۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

روز قبل از ...


روز قبل از ماجرا
چند روزی بود که همه آدم بزرگها یک جور خاصی با من مهربان شده بودند. قرار بود سال دیگر مدرسه را شروع کنم و حس میکردم که یک چیزهائی در رابطه با من اتفاق خواهد افتاد. تا اینکه یک شب مادرم گفت من فردا برم خونه خاله با حسین بازی کنم. حسین و من هم سن بودیم ولی هیچوقت به من نگفته بودند که برم با حسین بازی کنم. من و حسین هر وقت خانواده ها همدیگر را میدیدند با هم بازی میکردیم. روز بعد مادرم مرا تا خانه خاله رساند و تا ظهر آنجا بودم. ناهار هم کلی توجه ام کردند و احساس میکردم که بیش از حد معمول همه با من مهربانند. بعد از ناهار آقا رضا شوهر خاله ام مرا ترک دوچرخه گرفت که مرا به خانه برساند و این هم از عجایب روزگار بود. به خانه که رسیدیم مادرم از آقا رضا تشکر کرد و دست مرا گرفت و به داخل برد، پدرم و برادر بزرگم و خواهرم همه جمع بودند و یک تشک وسط اتاق و پیر مردی که یک تیغ دستش بود. یک آن فهمیدم که می خواهند ختنه ام کنند و به سرعت برق فرار کردم و زدم به کوچه. فکر کنم در آن لحظه رکورد دوی صد متر را شکستم ولی آقا رضا و چند نفر دیگر دنبالم کردند و مرا از روی زمین بلند کردند و به روی آن تشک انداختند. وقتی که گر یه هایم تموم شد و به حال آمدم یک لنگ قرمز به جای شلوار پایم بود و یک پنبه سیاه دور زخم پیچیده بودند. به همین راحتی مسلمانیم تثبیت شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر