناپذیری به ما میزنند. من چند سال پیش از تیمار ساختار دفاعی روحم غفلت کردم و به ورطه خوش باوری در غلطیدم و از روی بد شانشی یکی از این ویروسهای خطرناک از موقعیت استفاده کرد و به زندگی خصوصی من وارد شد. هر چند بیش از سه سال طول کشید تا آن ویروس را از زندگی ام بیرون کنم ولی لطمات زیادی به من زد. اما این تجربه درسهای آموزنده بسیاری داشت که سیستم دفاعی روح مرا تقویت کرد. مراقب ویروسهائی که با ماسک عشق به شما نزدیک میشوند باشید.

۱۳۹۳ مهر ۱۱, جمعه

سقوط

همیشه از لحن بیان پدرم تشخیص میدادم که انتظار او در جدی گرفتن حرفش تا چه میزان است. آن روز به محض اینکه از مدرسه آمدم مادرم گفت دستات و بشور برو اتاق مهمانحانه. تعجب کردم در آن وقت روز در اتاق مهمانخانه چه خبر میتوانست باشد، وارد که شدم پدرم تکیه اش را به پشتی داده بود و روبرویش مرد جوانی با سبیلهای پر پشت مشکی نشسته بود. سلام کردم، پدرم گفت کاظم اقا پسر اقای رشیدی از تهران آمده،قاطعیتی که در بیان پدرم بود فهمیدم که باید با احترام کامل با کاظم اقا برخورد کنم . آقای رشیدی رفیق قدیمی پدرم بود که در دوران جوانی با همدیگر شریک بودند. کاظم اقا با صدائی مهربان گفت سلام بیا بنشین اینجا پهلوی من. مرد خوش صحبت و مهربانی به نظرم آمد. با دقت به حرفهایش گوش میدادم و سعی میکردم مودبانه پرسش هایش را پاسخ دهم. از صحبتهائی که قبلا در خانه شنیده بودم میدانستم که او مخالف شاه بوده و به همین دلیل زندانی شده بوده است. از بین صحبتهایش متوجه شدم که دوره زندانی بودنش تمام شده و به او اجازه داده اند که آخرین سال پزشکی در دانشگاه به اتمام برساند. او برای یک سفر کوتاه به شهرما آمده بود، گویا شناسنامه اس در شهر ما صادر شده بود و او ناچار بود حضورا مراجعه کند. در آغاز سنین نوجوانی بودم و خواستم کمی جلوی او پز بدهم و به همین دلیل نوار پری زنگنه را در ظبط صوت گذاشتم ، هنوز خیلی خوب به خاطر دارم که گفت آهنگ " ما چون دو دریچه" را دوباره برایش پخش کنم.  در همان بعد از ظهر کوتاه زندانی سیاسی برای من انسانی تعریف شد در هیبت او. خون گرم، دانشمند و مهربان. با چنین ذهنیتی زندانیان سیاسی برای من انسانهای قابل ستایشی شدند ، که تجسم کامل صداقت، شرافت و انسانیت بودند. در سالهای زندگی در مهاجرت با تعدادی از این زندانیان برخورد نزدیک داشته ام و کم نبوده اند مواردی که تعجب مرا بر انگیخته اند، چرا صفتهای زشتی در آنها دیدم و اعمالی از بعضی از آنان سر زد که تصویری که از زندانی سیاسی در ذهنم داشتم در هم ریخت. مدت زیادی طول کشید تا توانستم به خودم بقبولانم که زندانی سیاسی بودن مترادف با تمام فضیلتهای انسانی نیست. چند سال پیش در جمعی بودم که شخصی وقتی متوجه شد زادگاهم کدام شهر است از من پرسید فلان شخص را میشناسی؟ که از اتفاق روزگار کسی را که او نام برد دوست قدیمی من بود که چندین سال را در زندان گذرانده بود و من هم با افتخار گفتم که بله او را خیلی خوب میشناسم، ولی در جواب داستانهائی را شنیدم که دوست مرا به عدم مقاومت و مسئول بودن در مرگ رفقایش متهم میکرد. من در آن لحظه از دوستم دفاع کردم و گفتم انسان از گوشت و خون ساخته شده و هر کس توان محدودی دارد. من هنوز بر این باورم که آنچه انسانها در زیر فشار های شدید جسمی و روحی انجام میدهند، نمیتواند جرم محسوب شود. چند سالی از آن صحبت گذشت و من در ارتباطی دوباره با دوست سابقم قرار گرفتم. ارتباطی که او با رفتارش آخرین میخ را بر تابوت باور من به اینکه زندانی سیاسی بودن برابر با پایبندی به اصول و صداقت است، وارد کرد. در مدت دو سالی که این ارتباط بر قرار شد دریافتم که او انسان حقیری شده است که شلاق اگر چه جسم او را زخمی کرده است، ولی از درون حقارتی نهانی عیان شده است که شاید همیشه وجود داشته است. وقتی داستان را برای یکی از دوستانم بیان کردم جمله ای گفت که مرا لرزاند: " به یاد داشته باش که لاجوردی هم زندانی سیاسی بوده است". زندانی سیاسی بودن شرط لازم و کافی برای انسان بودن نیست. بدون شک بسیاری از این عزیزان انسانهای والا و فر هیخته ای هستند ولی بدون شک خمیره آن را از قبل داشته اند.  

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

ستوان هرکول پوارو



ستوان هرکول پوارو

چند روز پیش مصاحبه ای را دیدم که هوشمند عقیلی خواننده ای که با آهنگ فردا تو می آیی برای نسل من خاطره آفرید ، در آن مصاحبه خاطره ای تعریف کرد که مرا به فکر فرو برد. عقیلی گفت که شعر ترانه را ناچار شدند که عوض کنند چون ساواک شعر اول را کنایه آمیز میدانست. این خاطره مرا به یاد خاطره ای انداخت که خودم تجربه کرده بودم.

در اوان نو جوانی به سینمای آزاد در شهرمان پیوستم و با شوق و ذوق دوربین 8 میلیمتری را به دست گرفتم که روی فدریکو فلینی را کم کنم. با یکی از دوستانم که او هم هم سن من بود و با هم در سینما آزاد به خلق آثار گمنام هنری میپرداختیم، دست به کار ساختن یک فیلم مستند در رابطه شهر مان شدیم و سه پایه فیلمبرداری را در خیابان بر پا کردیم تا صحنه های مستند از خیابان را ثبت کنیم، که پاسپانی آمد و پرسید چه کار میکنیم و ما گفتیم فیلمبرداری میکنیم، پرسید اجازه دارید؟ گفتیم مگه اجازه لازمه؟ گفت آره و دوربین ما را ظبط کرد و ما را به شهربانی برد. افسر نگهبان پس از سوال و جواب ما را به بخش آگاهی مراجعه داد و من و دوستم وارد اتاقی شدیم که با یک پرده سیاه زخیم از دیگر اتاقها جدا شده بود و به ما گفتند همانجا بنشینیم. مردی با سبیلهای پر پشت و کت و شلوار خاکستری اطو کشیده که پیراهن سفید و کراوات او را همراهی میکردند، روی صندلی لهستانی نشسته بود و با دقت متنی را مطالعه میکرد و حتی سرش را بلند نکرد که ببیند ما کی هستیم. نمیدانم چه مدتی من و دوستم در آنجا نشستیم، ولی میدانم که خیلی طولانی بود. در تمام مدتی که منتظر بودیم مرد سبیلو که کمی هم چاق بود غرق در مطالعه متنی بود که احتمالا خیلی مهم بود و یا شاید میخواست به ما بقبولاند که کارش خیلی مهم است، شاید گزارش ویژه ای بود در رابطه با امنیت کشور و یا هر چیز دیگر، ولی فکر کنم یا درک مطلبش ضعیف بود و یا عمدا وقت را کش میداد تا اعصاب ما را خرد کند، چون برای خواندن هر صفحه کلی وقت صرف میکرد. شاید هم کند ذهن بود. در هر صورت پس از یک مدت طولانی سرش را از روی کاغذ بلند کرد و گفت چه خلافی کردید؟ ما هم گفتیم که خلافی نکرده ایم، داشتیم فیلمبرداری میکردیم. چند سوال هم در رابطه سینما آزاد کرد و آخرش گفت که اگر می خواهید مجوز فیلمبرداری بگیرید باید یک گزارش بنویسید که در سینما آزاد چه کار میکنید و چه کسانی به آنجا می آیند و چه فعالیتهائی دارند و آن گزارش را به او تحویل بدهیم. با گذشت تمامی این سالها هنوز چهره او را به خاطر دارم و خیلی خوب به خاطر دارم که در آن اتاق مرموز حسی به من میگفت که او دارد نقش بازی میکند. وقتی با سبیلهایش بازی میکرد حرکتش مصنوعی به نظر می آمد. شاید فکر میکرد هرکول پوارو وطنی است. من و دوستم از شهربانی که بیرون آمدیم قرار گذاشتیم که بعد از آن مخفیانه فیلمبرداری کنیم و آن گزارش را هم هرگز برای او نفرستادیم.

۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

شاید یک رمان بنویسم

این روزها در فکر نوشتن یک داستان با الهام از واقعیت زندگی هستم. شاید یک رمان بشود. هنوز نمیدانم چه خواهد شد.

همین

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

درس اول

مدرسه ای که میرفتم


  
در زندگی روزهائی هستند که هر گز فراموش نمیکنیم، نه تنها فراموش نمیکنیم بلکه آنها را با تمام جزئیات و لحظه به لحظه به خاطر می آوریم، و این به خاطر آوردن، یک شکل ساده یاد آوری مثل دیدن یک اشنا در خیابان و یا چیزی شبیه به آن نیست. جنس این خاطرات و شکلی که آنها را به خاطر می آوریم نسبت به دیگر تجربه های روزانه متفاوت است، چون هر لحظه آن را هم به یاد می آوریم و هم با تمام وجودمان حس میکنیم. آن روز را به یاد می آوریم، حس میکنیم و دوباره زندگی میکنیم. گوئی تمام حس ما دوباره زنده میشود و آن تجربه و یا آن روز مهم را برای ما زنده میکند، رنگها، عطر ها، صدا ها و حتی وزش آرام نسیم صبحگاهی را با گذشت چندین سال از آن روز،همچنان یک تجربه زنده حس میکنیم. این روز ها روزهائی هستند که در زندگی ما از اهمیت ویژه ای برخوردارند، یکی از این روزها اولین روز مدرسه است، روزی که به دنیای دیگری قدم میگذاریم. بدون شک روز اول مدرسه برای کودکان امروز، با آنچه من و نسل من تجربه کرده است متفاوت است ولی برای من اولین روز مدرسه ام هم چنان روزی است که هر زمان آن را به خاطر می آورم همان حسی را دارم که در روز اول مهر 1342 داشتم. خواهرم که فرزند ارشد خانه بود و دانش آموز دبیرستان برای من بارها توضیح داده بود که مدرسه جای خوبی است و من آنجا خواندن و نوشتن یاد میگیرم و دوستان خوبی پیدا میکنم. از یک ماه قبل یک دست کت و شلوار قهوه ای برایم به سلیقه خواهرم خریده بودند و آنرا در کمد به چوب رختی آویزان کرده بودند. و چند بار خواهرم آن را به تن من امتحان کرد که مطمئن شود که اندازه من است. شاید یک هفته قبل از شروع مدارس بود که یک پیراهن سفید که یقه اش مثل مقوا محکم بود به مجموعه کت و شلوار اضافه شد.  هنوز سفیدی پیراهن و سختی بستن دکمه یقه آن که خیلی خشک و غیر قابل انعطاف بود را میتوانم حس کنم. خواهرم تاکید داشت که در مدرسه باید مرتب و مثل یک آقا بنشینم و گوش به درس معلم بدهم. هر چقدر به مغزم فشار می آورم به خاطر نمی آورم که چه کسی مرا تا مدرسه همراهی کرد، تنها چیزی که خوب در خاطرم مانده است این است که باید در حیاط مدرسه در صف کلاس اولی ها به صف میایستادیم، هر کلاس صف ویژه خود را داشت که در یک مربع بزرگ دور تا دور حیاط مدرسه ایستاده بودیم  و بعد از سخنرانی رئیس مدرسه مثل سرباز های پادگان با راهنمائی یکی از معلمها به طرف کلاس رفتیم. وارد کلاس که شدیم ناظم مدرسه همراه معلم کلاس اول که هر دو مرد بودند آنجا ایستاده بودند و ما را طبق بلندی قد در نیمکتها که هر کدام برای چهار نفر جای کتاب داشت تقسیم کردند. من سفارش خواهرم تمام روز در ذهنم بود که آدم باید در مدرسه مرتب و منظم بنشیند و به حرف معلم گوش فرا دهد. تمام روز تمام حواسم به این بود که معلم چه میگوید. برای من او مرد بزرگی بود، که همه چیز را میدانست. آن روز معلم به ما گفت که باید فردا برای خرید کتابهایمان پول بیاوریم و وقتی کتاب ها را خریدیم درس شروع میشود. البته قبل از آن اسم تمام شاگردان را پرسید و در جلوی اسم هر دانش آموزدر یک دفتر جلد مقوائی بزرگ در قطع بزرگ که روی میزش بود علامت گذاشت. بعدا فهمیدم هر روز این کار را میکند و اسم این کار حاضر غایب است. آن روز معلم به ما گفت که ساعت 12 مرخص میشویم. به خانه که رسیدم لباسهایم را طبق سفارش خواهرم مرتب و منظم در کمد گذاشتم و احساس کردم که راحت شدم. تمام روز یقه خشک پیراهن گردنم را آزار میداد ولی فکر میکردم که مدرسه همین است. فکر کنم روز دوم یا چند روز بعد بود که اولین تصویر واقعی از مدرسه را تجربه کردم. مثل روز های قبل به صف شدیم و همچون سرباز های کوچک به کلاس رفتیم که همزمان مستخدم مدرسه همراه با ناظم و پسر بچه ای که احتمالا کلاس دوم یا سوم بود وارد شدند. نمیدانم جرم آن بچه چه بود، فقط به خاطر دارم که پاهای او را به یک چوب بلند بستند و ناظم او را با ضربه های جانانه ترکه بر کف پاهایش تنبیه کرد، من آنروز فهمیدم نام این نوع تنبیه فلک کردن است، و این آخرین باری بود که ناظم مدرسه حق داشت قانونا از فلک کردن به عنوان تنبیه استفاده کند. چون از سال بعد ممنوع شد.  تصویری که خواهرم از مدرسه برای من ترسیم کرده بود با واقعیتی که من تجربه میکردم هیچ نسبتی نداشت. نمیدانم چرا ولی آنچه که به ما درس میدادند نیز با زندگی واقعی  رابطه ای نداشت. هنوز تصویر زیبائی را که در زیر آن نوشته شده بود "ماما بادام داد" را به خاطر دارم و اینکه هرچه فکر میکردم به خاطر نمی آوردم که مادرم به من بادام داده باشد، و پرسش بعدی در ذهن من این بود که آیا "ماما" همان مادر است. ظاهرا باید منظورشان مادر بود ولی چرا ماما را انتخاب کرده بودند نمی فهمیدم. تصویری هم که از مادر کشیده بودند هیچ شباهتی به مادر من و یا مادر دوستانم نداشت. فقط همین یک درس نبود که برای من نا مانوس جلوه میکرد، من هیچ ارتباطی با بقیه درسها هم بر قرار نمیکردم. "آن مرد با اسب آمد" هیچ گونه واقعیتی را برای من بیان نمیکرد. تنها مردانی که با اسب می آمدند و من دیده بودم درشکه چی ها و گاریچی ها بودند که آنها هم سوار بر اسب نمیشدند بلکه از اسب برای کشیدن گاری و یا درشکه استفاده میکردند و قیافه شان هم به هیچ وجه رشید و رعنا نبود. درشکه چی ها که اکثرا تریاکی بودند و تفریح ما این بود که دنبال درشکه بدویم و پشت درشکه سوار شویم، که آن هم با شلاق درشکه چی که ماهرانه ما را هدف میگرفت به اتمام میرسید. گاری چی ها هم که به بی ادبی شهره بودند و هر وقت پدر مادر ها می خواستند به کسی توهین کنند  به او لقب " گاریچی" میدادند. اسبها هم هیچ شباهتی به اسب کتاب فارسی نداشتند، آنها اندامی کشیده و ورزیده نداشتند و بیشتر چاق و تنبل به نظر می آمدند. در عمل فهمیدم که با آن لباس اطو کشیده نمیشود هر روز به مدرسه رفت و کم کم لباسم عادی تر و راحت تر شد. رفتن به دستشوئی برایم به کابوسی تبدیل شده بود، توالت ها آنقدر کثیف بود که باید کلی وقت میگذاشتی که یک جای تمیز برای گذاشتن پاهایت پیدا کنی، در یک کلام گوه از در ودیوار توالت ها میبارید. در هر صورت سال اول گذشت و من در واقع چیز زیادی نیاموختم، و این به این خاطر بود که قبل از شروع مدرسه خواهرم الفبا و کمی خواندن و نوشتن در خانه به من آموخته بود و به همین دلیل مدرسه برای من خسته کننده بود. معلم کلاس اول مرد جوانی بود که همیشه شلوار سورمه ای اتو کشیده به تن داشت و او برای من خدا بود. من فکر میکردم که او همه چیز میداند و از همه چیز بی نیاز است، برای همین وقتی یک روز اتفاقی که با پدرم به خیابان رفته بودم و آقای معلم را در حال خرید از بقالی دیدم دنیای ذهنی ام به کلی در هم فرو ریخت. برایم باور کردنی نبود که او هم به غذا احتیاج دارد. بزرگترین درسی که در سال اول آموختم این بود که برای یاد گرفتم که باید مواظب خودم باشم اگر نه آقای ناظم با چوب نازکی که هر روز در دست دارد به سراغ آدم می اید. اولین تعطیلات تابستان به سرعت گذشت و به کلاس دوم رفتم. تغییر مهمی در مدرسه رخ داده بود و آن اینکه اولین گروه فارغ التحصیلان زن مدرسه تربیت معلم در مدرسه ما استخدام شده بودند. سیستم آموزشی آن زمان به دو بخش ابتدائی و متوسطه تقسیم شده بود. دوره ابتدائی از کلاس اول تا ششم بود و متوسطه از هفتم تا کلاس دوازدهم. وقتی به کلاس دوم رفتم تمام معلمهای مرد را از کلاس اول تا سوم با معلمهای زن جایگزین کرده بودند. ناظم بخش اول تا سوم هم زن انتخاب شده بود. در واقع حظور دختران جوان و خوش لباس عطر دلپذیری را به مدرسه آورده بود. این تحول از یک نظر زیبا یود و از طرفی مساله را کمی غریب میکرد. معلمی که برای کلاس دوم ب که کلاس من بود درس میداد دختر جوانی بود که بعد از گرفتن دیپلم با گذراندن یک دوره یک ساله مشغول کار شده بود. او همیشه با دامن کوتاه و ناخنهای لاک زده سر کلاس می آمد و برای ما که در فرهنگ مرد سالار بزرگ شده بودیم حرف شنوئی از او دشوار بود. مشکل دیگر این بود که هیچ شباهتی به دختر هائی که در اطراف من بودند نداشت. شاید خواهرم بیشترین تشابه را با او داشت و همین شباهت پذیرش معلم زن را با آن نوع لباس پوشیدن راحت تر میکرد، ولی برای همه پذیرش این مساله آسان نبود. معلمی با آن پوشش برای اکثر شاگردان غریبه بود و این به خاطر شرایط ویژه ای بود که مدرسه داشت. مدرسه ای که من میرفتم در واقع مدرسه ای بود نو ساز و به زمان خودش مدرسه ای بود که با رعایت اصول معماری که پاسخ گوی نیاز های یک مدرسه باشد ساخته شده بود. از در مدرسه که وارد میشدی محوطه بسیار وسیعی حیاط مدرسه را تشکیل میداد که در دو طرف سمت چپ و راست آن دو رشته ساختمان با پنجره های بزرگ و که نور گیر کافی داشتند ساختمان مدرسه را تشکیل میداد. در سمت چپ کلاس های اول تا سوم و در سمت راست چهارم تا ششم قرار داشت. در وسط حیاط مدرسه هم تیرک بلند پرچم قرار داشت. هر روز صبح شاگردان هر یک در صف کلاسهای خود می ایستادند، ناظم مدرسه اگر قرار بود شاگردی را تنبیه کند این کار را در جلوی همه انجام میداد، سپس یکی از شاگردهای کلاس سوم که اتفاقا نسبتی با ناظم مدرسه داشت مراسم نیایش را به جا می آورد که با به نام خدا آغاز میشد و با جمله "خداوندا شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ بفرما" پایان می یافت. بعد از مراسم نیایش همگی مثل سربازخانه به صف به سر کلاسها میرفتیم. البته به محض اینکه از چشم ناظم دور میشدیم صف به هم میخورد و هورا میکشیدیم و به سمت کلاس هجوم میبردیم و همیشه صدای یکی از معلمها شنیده میشد که ما را وحشی خطاب میکرد. این مدرسه 12 کلاس داشت، چون از هر کلاس دو تا بود یکی الف و یکی ب، مثل کلاس دوم الف و ب. آنچه این مدرسه را به شکلی از دیگر مدارس متمایز میکرد محل آن بود. مدرسه در انتهای غربی شهر شاخته بودند، جائی که آسفالت خیابان تمام میشد و شهر نشینی به اتمام میرسید و مسیر سیلابی که در زبان عامه به رودخونه خشکه شناخته میشد و تنها در زمستانها در آن آب بود شهر را از منطقه کشاورزی جدا میکرد. اما یک تحول بزرگ اجتماعی در حال شکل گیری بود، نتایج جانبی انقلاب موسوم به سفید شاه کم کم نمایان میشد، هجوم روستائیان به شهر ها. با انقلاب سفید نظام ارباب و رعیتی در ایران ملغی شد، برای آنها که این نظام را نمیشناسند شاید بهتر باشد یک توضیح مختصر بدهم.سیستم فئودالی ایران به این شکل بود که ارباب صاحب روستا(ها) هم مالک زمین بود و هم صاحب ساکنین روستا که در واقع رعیت او بودند. فئودالهای بزرگ صاحب چندین روستا و آبادی بودند که هر آنجه در ملک آنها بود متعلق به آنها بود و رعیت ها اجازه نقل مکان از روستا را بدون اجازه ارباب نداشتند. میشود انرا به شکل خاصی از برده داری تعبیر کرد. با لغو این نظام انبوه روستائیان آزاد شده به شهر ها برای یافتن کار هجوم آوردند و از آنجا که سرملیه کافی نداشتند در حاشیه شهر ها در خانه های محقر سکنی گزیدند. بخش زیادی از این مهاجران در آنسوی مسیر سیلاب ساکن شدند که به لب رودخونه ای ها مشهور شدند. در شهر برای اولین بار فرزندان آنها امکان سواد آموزی یافتند و نزدیکترین مدرسه به آنها مدرسه ای بود که من میرفتم. از ظاهر شاگردان به راحتی میشد حدس زد که چه کسی بزرگ شده شهر و بومی  است و چه کسی مهاجر. لباسهای ژنده و صورت های رنگ پریده نشان از حال زار خانواده ها بود. خیلی خوب به خاطر دارم روزی را که خانم معلم کلاس دوم که سعی میکرد آخرین دستاوردهای آموزشی را که در دوره تربیت معلم آموخته بود به کار ببندد و از یکا یک شاگردان خواست که خودشان را معرفی کنند و بگویند پدرشان چه کاره است، برای اولین بار با واژه فعله آشنا شدم. تقریبا تمام شاگردانی که از آن طرف رودخانه آمده بودند پدرشان فعله بود، یعنی کارگر غیر ماهر ساختمانی. خواهرم اصرار زیادی داشت که من مرتب و خوش لباس به مدرسه بروم، برای او خیلی مهم بود که من هم بچه منظم و حرف گوش کنی باشم و هم لباس خوب بپوشم، ولی او از واقعیت مدرسه بی اطلاع بود، برای من مهم بود که بتوانم خودم را عضوی از کلاس بدانم و با همکلاسی هایم دوست باشم. پوشیدن لباسی که او از من میخواست بین من و دیگران فاصله می انداخت. من نمیخواستم به خاطر ظاهرم توسط دیگران کنار گذاشته شوم و کم کم نارضایتی خودم را از این مساله بروز میدادم، تا اینکه مادرم را راضی کردم که پالتوئی را که از پدرش به یادگار مانده بود کوتاه کند که من در زمستان بپوشم و در این کار موفق شدم. یک پالتوی رنگ و رو رفته که تا نوک پایم میرسید و خودم را در آن محفوظ حس میکردم و همرنگ دیگران بودم. کم کم مدرسه برایم خسته کننده شده بود، زنگ های تفریح را به بازی و شرارت میگذراندم. در پشت ساختمانهای سمت راستف محل بازی بود که چرخ و فلک ، سرسره، الاکلنگ و تاب نصب کرده بودند که بچه ها استفاده کنند ولی بدون حظور معلم اجازه چنین کاری را نداشتیم. و فقط شاگرد های کلاس های چهارم تا ششم حق استفاده از آنها را داشتند. تقزیبا ورود به آن منطقه مثل ورود به منطقه ممنوعه بود. شاگرد های ساختمان سمت راست همه بزرگ به نظر می آمدند، بعد ها فهمیدم که یک هسته شر در بین آنها بود که بساط قمار و کارهای خلاف در انحصار آنها بود. آنها شاگردانی بودند که چندین سال مردود شده بودند و از نظر مدیریت مدرسه شاگرد های نا بابی بودند. تا اینکه یک روز رئیس مدرسه همراه ناظم در صف صبحگاهی حاضر شدند به همراه سه برادر که از شاگرد های شرور مدرسه بودندو بر سر هر یک از آنها یک کلاه بوقی گذاشته بودند. رئیس مدرسه طی یک سخنرانی آتشین آنها را به جرم دزدی از مدرسه اخراج کرد. کلاس دوم با یک ماه تمام غیبت به خاطر ابتلا به سرخک مصادف شد. وقتی در اواسط بهمن به کلاس بازگشتم خانم معلم کلی مرا تشویق کرد و آرزو کرد که دیگر بیمار نشوم. من علاقه خاصی به خانم معلم داشتم، با اینکه هفته ای یکبار به خاطر مشق هائی که ننوشته بودم مرا تنبیه میکرد، ولی با این حال از او دلخور نبودم. برای او هم قابل درک نبود که چرا من بدون اینکه مشقهایم را بنویسم، میتوانم دیکته را بدون غلط تحویل بدهم. البته این را مدیون تلاش خواهرم بودم که قبل از شروع مدرسه برای آموزش من وقت کافی گذاشت، و بعضی وقتها از من برای یاد گیری درسهای خودش استفاده میکرد. به یاد دارم برای اینکه درسهای خودش را به خاطر بسپارد آنها را برای من توضیح میداد و به همین دلیل من اطلاعات زیادی راجع به ساختمان گل و گرده افشانی و غیره داشتم. کلاس دوم هم گذشت و در سومین سال تحصیل من در مدرسه، اتفاق بسیار خاصی افتاد. معلم کلاس سوم خانمی بود بسیار زیبا و محجوب که من عاشقانه دوست داشتم او را نگاه کنم. اما منظورم از اتفاق خاص این نبود. فکر کنم تقریبا یک ماه از شروع مدارس گذشته بود که خانم معلم برای ما توضیح داد که از هفته آینده هر روز راس ساعت 10 در کلاس به همه غذا میدهند و هر کس باید یک لیوان پلاستیکی برای خوردن شیر گرم با خودش بیاورد. چند روزی بود که میدیدم در گوشه ای از حیاط مدرسه نزدیک خانه سرایدار مدرسه آجر و سیمان آورده اند و یک چیزهائی میسازند ولی نمیدانستم برای چه کاری آنها را میسازند. هفته بعد کاربر د آنها را فهمیدم، آنها در واقع اجاقهای بزرگی بودند که بتوان بر روی آنها دیگهای بزرگ را جا داد و در زیر آنها پریموسهای بزرگ نفت سوز را برای گرم کردن شیر خشک که در کیسه های بزرگ می آوردند و در دیگهای بزرگ پر از آب حل میکردند، جا داد. ساعت 10 با صدای یک تک زنگ دانش آموزانی که از کلاس های پنجم و ششم انتخاب شده بودند با سطلهای شیر داغ و نان سنگک بریده شده و ظرف کره پاستوریزه که در قطعات مربع شکل بریده شده بود وارد کلاس میشدند و ما کتابها را جمع میکردیم و به هر یک از ما یک تکه نان، یک تکه کره و یک لیوان شیر میدادند. من آن زمان فکر میکردم که این مساله شامل تمام مدارس میشود، ولی زمانی که به اروپا مهاجرت کردم فهمیدم که مدرسه ای که من میرفتم جزء مدارس محروم به حساب می آمده و آن نان و کره اهدائی آمریکا ئی ها بوده است. بسیاری از دانش آموزان که از خانواده های مهاجرین بودند بدون خوردن صبحانه به مدرسه می آمدند و آنچه که در مدرسه در ساعت 10 به عنوان کمک غذا میدادند در واقع برای بسیاذی از بچه ها غذای اصلی بود. کم نبودند شاگردانی که بخشی از همیان نان و کره را به خانه میبردند.ولی انصافا مزه میداد و خیلی خوشمزه بود. هر سال به تعداد معلمهای زن افزوده میشد و کم کم نیمی از معلمهای کلاسهای چهارم تا ششم هم زن بودند. وقتی که به کلاس چهارم رفتم ناظم آن بخش هم یک زن بود که از بد شانسی من با مادرم آشنا بود و دست و پای من را در پوست گردو میگذاشت، چون میتوانست مستقیما هر خطائی را به خانه گزارش کند. اتفاق جدیدی که در این دوره رخ داد تبدیل باشگاه ورزشی که همجوار مدرسه بود به شکلی از پادگان نظامی بود. طرح دفاع غیر نظامی ،این که آن طرح چه بود و چه هدفی را دنبال میکرد من نمیدانم ولی در کنار مدرسه یک ساختمان ورزشی بود که در واقع باشگاه پرورش اندام و ورزشهای انفرادی بود و همیشه خالی بود، که یک مرتبه تبدیل به محل تمرین رزمی و آموزش نظامی شد. افرادی که در آنجا آموزش میدیدند افراد عادی بودند که برای یک دوره کوتاه با ارتش قرار داد بسته بودند که یک دوره رزمی را بگذرانند. هر روز صبح وقتی به مدرسه می آمدم آنها را میدیدم که با لباسهای نظامی از نرمش صبحگاهی در صفهای منظم و هماهنگ با فرمانده، با صدای بلند میگفتند " یک،دو، سه، چهار" و با ریتمی هماهنگ میدویدند. بعضی از آنها را میشناختم، دستفروش و یا بیکار بودند و احتمالا برای حقوقی که میگرفتند در این طرح شرکت کرده بودند. زمان خیلی سریع گذشت و یک مرتبه باید برای دادن امتحان نهائی کلاس ششم به یک سالن بزرگ میرفتم که دانش آموزان کلاس ششم از مدارس مختلف برای امتحان به آنجا آمده بودند. و بعد از یک ماه به من گواهینامه پایان دوران ابتدائی را دادند. به چه کار می آمد نمی دانم.
4 فوریه 2014

  

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

مهوش در اراک

شهدوست ـ مهوش ـ روضه خوان

آقای شهدوست هم دندانساز بود و هم نیمه دندان پزشک. مردی بود بلند قامت و چهار شانه که همه مردم اراک او را میشناختند. مردی بود خوش مشرب و بذله گو و خیلی زود در دل آدمها جا میگرفت. او یک هیات سینه زنی داشت که هر سال تاسوعا و عاشورا هیات شهدوست پای ثابت مراسم عزاداری محرم بود. در همان سالها که اوج شهرت مهوش بود شهدوست او را برای اجرای برنامه به اراک دعوت کرد که در آن زمان برای خودش اتفاق مهیجی برای مردم بود و بسیاری از داش مشدی ها و جوانان به دیدن برنامه رفتند. در شهر روضه خوانی بود که به خانه مردم میرفت و روضه میخواند، و یک منبر هم در یکی از مساجد داشت. میگویند بعد از آمدن مهوش در سر منبر گفته بوده است که " ما آخرش نفهمیدیم که این آقای شهدوست هیات در آر است یا مهوش بیار است".

هر چه بود باعث شادی مردم هم میشد.