۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

خواستگاری




خواستگاری

چند روزی بود که مهمان کدخدای روستائی در لرستان بودیم. من و دوستم که هر دو دانشجو بودیم و به خاطر انقلاب فرهنگی و بسته بودن دانشگاهها بیکار شده بودیم در آن روستا کار میکردیم. آن شب بعد از شام احساس کردم خبر خاصی هست. هوا تاریک روشن بود که دیدم یک تراکتور که تریلر آن پر از آدم بود وارد کوچه شد و طولی نکشید که خانه کد خدا مملو از آدم شد. گوش تا گوش اتاق مردها با لباسهای لری نشستند و کم کم متوجه شدم که آمده اند خواستگاری دختر کدخدا. از روستای دیگری آمده بودند و دختر کدخدا را برای پسر چوانی که تازه از سربازی برگشته بود خواستگاری میکردند. بعد از صرف چای یک نفر از طرف داماد صحبت را شروع کرد و بعد از تعا رفات معمول اصل مطلب شروع شد. بیشترین صحبت بر سر این بود که چقدر قند، برنج، روغن و .... به پدر عروس بدهند. این معامله تا پاسی از شب طول کشید و بر روی هر یک از اقلام ساعتها چانه زدند. به توافق رسیدن کار مشکلی بود و گاه گداری کار به قهر میکشید و هیات خواستگاری قصد ترک مراسم را میکرد که با پا در میانی یک میانجی طرفین به مذاکره باز میگشتند. سر انجام به توافق رسیدند که چند کیلو قند و شکر و برنج و روغن و گندم و ... برای خرید عروس پرداخت کنند و صلوات فرستادند، که یکی دق الباب کرد. از پشت در صدای زنی بود که اجازه حرف زدن خواست، زنی سالمند بود از طایفه عروس. بدون اینکه داخل شود از پشت در از پدر عروس خواست که در مورد میزان روغن کمی تخفیف دهد چرا که هزینه سنگینی برای آنها خواهد بود که بعد از کلی تعارف پدر عروس پذیرفت که به مقدار کمتری روغن رضایت دهد و آن هم به خاطر احترام به خویشاوندی با آن زن که ما صورتش را ندیدیم. چند روز بعد که به شهر خودم بر میگشتم در طول راه به این فکر میکردم که عروس و داماد هیچ نقشی در این معامله نداشتند. انقلاب فرهنگی در دانشگاه لازم بود یا در روستهاهای کشور؟