۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

نان سنگک و شیر داغ


زنگ تغذیه


بعد از بیست سال فهمیدم که دبستانی که در آن شش سال دوره ابتدائی را گذراندم، ویژگی خاصی داشته است که من نمیدانستم. البته کسی هم برای ما توضیح نداده بود که آن مدرسه ویژه بود. در سال 1345 من کلاس سوم دبستان بودم که یک روز معلم توضیح داد که از ماه آینده هر روز ساعت 10 صبح به همه شیر داغ ، نان و کره داده میشود. و هر کس باید یک لیوان برای شیر همراه خود داشته باشد. به زودی در گوشه حیاط مدرسه چند اجاق بزرگ ساخته شد و بر روی آنها دیگهای بزرگ برای جوشاندن شیر قرار دادند. از شاگردان کلاسهای پنجم و ششم چند نفر را که زور بازوی بیشتری داشتند انتخاب کردند برای حمل سطل های شیر و تقسیم تغذیه مجانی. سر انجام روز موعود فرا رسید و ساعت 10 زنگ مدرسه سه بار به صدا درآمد، کتابهایمان را در جا کتابی نیمکت گذاشتیم و آماده شدیم برای دریافت شیر و نان وکره. در کلاس باز شد و دو نفر وارد شدند، یکی با یک سطل شیر داغ و دیگری با سینی بزرگی که در آن نان سنگک تکه شده و کره بود. آن روز اولین لیوان شیر با نان سنگک و یک تکه کره پاستوریزه اهدائی ایالات متحده آمریکا را دانش آموزان مدرسه نوش جان کردند. من همیشه فکر میکردم این نعمت شامل حال تمام مدارس بوده است، ولی بعد از انقلاب فهمیدم که مد رسه ای که من در آن درس میخواندم از این ویژگی برخوردار بوده است که در محله محروم قرار داشت و این لطف برای بر طرف کردن سوء تغذیه بوده است. هیچکس به ما نگفت چرا و چه کسی این تغذیه مجانی را به ما اهدا کرده بود. ولی انصافا خوش مزه بود.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

روز قبل از ...


روز قبل از ماجرا
چند روزی بود که همه آدم بزرگها یک جور خاصی با من مهربان شده بودند. قرار بود سال دیگر مدرسه را شروع کنم و حس میکردم که یک چیزهائی در رابطه با من اتفاق خواهد افتاد. تا اینکه یک شب مادرم گفت من فردا برم خونه خاله با حسین بازی کنم. حسین و من هم سن بودیم ولی هیچوقت به من نگفته بودند که برم با حسین بازی کنم. من و حسین هر وقت خانواده ها همدیگر را میدیدند با هم بازی میکردیم. روز بعد مادرم مرا تا خانه خاله رساند و تا ظهر آنجا بودم. ناهار هم کلی توجه ام کردند و احساس میکردم که بیش از حد معمول همه با من مهربانند. بعد از ناهار آقا رضا شوهر خاله ام مرا ترک دوچرخه گرفت که مرا به خانه برساند و این هم از عجایب روزگار بود. به خانه که رسیدیم مادرم از آقا رضا تشکر کرد و دست مرا گرفت و به داخل برد، پدرم و برادر بزرگم و خواهرم همه جمع بودند و یک تشک وسط اتاق و پیر مردی که یک تیغ دستش بود. یک آن فهمیدم که می خواهند ختنه ام کنند و به سرعت برق فرار کردم و زدم به کوچه. فکر کنم در آن لحظه رکورد دوی صد متر را شکستم ولی آقا رضا و چند نفر دیگر دنبالم کردند و مرا از روی زمین بلند کردند و به روی آن تشک انداختند. وقتی که گر یه هایم تموم شد و به حال آمدم یک لنگ قرمز به جای شلوار پایم بود و یک پنبه سیاه دور زخم پیچیده بودند. به همین راحتی مسلمانیم تثبیت شد.

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

"علویه خانم" خوانی در کپنهاک


واقع گرائی به سبک هدایت


اگر آذر نفیسی در تهران لولیتا خوانی میکرده است من هم باید یک جنبش علویه خانم خوانی در کپنهاک به راه اندازم. باز خوانی علویه خانم برایم خیلی لذت بخش بود. من فکر میکنم که هر چند سال یک بار آدم باید آن داستانهائی را که خوانده است و بر روی او اثر گذاشته اند دوباره بخواند. این کار این مزیت را دارد که منِ امروز همان منِ چند سال پیش نیست و متن را با دانش و تجربه بیشتری که کسب کرده است می خواند. در ادبیات موسوم به واقع گرائی اجتماعی در ایران نویسندگان بر خاسته از طبقه متوسط شهری در باره طبقات فرو دست و محروم می نوشتند، بی آنکه از آرزو ها و آمال این طبقه آگاهی داشته باشند. شاید بتوان گفت احمد محمود یک استثناء از این قاعده بود. بسیاری از نوشته های این دوران بیشتر به عکس های جهانگردان از زندگی تهیدستان می ماند با این تفاوت که نویسنده جانبدار است. در این عکسها شما فقط فقر و تهیدستی را میبینید بی آنکه به درون آدمها نفوذ کنید. تهیدستی به معنی بر خورداری از فضیلت انسانی نیست. تهی دستان می توانند پست و رذل باشند. گفتن این حرف سی سال پیش بدون شک به عنوان توهین به توده ها تکفیر میشد، ولی فکر کنم امروز این تکفیر لغو شده باشد. آنچه که علویه خانم را از واقع گرائی آبکی اجتماعی جدا میکند، واقع بینی خشن آن است. در تهیدستی هیچ فضیلتی نیست. تهیدستان می توانند پست و رذل باشند. شلاق این رذالت را بر گرده مردم خرد خواهند کرد آنگاه که قدرت بگیرند.

اشانتیون


ناظم و بیور

فکر کنم کلاس نهم بودم و به علت بیماری یکی از معلم ها یک ساعت بیکار بودیم و در حیاط مدرسه جولان میدادیم. ناظم مدرسه با آن قد کوتاه، کت و شلوار مرتب سورمه ای، کراوات پهن با اون گره بزرگ ، صورت دو تیغه تراشیده و سبیلهای باریک و مرتبش در جلوی در ورودی ایستاده بود. مرا صدا کرد و یک بیور کوچک که در دست داشت به من نشان داد و گفت میدونی این چیه؟ گفتم بیور. گفت: نه این اشانتیونه، میدونی یعنی چی؟ گفتم، نه آقا. گفت: یعنی نمونه، این رو میبری میوه فروشی روبرو وبه حسن آقا میگی آقای منصوری گفته 250 گرم از این نمونه میخواد. همه شون باید همین اندازه باشه. بوی تند ادوکلن او تمام سلولهای بویائی ام را از کار انداخته بود و هیبت او در کوچکی بیور محو شده بود.

یک روز که فراموش نخواهد شد


در سالهای 70 میلادی به خاطر دارم در روزنامه ای خواندم که یک پژوهشگر گفته بود بال زدن یک پروانه در برزیل شاید علت طوفان در آن سوی اقیانوسها شود. ( نقل از حافظه) بیست روز پیش در 6 نوامبر 2010 اولین ایمیل را با نازنینی که امروز اولین یاد داشت خود را در وبلاگش گذاشته مبادله کردم. زمانی که من ایران را ترک کردم او در آغاز نو جوانی بود و امروز او زنی است تحصیل کرده و مستقل. در مبادله ای میل گوشه هائی از ذهن مرا که به کما رفته بود برایم زنده کرد و منِ مفقود شده ام را به من نشان داد. و این فرایند همچنان ادامه دارد. احساس میکنم همچون ققنوس از خاکستر خود دوباره به زندگی بازگشته ام. این بازیافتن خود را سپاسگزار آن نازنین هستم که پس از بیش از سی سال بی خبری، در دنیای مجازی با یکدیگر به گفتگو نشستیم. واژه هایش همچون بال زدن پروانه بود که در ذهن من طوفان ایجاد کرد. هر چند او در آن سوی جهان است و من در سوی دیگر ولی گوئی این دوری کاملا مجازی است.


امروز او اولین وبلاگ خود را گشوده است و به قول خودش طلسم را شکسته است. برایش آرزوی بهترینها را دارم.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

یک خاطره


پایان

پدرم هیچوقت از زندگی گلایه نمیکرد و هیچ موقع من نشنیدم که مادرم را سرزنش کند. ولی یک خاطره بود که با یاد آوری آن سر به سر مادرم میگذاشت. پدرم بلیط سینما خریده بوده است و می خواسته در جوانی با مادرم به سینما برود. اما مادرم مثل همیشه در حاضر شدن برای به بیرون رفتن کارهاش وقت میگیرد و وقتی به سینما میرسند و خود را به سالن میرسانند بر روی پره با خط زیبای نسخ نوشته میشود پا یان و بدون اینکه فیلم را ببیند به خانه بر میگردند.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

مردی با بطری مرموز


مردی با بطری مرموز
درست نبش خیابان اصلی و یک خیابان فرعی مغازه ای بود که دو نفر با دو شغل مختلف در آن کار میکردند و هر یک نیمی از مغازه را در واقع صاحب بودند. ولی من هنوز هم برایم قابل درک نیست که چگونه این دو آدم کاملا متضاد با هم می توانستند در یک مغازه کار کنند. در سمت راست اوسا تقی بود که حلبی ساز بود. و در سمت چپ استاد قلم زن که خطاط بود. در یک طرف مغازه صدای چکش و سندان بود و در سوی دیگر آرامش کامل. در این سوی مغازه آفتابه حلبی، منقل کرسی، منقل کباب و غیره آویزان بود و در سوی دیگر آخرین تابلو هائی که بر روی قاب فلزی و یا چیزی شبیه آن نوشته شده بود به چشم میخورد. من هیچوقت از آن تابلو ها خوشم نیامد یک جوری بی تناسب بودند. استاد قلم زن همیشه پشت میز کوتاهی که روی زمین بود مینشست و یک پارچه نازک در تابستانها و یا پتو در زمستانها روی پایش بود و به کارش ادامه میداد. ناقص الخلقه به دنیا آمده بود و قدش شاید به زور یک متر بود و پاهای بسیار کوتاه و بالا تنه بزرگی داشت. چیزی که همیشه برای من سوال بود این بود که استاد قلم زن همیشه قبل از اینکه مغازه را تعطیل کند جلوی مغازه را با یک بطری آب آبپاشی میکرد. در سن حدود 8 سالگی برایم قابل درک نبود تا اینکه یک روز از برادر بزرگم پرسیدم چرا آقای قلم زن شبها جلوی دکانش را آبپاشی میکند؟ برادرم زد زیر خنده و گفت: نمیدونی؟ گفتم نه. برادرم توضیح دا که آن بطری آب نیست شاش است. قلم زن حوصله نداره بره دستشوئی و توی اون بطری میشاشه برای همین هم همیشه یک چیزی روی پاهاش میندازه

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

مهاجرت 6


در شمال دانمارک
کمپ Hals

یک کمپ پیشاهنگی دور افتاده در نزدیکی ساحل محل اقامت جدید من بود. با یک جوان تهرانی هم اتاق بودم. بدون شک تابستانها میتوانست این محل بسیار دلنشین باشد ولی در ژانویه 1985 هوا آنقدر سرد بود که دریا منجمد شده بود. قبل از اینکه به آنجا برسم تصور میکردم که پناهجویان همگی باید کسانی باشند که به خاطر دلایل سیاسی به دانمارک پناه آورده اند. بیش از یک روز طول نکشید که تصورم کاملا در هم ریخت. در بین تقریبا 100 نفری که مقیم کمپ بودند ، تعداد کسانی که به خاطر فروش مواد مخدر و یا کار های خلاف دیگر از ایران گریخته بودند کم نبود. هر از چند گاهی اختلافات بین آنها به درگیری و زد و خورد میکشید و در مواردی نیز برای همدیگر چاقو میکشیدند. همه کسانی که در کمپ بودند ایرانی بودند و با اینکه زبان همدیگر را میفهمیدند ولی حرف یکدیگر را متوجه نمیشدند. روابط بین ساکنین کمپ آینه تمام نمای روابط فرهنگی ما بود. اولین جرقه های تردید در باور های اجتماعی ام در آنجا شکل گرفت. ایا آزادی برای پیشرفت کافی است؟ آیا پیش شرط آزادی آزاد اندیشی نیست؟ این پرسش ها و صد ها پرسش دیگر در سالهای زندگی در بیرون از ایران همواره ذهنم را به خود مشغول کرده است.

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

مهاجرت 5


در نزد پلیس

ما با دو اتوبوس که پر از پناهجویان تازه از راه رسیده بود به مرکز پلیس فرستاده شدیم. همه ما را به سالن بزرگی فرستادند ، ما در واقع به جرم ورود غیر قانونی بازداشت بودیم. مامور پلیس به انگلیسی پرسید که غذا خورده اید و یک نفر که انگلیسی اش بهتر از دیگران بود برای دیگران ترجمه کرد، که همه گفتند نه غذا نخورده ایم، پلیس گفت امروز روز تعطیله و تا مترجم بیاید در اینجا می مانید و برایمان غذا خواهند آورد و سپس در را قفل کرد و رفت. همه خسته بودند کسی حال حرف زدن نداشت، جو غریبی بود. فکر کنم ساعت حدود 12 بود که در باز شد و یک کارتن که در آن بسته های کوچک غذا بود برای ما آوردند. تنها چیزی که به خاطر دارم پنیر های کوچکی است که بسته بندی اش مثل سوسیس بود. اشتها نداشتم ولی کمی پنیر را با نان خوردم. چیزی نگذشته بود که در دوباره باز شد و دختر جوانی که یک شلوار چرمی بدن چسب به تن داشت به همراه پلیس وارد شد. پلیس چیزهائی گفت و او به فارسی ترجمه کرد. برای ما که چند سال بود زنهای ایرانی را در چادر و مانتو دیده بودیم حس غریبی بود. چند تا از پسر ها سوت زدند و دختر لبخدی زد و با پلیس آنحا را ترک کرد. مصاحبه نزد پلیس شروع شد و اول آنهائی را که پاسپورت داشتند برای مصاحبه خواستند. چند مترجم دیگر هم آمدند و یکی یکی پناهجویان را برای مصاحبه فرا می خواندند. مصاحبه ها چندین ساعت طول کشید و دوباره ما را سوار اتوبوس کردند و به به هتلی به نام هتل کنکورد فرستادند. از این لحظه صلیب سرخ مسئول نگهداری ما بود. اتوبوس در برابر هتل نگه داشت و ما را به داخل هتل روانه کردند. کیف دستی ام را که تنها وسیله همراهم بود برداشتم و به سمت در ورودی رفتم، یک در بزرگ شیشه ای که خود کار باز شد. در جلوی ورودی دختر بلند قدی که لباس کاملا سفید به تن داشت در حالیکه موهایش را با دستش صاف میکرد با عشوه گفت: شما تازه از ایران آمدید؟ خوش آمدید" . نمی دانم چرا از او خوشم نیامد. من و یک جوان ریزه هم اتاق شدیم. هتل را صلیب سرخ دانمارک برای اسکان موقت پناهجویان اجاره کرده بود. تمام مسئولین هتل در واقع کار مندان صلیب سرخ بودند. هنوز کاملا جا بجا نشده بودم که ممد مشهدی در اتاقم را زد و گفت که کیف ها را عوض کنیم. کیف را خالی کردم و با ممد به اتاقش رفتم. کیف را از من گرفت و گفت حالا مببینی چی توی این کیف بود. ممد پاسپورتهای خودش و پسر همسایه شان را در کیف جا سازی کرده بود و در لای پاسپورتها 1500 مارک آلمان غربی بود که متعلق به پسر همسایه اش بود. من بارها به کسی که ممد او را پسر همسا یه شان معرفی میکرد فکر کرده ام و هنوز او برایم معمائی است حل نشده. او خیلی کم حرف میزد و خیلی جوان بود. حدس مسزنم هزینه سفر ممد را خانواده آن پسر تامین کرده بودند تا پسرشان را به خارج ببرد. روز بعد در سالن غذاخوری همان دختر قد بلند سفید پوش را دیدم، در حرف زدنش یک جور عشوه غلو شده بود که به دل نمیشنست. همه شهرزاد صدایش می کردند و چند روزی گذشت تا فهمیدم که اسم اصلی اش غلامرضا است. هتل کنکورد محل اسکان موقت پناهجویان بود که بعد از مدتی آنها را به کمپهای دیگر صلیب سرخ می فرستادند. یک ماه بعد من را به همراه گروه دیگری به یک کمپ دیگر صلیب سرخ در شمال دانمارک فرستادند. آن زمستان می گویند یکی از سرد ترین زمستانهای دانمارک بوده.

مهاجرت 4


خداحافظ ایران

سر انجام ویزای برلین شرقی گرفتیم و برای تهیه بلیط به یک شرکت فروش بلیط مراجعه کردیم. قاسم درآخرین لحظه پشیمان شد و گفت من از مادرم خداحافظی نکرده ام. علی هم از آمدن صرفنظر کرد و گفت وقتی به اونجا رسیدی برای من از اوضاع بنویس تا من تصمیم بگیرم که بیایم یا نه. شب قبل از پرواز به دوستم در آلمان زنگ زدم و از او پرسیدم که به المان بیایم یا نه؟ در جوابم گفت که الان در آلمان شرایط برای مهاجرت مناسب نیست و چندین سال طول میکشد تا جواب بگیری و سوئد و دانمارک شرایط بهتر است. دیگر تردیدی نداشتم که باید دانمارک را انتخاب کنم. روز پرواز علی و قاسم تا فرودگاه آمدند و برایم آرزوی موفقیت کردند. ممد مشهدی و پسر همسایه شان هم همان روز با من همسفر شدند. در ترکیه شایع بود که از سال آینده دانمارک مرزهای خو را به روی پناهندگان خواهد بست، شاید به همین دلیل بود که گروهی که آن روز به برلین آمده بودند یکی از بزرگترین های گروههای پناهجو بود. در کیوسک کوچکی در فرودگاه برلین که با یک شیشه ضخیم و دریچه ای گرد در میان آن محل کنترل پاسپورت ها بود، زن اخموئی نشسته بود و پاسپورتها را کنترل میکرد و مهر ورود میزد. پاسپورت مرا کمی بررسی کرد و با دست اشاره کرد که کنار بایستم. وقتی که همه مسافران رد شدند مرا صدا کرد و همزمان افسری آمد و پاسپورت را نگاه کرد و یک چیزی به آلمانی گفت و زن به انگلیسی پرسید که کجا میخواهم بروم من هم گفتم کپنهاک ولی زن در حالی که میگفت نه باید بری برلین غربی مهر ورود را در پاسپورت زد. با پرس و جو کردن از عابران که تک و توک در آنجا بودند سراغ اشبانهوف را گرفتم و یادم نیست چگونه، ولی به اشبانهوف رسیدم. اشبانهوف ایستگاه قطار در برلین بود، هوا تاریک بود و آدمهای زیادی در ایستگاه نبودند. بلیط قطار به سمت کپنهاک را تهیه کردم و در ایستگاه برای خودم گشت می زدم که ممد مشهدی و پسر همسایه شان رسید ند. وقتی قطار به سمت دانمارک به حرکت در آمد ،دیگر خیالم راحت شد و پس از چند روز دوندگی و نگرانی سلولهای بدنم خواب را بلعیدند و من تقریبا بیهوش به خواب رفتم. شاید نیمه های شب بود که ممد مشهدی بیدارم کرد.
پاشو کشتی از مرز آلمان رد شده. گیج و خواب آلود بیدار شدم نمیدانستم کجای دنیا هستم گفت باید پاسپورتت را از بین ببری. خواب آلود و منگ به عرشه کشتی رفتیم باد شدیدی می آمد و ممد اصرار داشت که من پاسپورتم را به دریا بیندازم اگر نه برم می گردانند. هر چه فکر کردم دیدم نمیتوانم، من برای گرفتن آن پاسپورت کلی تلاش کرده بودم، علاقه خاصی به آن داشتم بخشی از هویت من بود به همین راحتی نمیتوانستم آن را به دریا بیندازم و این کار را نکردم. به داخل قطار که در کشتی بود باز گشتیم. در ترکیه من و ممد یک روز هر کدام یک کیف دستی خریدیم که کاملا شبیه هم بود، ممد گفت تو که میخوای پاسپورتت را تحویل بدی ، پس بیا کیفهامون را عوض کنیم و من هم قبول کردم. می دانستم که کاسه ای زیر نیم کاسه است ولی فکر کردم به خاطر همه راهنمائی هائی که کرده بود باید براش کاری انجام دهم. صبح بود که قطار به دانمارک رسید و پلیس با یک کیسه نایلون وارد قطار شد و پاسپورتها را جمع آوری کرد. مشخص بود به آمدن پناه جویان عادت داشتند. به کپنهاک که رسیدیم با اتوبوس ما را به مرکز پلیس بردند. از فرط خستگی کاملا بی تفاوت شده بودم و احساس میکردم که در امنیت هستم. خیلی عجیب بود دیگر نگران نبودم. روز 28 دسامبر 1984 وارد کپنهاک شدم.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

مهاجرت 3


شراب بیاورید

ناچارا باید صبر میکردیم تا تعطیلات کریسمس پایان یابد و دوباره به آنکارا برویم. فرصتی بود تا کمی به شهر برویم و گشتی بزنیم. نزدیکیهای غروب بود و ممد مشهدی پیشنهاد کرد بریم شب گردی. در یکی از کوچه های باریک شهر که پر از کافه بود در جلوی یکی از کافه ها ممد مشهدی ایستاد و بعد گفت ها.. اینجا باید با حال باشه. وارد شدیم، یک کافه تاریک و بی رمقی بود، فضای کافه احساس بدی برایم ایجاد کرد. ممد گارسون را صدا زد و گفت که شراب بیاورد. چند تا زن زحوار در رفته که آن طرف تر نشسته بودند انگار بوی پول به مشامشون خورد و به سمت میز ما آمدند. ممد هم بدون اینکه از کسی بپرسه به انگلیسی شکسته بسته گفت که بنشینند. ممد بد جوری احساس میکرد کاری گرانت شده و با زنها گرم گرفته بود. گفتم ممد اینا کاسبند ها مواظب باش، ممد گفت" مو خودم مدونم حالشون و میگیرم. هر چه اصرار کردیم که ممد اینا را رد کن برن گوش نداد. زنی که در کنار ممد نشسته بود فکر کنم نزدیگ 50 سال داشت و آرایش غلیظش در چروکهای صورتش با چربی کرم مخلوط شده بود. گارسون با یک بطری که در آن مایعی به رنگ رب انار بود آمد و گفت "شراب". احتمالا سرکه شیره بود که با الکل صنعتی مخلوط کرده بودند. کم کم داشت مساله ممد با زنها بیخ پیدا میکرد که همگی با اصرار او را راضی کردیم که باید برویم. به گارسون گفتیم که صورت حساب را بیاورد و زنها فهمیدند که از این امام زاده معجزه ای بلند نمیشود و رفتند. برای یک بطر شراب و کمی چوب شور صورت حساب 78 دلار بود. (در سال 1984 در آمد یک ماه یک خانواده کارمند در ترکیه زیر 100 دلار بود) ممد شروع به داد و بیداد کرد که ساکتش کردیم. پول به اندازه کافی همراهمون نبود و یکی از بچه ها رفت به محل اقامتمان و یک اسکناس صد دلاری آورد. صاحب کافه گفت که پول به اندازه کافی در صندوق ندارد که بقیه را بدهد. ممد گفت فردا میام و بقیه اش را باید به دلار بدی. ممد با تمام الدوروم بلدوروم هاش خیلی خوش باور بود. فردا به آنجا رفته بود و بقیه پول را خواسته بود. هیچکس در آنجا او را به خاطر نداشت.

مهاجرت 2


مقصد برلین شرقی

علی و قاسم اولین کاری که کرده بودند از فروشگاه مرزی چند تا آبجو خریده بودند تقریبا همه مسافرها این کار را کرده بودند. دختر ها کشف حجاب کرده بودند و بعضی هنوز احتیاط میکردند و روسری را به سر داشتند. ممد در طول راه دقیقا توضیح داد که چه باید کرد.
ها مدونید اول میرید آنکارا سفارت آلمان شرقی ویزای ترانزیت برلین میگیرید. برلین که رسیدید ها.. میگید میخواید برید اشبانهئف، اونجو بلیط قطار مگیرید برای دانمارک. پولشم میشه 100 مارک آلمان غربی ها.. بعدش قطار مرسه به دریا او ا زاونجو میره تو کشتی فقط یادتون باشه که پاسپورتاتونه وقتی تو کشتی رفتید برید رو عرشه و بندازید تو دریا.. تو توالت نندازید ها نمیره پائین. به دانمارک که رسیدید پلیس میاد میگه پاسپورت ، به انگلیسی میگید " نو پاسپورت آی ام رفیوجی" همینه بگید کار تمومه ها... گفتم ممد مگه تو با ما نمیای؟ گفت: مو ویزام و رفتم پاکستان گرفتم و کارم زود تر راه می افته شا ید مو زودتر از شما رفتم. 5 نفری در یک مسافرخانه دو اتاق گرفتیم من و علی و قاسم در یک اتاق و ممد و رضا هم یک اتاق.
تقریبا نیمی از مسافران در آن مسافرخانه ایرانی بودند و همه در جستجوی راهی برای مهاجرت به آمریکا، کانادا، آلمان، سوئد و غیره. دو روز اول به گشت و سیاحت مشغول بودیم و اطلاعات جمع آوری میکیردیم. بالاخره راهی آنکارا شدیم برای گرفتن ویزا. منو علی وقاسم. اتوبوس شب را گرفتیم که صبح به آنکارا برسیم. نیمه های شب بود که اتوبوس در یک کافه در بین راه توقف کرد باید تا آنجا که میتوانستیم صرفه جوئی میکردیم هر یک از ما 500 دلار داشت و این مبلغی بود که هر مسافر با ارائه پاسپورت یک بار در سال میتوانست از دولت به نرخ دولتی بخرد. ارزان ترین غذا را انتخاب کردیم که نوعی آش شوربا بود. نمیدانم به خاطر گرسنه بودنم بود یا واقعا آن آش خوشمزه بود که هنوز طعم آن در دهانم مانده. به خصوص مزه نانی که به همراهش بود که هنوز غده های های بذاقی ام را تحریک میکند. از همان شب یک عادت خوب یاد گرفتم و آن استفاده از خلال دندان بود. در هر کجای ترکیه عذا خوردم خلال دندان جزء چیده مان میز بود و در کنار نمک و فلفل حتما یک ظرف کوچک که در آن خلال دندان بود نیز قرار داشت. یک تاکسی گرفتیم و به انگلیسی گفتیم می خواهیم برویم سفارت آلمان شرقی و راننده با اطمینان خاطر گفت " تامام" و ما را در برابر سفارت آلمان غربی پیاده کرد. سرانجام وقتی کنسولگری آلمان شرقی را پیدا کردیم بر روی در نوشته شده بود که به علت تعطیلات کریسمس کنسولگری تعطیل است و ما دست تز پا دراز تر به استانبول برگشتیم.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

مهاجرت 1


مهاجرت

امشب در گپی که با عزیز نازنینی داشتم، نازنینی که بعد از سی سال و شاید کمی بیشتر بی خبری، او را در فضای مجازی یافته ام از مهاجرتم به اروپا سخن به میان آمد که همین جرقه ای بود کافی تا خاطرات مهاجرتم را بنویسم.
سپاسگزار آن نازنین هستم که مرا به این فکر رهنمون شد

جمعه 12 نوامبر 2010

روزهای سخت

به تدریج هوای تنفس در کشور آنقدر سنگین شده بود که زندگی و محدوده حرکت در جامعه هر روز تنگ تر میشد. اختناق سیاسی و شرایط جنگی کشور زندگی را تبدیل به تلاش برای بقا کرده بود. کم کم با بعضی از دوستان نزدیکم، مهاجرت را به عنوان یک راه رهائی از شرایط موجود مطرح کردم. هرگز فراموش نمی کنم جمله ای را که یکی از دوستانم در تائید انتخاب مهاجرت به من گفت.

"بیگانه بودن در سر زمین بیگانه، بهتر از بیگانه بودن در میهن خویش است"

هنوز مردد بودم ولی مسائلی در پیرامونم رخ داد که دیگر مصمم شدم که راه مهاجرت را بر رسی و اقدام کنم. در آنروزها حافظ، مونس تنهائی من بود و شبی از شبها، در خلوت تنهائی ام به حافظ رجوع کردم و شعری آمد که بهتر از آن نمیشد تصور کرد.

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم از پی جانان بروم

با این شعر تمام تردیدم از بین رفت. روزی که ایران را ترک کردم مادرم در حال طواف خانه کعبه بود و من هرگز او را دیگر ندیدم.



روز حرکت

ما سه نفر بودیم. من، علی و قاسم . رمضان که دوست مشترک هر سه ما بود، برای بدرقه ما به ترمینال خزانه آمده بود. اواسط ماه آذر 1364 بود و تنها این جمع چهار نفره و دو نفر دیگر از نیت ما خبر داشتند. ما راهی ترکیه بودیم تا شاید، اگر بتوانیم راهی برای مهاجرت به اروپا پیدا کنیم. اطلاعات بسیار کمی از امکان این کار داشتیم و من شماره تلفن یکی از دوستانم را که به آلمان پناهنده شده بود از طریق برادرش به دست آورده بودم. جو خفقان حاکم آنچنان شرایط را سخت کرده بود که دیگر ماندن در ایران برایم قابل تحمل نبود. رمضان جوان کوتاه قد خون گرمی بود و مرتب با شوخی هایش ما را سر حال نگه میداشت، چند دقیقه ای یک دفعه غیبش زد و با یک جوان قد بلند که کمی هم چاق بود به نزد ما بازگشت. جوان پوست بسیار روشنی داشت و قیافه اش بیشتر به اروپائی میخورد تا ایرانی ، یک لباس یکسره از آن لباسها که مکانیکها معمولا به تن میکنند به تن داشت با این تفاوت که لباس او رنگی بین خاکی و کرم بود. بی آنکه لحظه ای وقت را بکشد با لهجه غلیظ مشهدی گفت: سلام مو مممدم، میخوام برم دانمارک شما هم میخواید برید دانماک؟ ما برای چند لحظه ساکت ماندیم و نمیدانستیم چه باید جواب بدهیم. گفتم شاید، تا بببینیم چه پیش می آید. یک قدم جلو تر آمد و در حالیکه عینک پنسی اش را با انگشت سبابه روی دماغش بالا میداد گفت: مدونید؟ هیچ کاری نداره مو خودم همه چیزو بهتون نشون میدم... واین آغازی شد که با ممد همسفر شویم. همچنان کمی محتاط بودیم و از اینکه او بدون محابا در ترمینال خزانه و بدون مقدمه برای ما همه نقشه اش را تعریف می کرد کمی به او شک داشتیم. وقتی اتوبوس از ترمینال به سوی ترکیه راه افتاد ما به همراه ممد و رضا که جوان 20 ساله ای بود و ممد او را به عنوان پسر همسایه شان معرفی کرد صندلی های ردیف آخر اتوبوس را اشغال کرده بودیم. هوا خیلی سرد بود و اتوبوس تمام شب در حرکت بود. ممد یک ریز حرف میزد و آن لهجه مشهدی اش که در ابتدا برایم شیرین بود دیگر چیز جدیدی برای من نبود و داشتم به آن عادت میکردم. یادم نیست که روز بعد چه زمانی به مرز بازرگان رسیدیم ولی به خوبی به خاطر دارم که هوا گرفته بود و غمگین. مسافر ها پیاده شدند و پاسپورتها را تحویل پلیس دادند. در یک سالن سرد که امکانات زیادی برای مسافرین نداشت همه منتظر بودیم که نوبت به اتوبوس ما برای بازرسی برسد. دلشوره عحیبی داشتم من پاسپورتم را زمان دولت موقت گرفته بودم که در آنزمان بر روی پاسپورتهای شاهنشاهی یک برگه چسبانده بودند با نام دولت موقت جمهوری اسلامی. پاسپورت دستنویس بود و در کل زیاد قانونی به نظر نمی آمد در حالیکه کاملا قانونی بود. تقریبا همه مسافران اتوبوس ما پاسپورتهایشان را گرفتند و برای بازرسی وسایلشان و گرفتن مهر خروج به گیشه مخصوص رفتند و پاسپورت من هنوز به من داده نشده بود. من آخرین نفری بودم که پاسپورتم را به من داددند و سریع به سمت گیشه خروج رفتم و وارد خاک ترکیه شدم. وقتی وسایلم را پلیس ترکیه بازرسی کرد و از کنترل پلیس ترکیه گذشتم نگاهی به سمت ایران کردم که عکس بسیار بزرگی از خمینی بر در وازه آن نصب بود. با خودم گفتم شاید هرگز دیگر به این سرزمین باز نگردم. برای یک لحظه بغض کردم و به سمت همسفرانم رفتم که منتظر من بودند. بعد از مدت کوتاهی اتوبوس به سمت استانبول به حرکت در آمد، و این دسامبر 1984 بود.

ملوک الدوله


ملوک الدوله
ملوک خانم می دونست که رشید نمیتونه از کلفت خونه چشم بپوشه. این نقطه ضعف را ملوک خانم از همان روزی که به خانه شوهر رفت میشناخت. آن تابستان رحیم خان، دائی ملوک مثل هر سال به ده بالا آمده بود و همه فامیل را دعوت کرده بود. رشید چند ماه بیشتر از خدمت سربازیش باقی نمونده بود و آمده بود مرخصی. رشید بلند قد ترین پسر در همه فامیل بود، ملوک خیلی خوب به خاطر داشت که وقتی بچه بود دختر های فامیل به رشید میگفتند رشید دراز. 22 سالش بود که با رشید ازدواج کرد. شیفته کشش مردانگی او بود و مثل بقبه فامیل می دونست که رشید در برابر زن ها و بخصوص کلفتهای جوان که هر چند وقت یکبار از دهات به خانه ارباب فرستاده می شدند ضعیف بود. شاید هم به همین خاطر آسیه را استخدام کرد که کارهای خانه را انجام بدهد، هر چند دیگر از آنهمه قدرت اربابی تنها پسوند خان را یدک میکشیدند. پس از اصلاحات ارضی شاه، تمامی املاکشان را از دست دادند و تنها آن بخش از دارائی هاشان که در شهر بود برایشان ماند. برای خان زاده ها که هیچ وقت کار نکرده بودند و به امر و نهی عادت داشتند زندگی در شرایط جدید چندان دلپذیر نبود. در تمام مدت 18 سال زندگی با رشید ملوک الدوله میدانست که رشید هر وقت به ده میرود پای بساط تریاک مینشیند و دستی هم به سر و گوش کلفتهای جوان میکشد. همیشه در ذهنش به آن روزی فکر میکرد که مخفیانه شاهد التماسهای پر از شهوت عصمت بود. در تمام این سالها حتی یکبار آن احساس لذت را از هماغوشی با رشید حس نکرده بود. تنها احساسی که از همبستری با او به یادش می آمد درد وحشتناک به دنیا آوردن دو پسر و یک دختر بود. او این کمبود را با این دلخوشی که عروس محسن الدوله است برای خودش توجیه میکرد. حالا دیگر از آن کبکبه و دبدبه خبری نبود و ملوک الدوله به ملوک خانم معلم کلاس اول دبستان نزول کرده بود و در واقع این حقوق او بود که خرج خانه را میداد، رشید هیچ وقت در زندگی اش کار نکرده بود ولی همچنان باید هر روز برایش صبحانه را آماده میکرد و شام و نهارش را حاضر میکرد. رشید هنوز فکر میکرد خان است و همیشه به بچه ها میگفت که آنها خان زاده اند. همه اینها را همچنان ملوک تحمل میکرد ولی دیگر همبستری به عنوان یک وظیفه برایش قابل قبول نبود. با اینکه از نظر مالی در مضیقه بودند آسیه را که دختر یکی از رعیت های خانه زادشون بود به خانه آورد تا کارهای خانه را برایش انجام دهد. آسیه تقریبا سی سال داشت و با شوهرش به شهر مهاجرت کرده بودند. شوهرش چاه کن بود و نزدیک 50 سال را داشت، با 6 تا بچه قد و نیم قد. آسیه هر جمعه می امد و خانه را جارو میکرد، رختها را میشست و کارهای دیگر خانه را انجام میداد. ملوک اوایل در خانه میماند تا به آسیه یاد بدهد چه کارهائی باید انجام بدهد و با یک چشم رشید را زیر نظر داشت تا ببیند چه وقت طاقتش را از دست میدهد و به آسیه بند میکند. تقریبا دو ماه گذسته بود که ملوک مطمئن شد دیگر وقتشه و به همین دلیل وقتی اسیه می آمد رفتن به خانه مادرش را بهانه میکرد و از خانه بیرون میزد و بچه ها را هم میفرستاد خونه دوستانشون. آنروز جمعه اواسط مرداد بود و هوا ی گرم مرداد مردم را به سا یه کشانده بود. مطمئن بود که دیگر سر و سری بین آنها بر قرار شده و یک ساعت پس از خداحافظی به خانه بازگشت وآاسیه و رشید را در رختخواب غافل گیر کرد. شرت رشید را که جلوی تخت افتاده بود قاپ زد و به سرعت به سر پشت بام رفت و با نعره ای که از نفرتی به اندازه تمام سالهای ازدواجش بود داد زد: آی مردم بیائید ببینید پسر محسن الدوله، خان زاده اصیل با کلفت خونه ریخته رو هم. همسایه ها از خانه هاشان بیرون ریختند و بر پشت بام خانه رشید خان ، مردی را دیدیند که با نیم تنه لخت به دنبال زنش میدود و زن شرت او را در هوا می چرخاند و داد میزند که " پسر محسن الدوله، خان زاده اصیل با کلفت خونه ریخته رو هم"

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

عروسی


عروسی

عروسی زهرا بود با علی نخاله. من هم با بقیه بچه ها رفته بودم هر چند که ما دعوت نشده بودیم. اصلا ما احتیاجی به دعوت نداشتیم ما همه مون همبازی رضا برادر کوچک زهرا بودیم و حیاط دالان درازه همیشه محل بازی ما بود. بهتر بگم یکی از محل های بازی ما بود. بازی در حیاط دالان درازه یک کیف خاصی داشت، یک دالان بلند تاریک را باید رد میکردیم تا به حیاط بزرگی که در انتهای آن بود میرسیدیم.بچه که بودم همیشه میترسیدم تنهائی از آن دالان عبور کنم مثل تونل تاریکی بود که ته نداشت، سقف ضربی از خشت خام و بوی شاش آنرا وحشتناک تر میکرد همیشه فکر میکردم که ممکن است یک نفر تو تاریکی کمین کرده باشه. ولی وقتی به در چوبی بزرگی که به حیاط میرفت مرسیدم نفس راحتی میکشیدم، میدانستم به محض اینکه در را باز کنم هجوم نور به دالان میریزد و حیاط بزرگ با حوض همیشه لجن گرفته منتظر من است. دور تا دور حیاط خانه بود و همه جور آدمی آنجا زندگی میکرد. یک خانه قدیمی اربابی بود که مالکش پس از اصلاحات ارضی به تهران رفته بود و به خاطر اختلاف بین ورثه نمیتوانستند آنرا بفروشند. ساکنین این خانه قدیمی اربابی حالا کسانی بودند که از روستا به شهر مهاجرت کرده بودند. رضا پسر داش غلام هم سن من بود یک خواهر بزرگتر از خودش داشت، زهرا، که آن شب عروسی اش بود. خواهر کوچک ترش شهناز دو سال از من کوچکتر بود. عفت خانم مادرش زن خیلی خوشگلی بود ولی معلوم نبود که شهناز به کی برده بود. زهرا سفید بود مثل شیربرنج، خجالتی و محجوب و شهناز درست بر عکس خواهرش بود. سبزه، لوند و خوش زبان. این تفاوت را از همان کودکی در آنها میشد دید. آنوقتها این چیز ها برای من روشن نبود ولی تفاوت را حس میکردم. راستش من خیلی از شهناز خوشم میآمد. شاید هم علت اینکه با رضا همبازی شده بودم به خاطر دیدن شهناز بود. یک خوبی بچه بودن این است که زنها بچه ها را نادان حساب میکنند و خیلی راحت حرفهاشون را میزنند. خیلی از حرفهاشون رو نمیشد فهمید ولی سوال ایجاد میکرد. برای ذهن کو دکانه من سوال بزرگی بود که چرا هر چند وقت یک بار زیر چشمهای عفت خانم کبود بود و یا اینکه چرا بعضی وقتها زنها پیش عفت خانم مرفتند و او صورت آنها را با یک نخ قیتونی سرخ میکرد و آنها هم همه اش آخ و اوخ می کردند. و یا اینکه چه راز خاصی در شب جمعه بود.


داش غلام مسئول موتور آب بود و خیلی شبها دیر وقت به خانه می آمد می کفتند عرق می خورد و جنده باز هم هست. جمعه ها بعد از ظهر که هوا خوب بود روی تخت چوبی بزرگی که در حیاط بود مینشست و عفت خانم عرق را با ماست و خیار و کمی خیار شور در یک سینی بزرگ روحی برایش می آورد و کنار دستش میگذاشت و بر میگشت به اطاق. داش غلام رادیوی ترانسیستوری توشیبا را همیشه در سمت راستش میگذاشت و به ترانه های عصر جمعه گوش میداد و عرقش را میخورد. من نمیدانستم عرق چیست یک روز از رضا پرسیدم این چیه بابات همیشه جمعه ها میخوره؟ رضا گفت دواست، فکر کردم که داش غلام مریض است و به با بام گفتم داش غلام باید جمعه ها دوا بخورد و وقتی توضیح دادم منظورم چیست بابام لبخندی زد و هیچ نگفت. یک روز شنیدم که مادرم به بابام میگفت نباید بذاریم این بچه بره دالان درازه بازی، حرفهای رکیک یاد گرفته. داش غلام وقتی سرش گرم میشد برای خودش میخواند. بعدها فهمیدم علت کبودی های زیر چشم عفت خانم مشتهای داش غلام است. عفت خانم هم یک چیزیش میشد انگار دلش کتک میخواست، بعضی وقتها سینی عرق را میآورد و میگفت بیا این هم زهر ماری کوفت کن، و داش غلام میگفت "سلیطه" من هم از مادرم پرسیدم سلیطه یعنی چی؟ که مادرم گفت خیلی حرف بدیه دیگه نمیگی ها.
زمان انگار مثل برق گذشت، یک مرتبه فهمیدم که دیگه نمیتونم و یا نباید هر وقت دلم میخواهد به دالان درازه بروم. دیگه بچه نبودم و بالغ حساب میشدم، اولین آثار شرم هم زمان با کنجکاوی های بلوغ در من ظاهر شده بود. شهناز تغییر پیدا کرده بود و از زیر پیرهنش برجستگی سینه هایش تو چشم میزد. لبخندش برایم مفهوم دیگری پیدا کرده بود. شهناز لبخند خیلی قشنگی داشت، وقتی میخندید سفیدی دندانهایش در سبزی چهره اش خود نمائی میکرد. شلوار تریکو که چسب بدن بود تازه مد شده بود و اندام شهناز در آن هوسهای بلوغ را در من زنده میکرد و او این را خوب می دانست. میدانست که چگونه با راه رفتنش موجی از تمنا در من ایجاد کند. زهرا درست عکس شهناز بود، در چهره سفیدش هیچ حالتی از زندگی نبود و همیشه دامن بلند و گشاد پایش بود، حضورش حس نمیشد، یا در حال جارو زدن خانه بود و یا ظرف می شست.هیچ وقت لبخند او را ندیدم و تازه داشتم به راز جنس مخالف آشنا میشدم که مادرم مرا از رفتن به دالان درازه منع کرد." ببین تو دیگه مرد شدی و درست نیست که همینجوری سرت و میندازی پائین و میری خونه مردم که دختر بالغ دارن" و این آغاز جدائی من از کودکی بود. از آن به بعد محل بازی ما زمین روبروی مسجد شد که در آن فوتبال بازی میکردیم. من دبیرستان را شروع کردم و رضا تا کلاس نهم خواند و بعد رفت دنبال کار. زهرا را که معمولا همراه شهناز برای آوردن آب به مسجد می آمد میدیدم، دالان درازه یکی از معدود خانه هائی بود که لوله کشی نداشت چون صاحبخانه گفته بود که اگر آب لوله کشی میخواهند باید خودشان هزینه آنرا تامین کنند. زهرا چادرش را به دور کمرش می بست و دو سطل بزرگ فلزی پر از آب را کشان کشان به خانه میبرد و شهناز هم پشت سرش دو سطل کوچکتر را با خود حمل میکرد. حالا زهرا در لباس عروس نشسته و چهره اش هیچ نشانی از شادی ندارد. مثل همیشه بیروح و یخ و سفیدی چهره اش آرایش او را برجسته کرده است. گونه های استخوانی اش را زیادی سرخ کرده اند و ابروهایش را آنقدر نازک کرده اند که انگار دیگر وجود ندارد و به جای آن ابروهای سیاه یک خط قهوه ای باریک به چشم میخورد. احتمالا عصمت خانم خودش او را آرایش کرده است. مردانه در اتاق مش ابرام دست فروش است و سفره عقد را در خانه عروس انداخته اند. رضا برای مردها چائی میبرد و مرتب بین خانه حسین شاطر که سماور را آنجا گذاشته اند و مردانه در رفت و آمد است. علی نخاله باسن گنده اش را در شلوار اطو کشیده دامادی که انگار تنگ هم است قالب گرفته. این علی که همه به اسم علی نخاله میشناختندش از فامیلهای عصمت خانم بود و بچه نازی آباد بود. هرسال تابستان چند هفته ای می آمد شهر ما و مهمون عصمت خانم بود. عصمت خانم را خاله صدا میکرد ولی یک روز رضا برام گفت که مادرش خاله علی نیست، علی بچه که بوده، مادرش که از فامیلهای دور عصمت خانم بوده سر زا رفته و تا وقتی که پدر علی برای کار به تهران رفت و اونجا زن گرفت عصمت خانم هر از چند گاهی از علی مراقبت میکرده. علی شاید یکی دو سال از زهرا بزرگتر بود.هیچ چیزی در هیکل این آدم تناسب های عادی را نداشت مثل این بود که هر تیکه از تنش را از یک جائی جمع کرده بودند و روی هم سوار کرده بودند. کله اش مثل خربزه بود و چشاش اونقدر ریز بود که آدم فکر میکرد کور است. سینه کفتری اش با باسن گنده و برآمده اش که 20 سانت دنبال خودش می آمد به آدم این احساس را میداد که هر لحظه از کمر دو قسمت شود و هر تیکه راه خودش را برود. چیزی که این آدم را بیش از هرچیز دیگری غیر قابل تحمل میکرد حرفهاش بود. همیشه از زرنگی هاش صحبت میکرد و انکه چه قدر در نازی آباد برو بیا دارد. پیرهن استین کوتاه میپوشید و دو تا دکمه بالا را باز میگذاشت که موهای سینه اش رابه رخ دخترها بکشد. یک بسته سیگار زر هم جوری تو جیب پیرهنش میگذاشت که همه بینند سیگار فیلتر دار میکشه. سالهای بعد سیگار زر را با وینستون عوض کرد. امروز داماد بود و پیرهن سفید یقه اهاریش به گردنش گشاد بود. اصلا هیکل این آدم هیچ چیزیش با هم نمیخوند که بتونه یک لباس مناسب پیدا کنه.علی طبق معمول بین هر چند جمله چند تا چاکرم و مخلصم میاره و به مهمونا خوش آمد میگه. چند تا از رفیقای داش غلام هر چند وقت یک بار نوبتی میرن خونه حسین شاطر، همونجا که سماور چائی به راهه، و گلوئی تر میکنن. اقا آمد و صیغه عقد را خواند و وقتی رفت انگار همه چیز دیگه مجاز شد.

اتاق عروس گوش تا گوش زنها نشسته اند و عصمت خانم با آن قد کوچکش و آرایش غلیظ وسط افتاده و میرقصه، حسن دست قشنگ آرشه را که روی ویولن میکشد چشاشو میبنده و دهان کوچکش نیمه باز میمونه. موهای روغن زده اش که جای دندانه های شانه را میشه در آن شمرد با سبیل قیطانی که با دقت تمام یک اندازه تراشیده شده و دندان طلا که هر از چند گاهی تو چشم میزنه در کنار رجب پخمه با صورت لاغر سیه چرده و لبهای سیاه شده از دود سیکار و تریاک با آن آستینهای بالا زده و انگشتهای استخوانی که بر پوست ضرب میکوبد برای ما چیز جدیدی نبود. این دو نفر همیشه در همه جشنها بودند. رجب پخمه هم ضرب میزد و هم میخوند. حالا کم کم هوا رو به تاریکی بود و مطربها در حیاط میزدند و زنها هم از رقص کوتاهی نمیکردند. شهناز یک ریز میرقصید و بقیه را بلند میکرد که برقصند. سینه هایش سفت و برجسته در پیرهن گلدارش قالب گرفته بود. در چشمهایش برقی از هوس و تمنا می درخشید. هوا کاملا تاریک شده بود که عروس دستهایش را به اصرار مهمانها چند بار در هوا تکان داد که عروس هم رقصیده باشد. و مطربها مبارک باد را زدند. عروس موقع خداحافظی گریه کرد. مهمانها رفتند، شهناز کنار حوض نشسته بود و با آب بازی میکرد.

کمی بیشتر از یک سال از عروسی گذشته بود که زهرا با بچه اش به خانه پدر بازگشت. علی نخاله او را تنها گذاشته بود و با شهناز فرار کرده بود. دو سال بعد وقتی معلوم شد که شهناز بچه دار شده داش غلام قبول کرد که علی زهرا را طلاق بدهد و با شهناز ازدواج کند.