۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

آقا مجید



آقا مجید


نیمه شب بود که خبر فوت پدرم را به من دادند. آن شب پس از سالها زندگی در غربت احساس عجیبی داشتم. به یکی از دوستانم زنگ زدم و خبر را دادم، یک ساعت بعد به سراغم آمد و مرا به خانه اش برد. 27 سال پدرم را ندیدم و روزگار این امکان را از من دریغ کرد که در کنار بسترش باشم و در تدفینش شرکت کنم. یک سال بعد مادرم سکته کرد و به نزد پدرم رفت و من همچنان تنها و در غربت گریستم. قبل و بعد از مراسم ترحیم به طور مرتب تماس تلفنی با خانواده داشتم و طبیعی بود که بیشتر گفتگو ها حول خاطرات گذشته و مراسم ترحیم بود. در یکی از این تماسها خواهر زاده ام گفت "راستی دائی آقا مجید یادته؟ با یک بنز از تهران برای مراسم ترحیم آمد که نگو و نپرس، فکر کنم حد اقل 200 میلیون می ارزید". اسم آقا مجید مرا به کودکی ام برد. فکر کنم 6 سالم بود. یادمه که خانه ما سه اتاق داشت که در یک ردیف ساخته شده بودند. با سقف بلند که با تیرهای چوبی بسیار مرتب و یکدست پوشیده شده بود. یکی از سرگرمی های من در بچگی هایم شمردن تعداد تیرکهای ظریفی بود که بین تیرهای چوبی میخ شده بود و روی آنها را حصیر کشیده بودند. به ویژه در فصل بهار وقتی در خانه تنها بودم و مادرم در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود شمردن این تیرکها کیف خاصی داشت، انگار هوای بهاری و نور دلپذیر آفتاب برای این کار درست شده بود که کف اتاق دراز بکشی و تیرکها را بشماری. آنقدر تیرکها را نگاه کرده بودم که دیگر شکل هر یک از آنها را به خاطر داشتم، البته این فقط در مورد اتاق نشیمن صادق بود. تقریبا همه زندگی ما در همان اتاق جاری بود. سفره را در آنجا می انداختیم و همانجا هم بازی میکردیم. آخرین اتاق که تقریبا همیشه درش بسته بود اتاق مهمانخانه بود، که بهترین فرش را آنجا انداخته بودند و از بقیه اتاقها بزرگتر بود. تنها وقتی که آن اتاق برای چند روز متوالی باز بود ایام نوروز بود که دید و بازدید عید بود. اتاق مهمانخانه تنها اتاقی بود که میشد مستقیما از داخل ایوان وارد آن شد و یک پنجره بزرگ داشت که به حیاط باز میشد. یک روز مطبوع پائیزی بود و در حیاط بازی میکردم که متوجه شدم پنجره باز شد و جوان بسیار موقر با لباس مرتب و شیک گفت: سلام چطوری؟ من مات و مبهوت نگاهش کردم نمیدانستم چه بگویم. در دستش یک چیزی مثل کاغذ داشت و پرسید، میخوای اینو بدم به تو؟ و من نگاهش کردم. هواپیمائی را که با کاغذ ساخته بود از پنجره به سمت من پرواز داد. هواپیما آرام در کف حیاط فرود آمد و من آنرا برداشتم و به سرعت به ایوان رفتم تا مادرم را ببینم. آن جوان آقا مجید بود و پسر دختر عمه مادرم بود. من قبلا او را ندیده بودم. کم کم فهمیدم که او از دست پدرش فرار کرده و چند روزی مهمان ما بود. دقیقا نمیدانم چه مدت مهمان ما بود ولی حدس میزنم حدود یک هفته در خانه ما بود. همانطور که یکمرتبه پیدایش شده بود، بدون خداحافظی هم محو شد. بعدا از گفتگوی بزرگتر ها فهمیدم که آقا مجید به آلمان رفته و در آنجا درس میخواند. آخرین باری که در باره او چیزی در خانه مان شنیدم اواخر سالهای 1340 بود که به ایران باز گشته بود و یک شرکت تولید صفحه گرامافون در تهران باز کرده بود. برای تشکر از آن چند روزی که مهمان ما بود در مراسم ترحیم مادرم شرکت کرده بود. خواهر زاده ام ادامه داد " دائی جان میگن آقا مجید یک شرکت واردات داره که از آلمان تجهیزات موشکی برای سپاه وارد میکنه". آرزو میکنم که آن هواپیمای کاغذی به فولاد سرد تبدیل نشده باشد.