۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

عروسی


عروسی

عروسی زهرا بود با علی نخاله. من هم با بقیه بچه ها رفته بودم هر چند که ما دعوت نشده بودیم. اصلا ما احتیاجی به دعوت نداشتیم ما همه مون همبازی رضا برادر کوچک زهرا بودیم و حیاط دالان درازه همیشه محل بازی ما بود. بهتر بگم یکی از محل های بازی ما بود. بازی در حیاط دالان درازه یک کیف خاصی داشت، یک دالان بلند تاریک را باید رد میکردیم تا به حیاط بزرگی که در انتهای آن بود میرسیدیم.بچه که بودم همیشه میترسیدم تنهائی از آن دالان عبور کنم مثل تونل تاریکی بود که ته نداشت، سقف ضربی از خشت خام و بوی شاش آنرا وحشتناک تر میکرد همیشه فکر میکردم که ممکن است یک نفر تو تاریکی کمین کرده باشه. ولی وقتی به در چوبی بزرگی که به حیاط میرفت مرسیدم نفس راحتی میکشیدم، میدانستم به محض اینکه در را باز کنم هجوم نور به دالان میریزد و حیاط بزرگ با حوض همیشه لجن گرفته منتظر من است. دور تا دور حیاط خانه بود و همه جور آدمی آنجا زندگی میکرد. یک خانه قدیمی اربابی بود که مالکش پس از اصلاحات ارضی به تهران رفته بود و به خاطر اختلاف بین ورثه نمیتوانستند آنرا بفروشند. ساکنین این خانه قدیمی اربابی حالا کسانی بودند که از روستا به شهر مهاجرت کرده بودند. رضا پسر داش غلام هم سن من بود یک خواهر بزرگتر از خودش داشت، زهرا، که آن شب عروسی اش بود. خواهر کوچک ترش شهناز دو سال از من کوچکتر بود. عفت خانم مادرش زن خیلی خوشگلی بود ولی معلوم نبود که شهناز به کی برده بود. زهرا سفید بود مثل شیربرنج، خجالتی و محجوب و شهناز درست بر عکس خواهرش بود. سبزه، لوند و خوش زبان. این تفاوت را از همان کودکی در آنها میشد دید. آنوقتها این چیز ها برای من روشن نبود ولی تفاوت را حس میکردم. راستش من خیلی از شهناز خوشم میآمد. شاید هم علت اینکه با رضا همبازی شده بودم به خاطر دیدن شهناز بود. یک خوبی بچه بودن این است که زنها بچه ها را نادان حساب میکنند و خیلی راحت حرفهاشون را میزنند. خیلی از حرفهاشون رو نمیشد فهمید ولی سوال ایجاد میکرد. برای ذهن کو دکانه من سوال بزرگی بود که چرا هر چند وقت یک بار زیر چشمهای عفت خانم کبود بود و یا اینکه چرا بعضی وقتها زنها پیش عفت خانم مرفتند و او صورت آنها را با یک نخ قیتونی سرخ میکرد و آنها هم همه اش آخ و اوخ می کردند. و یا اینکه چه راز خاصی در شب جمعه بود.


داش غلام مسئول موتور آب بود و خیلی شبها دیر وقت به خانه می آمد می کفتند عرق می خورد و جنده باز هم هست. جمعه ها بعد از ظهر که هوا خوب بود روی تخت چوبی بزرگی که در حیاط بود مینشست و عفت خانم عرق را با ماست و خیار و کمی خیار شور در یک سینی بزرگ روحی برایش می آورد و کنار دستش میگذاشت و بر میگشت به اطاق. داش غلام رادیوی ترانسیستوری توشیبا را همیشه در سمت راستش میگذاشت و به ترانه های عصر جمعه گوش میداد و عرقش را میخورد. من نمیدانستم عرق چیست یک روز از رضا پرسیدم این چیه بابات همیشه جمعه ها میخوره؟ رضا گفت دواست، فکر کردم که داش غلام مریض است و به با بام گفتم داش غلام باید جمعه ها دوا بخورد و وقتی توضیح دادم منظورم چیست بابام لبخندی زد و هیچ نگفت. یک روز شنیدم که مادرم به بابام میگفت نباید بذاریم این بچه بره دالان درازه بازی، حرفهای رکیک یاد گرفته. داش غلام وقتی سرش گرم میشد برای خودش میخواند. بعدها فهمیدم علت کبودی های زیر چشم عفت خانم مشتهای داش غلام است. عفت خانم هم یک چیزیش میشد انگار دلش کتک میخواست، بعضی وقتها سینی عرق را میآورد و میگفت بیا این هم زهر ماری کوفت کن، و داش غلام میگفت "سلیطه" من هم از مادرم پرسیدم سلیطه یعنی چی؟ که مادرم گفت خیلی حرف بدیه دیگه نمیگی ها.
زمان انگار مثل برق گذشت، یک مرتبه فهمیدم که دیگه نمیتونم و یا نباید هر وقت دلم میخواهد به دالان درازه بروم. دیگه بچه نبودم و بالغ حساب میشدم، اولین آثار شرم هم زمان با کنجکاوی های بلوغ در من ظاهر شده بود. شهناز تغییر پیدا کرده بود و از زیر پیرهنش برجستگی سینه هایش تو چشم میزد. لبخندش برایم مفهوم دیگری پیدا کرده بود. شهناز لبخند خیلی قشنگی داشت، وقتی میخندید سفیدی دندانهایش در سبزی چهره اش خود نمائی میکرد. شلوار تریکو که چسب بدن بود تازه مد شده بود و اندام شهناز در آن هوسهای بلوغ را در من زنده میکرد و او این را خوب می دانست. میدانست که چگونه با راه رفتنش موجی از تمنا در من ایجاد کند. زهرا درست عکس شهناز بود، در چهره سفیدش هیچ حالتی از زندگی نبود و همیشه دامن بلند و گشاد پایش بود، حضورش حس نمیشد، یا در حال جارو زدن خانه بود و یا ظرف می شست.هیچ وقت لبخند او را ندیدم و تازه داشتم به راز جنس مخالف آشنا میشدم که مادرم مرا از رفتن به دالان درازه منع کرد." ببین تو دیگه مرد شدی و درست نیست که همینجوری سرت و میندازی پائین و میری خونه مردم که دختر بالغ دارن" و این آغاز جدائی من از کودکی بود. از آن به بعد محل بازی ما زمین روبروی مسجد شد که در آن فوتبال بازی میکردیم. من دبیرستان را شروع کردم و رضا تا کلاس نهم خواند و بعد رفت دنبال کار. زهرا را که معمولا همراه شهناز برای آوردن آب به مسجد می آمد میدیدم، دالان درازه یکی از معدود خانه هائی بود که لوله کشی نداشت چون صاحبخانه گفته بود که اگر آب لوله کشی میخواهند باید خودشان هزینه آنرا تامین کنند. زهرا چادرش را به دور کمرش می بست و دو سطل بزرگ فلزی پر از آب را کشان کشان به خانه میبرد و شهناز هم پشت سرش دو سطل کوچکتر را با خود حمل میکرد. حالا زهرا در لباس عروس نشسته و چهره اش هیچ نشانی از شادی ندارد. مثل همیشه بیروح و یخ و سفیدی چهره اش آرایش او را برجسته کرده است. گونه های استخوانی اش را زیادی سرخ کرده اند و ابروهایش را آنقدر نازک کرده اند که انگار دیگر وجود ندارد و به جای آن ابروهای سیاه یک خط قهوه ای باریک به چشم میخورد. احتمالا عصمت خانم خودش او را آرایش کرده است. مردانه در اتاق مش ابرام دست فروش است و سفره عقد را در خانه عروس انداخته اند. رضا برای مردها چائی میبرد و مرتب بین خانه حسین شاطر که سماور را آنجا گذاشته اند و مردانه در رفت و آمد است. علی نخاله باسن گنده اش را در شلوار اطو کشیده دامادی که انگار تنگ هم است قالب گرفته. این علی که همه به اسم علی نخاله میشناختندش از فامیلهای عصمت خانم بود و بچه نازی آباد بود. هرسال تابستان چند هفته ای می آمد شهر ما و مهمون عصمت خانم بود. عصمت خانم را خاله صدا میکرد ولی یک روز رضا برام گفت که مادرش خاله علی نیست، علی بچه که بوده، مادرش که از فامیلهای دور عصمت خانم بوده سر زا رفته و تا وقتی که پدر علی برای کار به تهران رفت و اونجا زن گرفت عصمت خانم هر از چند گاهی از علی مراقبت میکرده. علی شاید یکی دو سال از زهرا بزرگتر بود.هیچ چیزی در هیکل این آدم تناسب های عادی را نداشت مثل این بود که هر تیکه از تنش را از یک جائی جمع کرده بودند و روی هم سوار کرده بودند. کله اش مثل خربزه بود و چشاش اونقدر ریز بود که آدم فکر میکرد کور است. سینه کفتری اش با باسن گنده و برآمده اش که 20 سانت دنبال خودش می آمد به آدم این احساس را میداد که هر لحظه از کمر دو قسمت شود و هر تیکه راه خودش را برود. چیزی که این آدم را بیش از هرچیز دیگری غیر قابل تحمل میکرد حرفهاش بود. همیشه از زرنگی هاش صحبت میکرد و انکه چه قدر در نازی آباد برو بیا دارد. پیرهن استین کوتاه میپوشید و دو تا دکمه بالا را باز میگذاشت که موهای سینه اش رابه رخ دخترها بکشد. یک بسته سیگار زر هم جوری تو جیب پیرهنش میگذاشت که همه بینند سیگار فیلتر دار میکشه. سالهای بعد سیگار زر را با وینستون عوض کرد. امروز داماد بود و پیرهن سفید یقه اهاریش به گردنش گشاد بود. اصلا هیکل این آدم هیچ چیزیش با هم نمیخوند که بتونه یک لباس مناسب پیدا کنه.علی طبق معمول بین هر چند جمله چند تا چاکرم و مخلصم میاره و به مهمونا خوش آمد میگه. چند تا از رفیقای داش غلام هر چند وقت یک بار نوبتی میرن خونه حسین شاطر، همونجا که سماور چائی به راهه، و گلوئی تر میکنن. اقا آمد و صیغه عقد را خواند و وقتی رفت انگار همه چیز دیگه مجاز شد.

اتاق عروس گوش تا گوش زنها نشسته اند و عصمت خانم با آن قد کوچکش و آرایش غلیظ وسط افتاده و میرقصه، حسن دست قشنگ آرشه را که روی ویولن میکشد چشاشو میبنده و دهان کوچکش نیمه باز میمونه. موهای روغن زده اش که جای دندانه های شانه را میشه در آن شمرد با سبیل قیطانی که با دقت تمام یک اندازه تراشیده شده و دندان طلا که هر از چند گاهی تو چشم میزنه در کنار رجب پخمه با صورت لاغر سیه چرده و لبهای سیاه شده از دود سیکار و تریاک با آن آستینهای بالا زده و انگشتهای استخوانی که بر پوست ضرب میکوبد برای ما چیز جدیدی نبود. این دو نفر همیشه در همه جشنها بودند. رجب پخمه هم ضرب میزد و هم میخوند. حالا کم کم هوا رو به تاریکی بود و مطربها در حیاط میزدند و زنها هم از رقص کوتاهی نمیکردند. شهناز یک ریز میرقصید و بقیه را بلند میکرد که برقصند. سینه هایش سفت و برجسته در پیرهن گلدارش قالب گرفته بود. در چشمهایش برقی از هوس و تمنا می درخشید. هوا کاملا تاریک شده بود که عروس دستهایش را به اصرار مهمانها چند بار در هوا تکان داد که عروس هم رقصیده باشد. و مطربها مبارک باد را زدند. عروس موقع خداحافظی گریه کرد. مهمانها رفتند، شهناز کنار حوض نشسته بود و با آب بازی میکرد.

کمی بیشتر از یک سال از عروسی گذشته بود که زهرا با بچه اش به خانه پدر بازگشت. علی نخاله او را تنها گذاشته بود و با شهناز فرار کرده بود. دو سال بعد وقتی معلوم شد که شهناز بچه دار شده داش غلام قبول کرد که علی زهرا را طلاق بدهد و با شهناز ازدواج کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر