۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

مهاجرت 5


در نزد پلیس

ما با دو اتوبوس که پر از پناهجویان تازه از راه رسیده بود به مرکز پلیس فرستاده شدیم. همه ما را به سالن بزرگی فرستادند ، ما در واقع به جرم ورود غیر قانونی بازداشت بودیم. مامور پلیس به انگلیسی پرسید که غذا خورده اید و یک نفر که انگلیسی اش بهتر از دیگران بود برای دیگران ترجمه کرد، که همه گفتند نه غذا نخورده ایم، پلیس گفت امروز روز تعطیله و تا مترجم بیاید در اینجا می مانید و برایمان غذا خواهند آورد و سپس در را قفل کرد و رفت. همه خسته بودند کسی حال حرف زدن نداشت، جو غریبی بود. فکر کنم ساعت حدود 12 بود که در باز شد و یک کارتن که در آن بسته های کوچک غذا بود برای ما آوردند. تنها چیزی که به خاطر دارم پنیر های کوچکی است که بسته بندی اش مثل سوسیس بود. اشتها نداشتم ولی کمی پنیر را با نان خوردم. چیزی نگذشته بود که در دوباره باز شد و دختر جوانی که یک شلوار چرمی بدن چسب به تن داشت به همراه پلیس وارد شد. پلیس چیزهائی گفت و او به فارسی ترجمه کرد. برای ما که چند سال بود زنهای ایرانی را در چادر و مانتو دیده بودیم حس غریبی بود. چند تا از پسر ها سوت زدند و دختر لبخدی زد و با پلیس آنحا را ترک کرد. مصاحبه نزد پلیس شروع شد و اول آنهائی را که پاسپورت داشتند برای مصاحبه خواستند. چند مترجم دیگر هم آمدند و یکی یکی پناهجویان را برای مصاحبه فرا می خواندند. مصاحبه ها چندین ساعت طول کشید و دوباره ما را سوار اتوبوس کردند و به به هتلی به نام هتل کنکورد فرستادند. از این لحظه صلیب سرخ مسئول نگهداری ما بود. اتوبوس در برابر هتل نگه داشت و ما را به داخل هتل روانه کردند. کیف دستی ام را که تنها وسیله همراهم بود برداشتم و به سمت در ورودی رفتم، یک در بزرگ شیشه ای که خود کار باز شد. در جلوی ورودی دختر بلند قدی که لباس کاملا سفید به تن داشت در حالیکه موهایش را با دستش صاف میکرد با عشوه گفت: شما تازه از ایران آمدید؟ خوش آمدید" . نمی دانم چرا از او خوشم نیامد. من و یک جوان ریزه هم اتاق شدیم. هتل را صلیب سرخ دانمارک برای اسکان موقت پناهجویان اجاره کرده بود. تمام مسئولین هتل در واقع کار مندان صلیب سرخ بودند. هنوز کاملا جا بجا نشده بودم که ممد مشهدی در اتاقم را زد و گفت که کیف ها را عوض کنیم. کیف را خالی کردم و با ممد به اتاقش رفتم. کیف را از من گرفت و گفت حالا مببینی چی توی این کیف بود. ممد پاسپورتهای خودش و پسر همسایه شان را در کیف جا سازی کرده بود و در لای پاسپورتها 1500 مارک آلمان غربی بود که متعلق به پسر همسایه اش بود. من بارها به کسی که ممد او را پسر همسا یه شان معرفی میکرد فکر کرده ام و هنوز او برایم معمائی است حل نشده. او خیلی کم حرف میزد و خیلی جوان بود. حدس مسزنم هزینه سفر ممد را خانواده آن پسر تامین کرده بودند تا پسرشان را به خارج ببرد. روز بعد در سالن غذاخوری همان دختر قد بلند سفید پوش را دیدم، در حرف زدنش یک جور عشوه غلو شده بود که به دل نمیشنست. همه شهرزاد صدایش می کردند و چند روزی گذشت تا فهمیدم که اسم اصلی اش غلامرضا است. هتل کنکورد محل اسکان موقت پناهجویان بود که بعد از مدتی آنها را به کمپهای دیگر صلیب سرخ می فرستادند. یک ماه بعد من را به همراه گروه دیگری به یک کمپ دیگر صلیب سرخ در شمال دانمارک فرستادند. آن زمستان می گویند یکی از سرد ترین زمستانهای دانمارک بوده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر