۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه

رویائی که به کابوس مبدل شد


در دسامبر 2010 برای دو هفته در استانبول بودم تا با زنی که بعدا همسر من شد ملاقات کنم. در ژانویه 2011 پس از بازگشت به دانمارک در همین وبلاگ یادداشتی نوشتم با عنوان "استانبول شهری که در قلب من جای گرفت". در مارس 2014 پس از تحمل سه سال رنج و درد و با هزار مشکل که آن زن در زندگی ام ایجاد کرد این ازدواج به پایان رسید و من ماندم و بازسازی یک اقتصاد  که سارقی را که  کلید خانه ام را به او داده بودم آنرا متلاشی کرده بود و زخمی در روحم و قلبی که مجروح شده بود. امروز آن یاداشت را دوباره خواندم، رویائی که به کابوس مبدل شد. هم چنان در حال یافتن پاسخی برای این پرسش هستم که چگونه یک شارلاتان و سارق توانست مرا بفریبد؟ بدون شک پاسخ آین پرسش را پیدا خواهم کرد ولی این کابوس با تمام رنجهایش درسی آموزنده بود. کسانی که فکر میکردم انسانهای با شرفی هستند، چهره واقعی خود را به نمایش گذاشتند و نقاب دروغینی را که به چهره داشتند  بر گرفتند و حقارت نهادینه شده در وجودشان را عیان کردند. برای خود من آزمون بزرگی بود که با تمام دشواریهای موجود ،اصولی را  که به آنها باور دارم زیر پا نگذاشتم  و در پرتگاه  معیارهای حقیری که طرف مقابل با آنها زندگی را ارزش گذاری میکرد سقوط نکردم. پدرم  به فرزندانش آموخت که به دیگران احترام بگذارند و حرمت اشخاص را در نظر بگیرند  و از این آموزش او بسیار خرسندم و سپاس گزار او هستم ولی او فراموش کرد که بگوید باید همزمان مواظب دزدان سر گردنه نیز باشیم.