۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

مردی با بطری مرموز


مردی با بطری مرموز
درست نبش خیابان اصلی و یک خیابان فرعی مغازه ای بود که دو نفر با دو شغل مختلف در آن کار میکردند و هر یک نیمی از مغازه را در واقع صاحب بودند. ولی من هنوز هم برایم قابل درک نیست که چگونه این دو آدم کاملا متضاد با هم می توانستند در یک مغازه کار کنند. در سمت راست اوسا تقی بود که حلبی ساز بود. و در سمت چپ استاد قلم زن که خطاط بود. در یک طرف مغازه صدای چکش و سندان بود و در سوی دیگر آرامش کامل. در این سوی مغازه آفتابه حلبی، منقل کرسی، منقل کباب و غیره آویزان بود و در سوی دیگر آخرین تابلو هائی که بر روی قاب فلزی و یا چیزی شبیه آن نوشته شده بود به چشم میخورد. من هیچوقت از آن تابلو ها خوشم نیامد یک جوری بی تناسب بودند. استاد قلم زن همیشه پشت میز کوتاهی که روی زمین بود مینشست و یک پارچه نازک در تابستانها و یا پتو در زمستانها روی پایش بود و به کارش ادامه میداد. ناقص الخلقه به دنیا آمده بود و قدش شاید به زور یک متر بود و پاهای بسیار کوتاه و بالا تنه بزرگی داشت. چیزی که همیشه برای من سوال بود این بود که استاد قلم زن همیشه قبل از اینکه مغازه را تعطیل کند جلوی مغازه را با یک بطری آب آبپاشی میکرد. در سن حدود 8 سالگی برایم قابل درک نبود تا اینکه یک روز از برادر بزرگم پرسیدم چرا آقای قلم زن شبها جلوی دکانش را آبپاشی میکند؟ برادرم زد زیر خنده و گفت: نمیدونی؟ گفتم نه. برادرم توضیح دا که آن بطری آب نیست شاش است. قلم زن حوصله نداره بره دستشوئی و توی اون بطری میشاشه برای همین هم همیشه یک چیزی روی پاهاش میندازه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر