۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

مهاجرت 4


خداحافظ ایران

سر انجام ویزای برلین شرقی گرفتیم و برای تهیه بلیط به یک شرکت فروش بلیط مراجعه کردیم. قاسم درآخرین لحظه پشیمان شد و گفت من از مادرم خداحافظی نکرده ام. علی هم از آمدن صرفنظر کرد و گفت وقتی به اونجا رسیدی برای من از اوضاع بنویس تا من تصمیم بگیرم که بیایم یا نه. شب قبل از پرواز به دوستم در آلمان زنگ زدم و از او پرسیدم که به المان بیایم یا نه؟ در جوابم گفت که الان در آلمان شرایط برای مهاجرت مناسب نیست و چندین سال طول میکشد تا جواب بگیری و سوئد و دانمارک شرایط بهتر است. دیگر تردیدی نداشتم که باید دانمارک را انتخاب کنم. روز پرواز علی و قاسم تا فرودگاه آمدند و برایم آرزوی موفقیت کردند. ممد مشهدی و پسر همسایه شان هم همان روز با من همسفر شدند. در ترکیه شایع بود که از سال آینده دانمارک مرزهای خو را به روی پناهندگان خواهد بست، شاید به همین دلیل بود که گروهی که آن روز به برلین آمده بودند یکی از بزرگترین های گروههای پناهجو بود. در کیوسک کوچکی در فرودگاه برلین که با یک شیشه ضخیم و دریچه ای گرد در میان آن محل کنترل پاسپورت ها بود، زن اخموئی نشسته بود و پاسپورتها را کنترل میکرد و مهر ورود میزد. پاسپورت مرا کمی بررسی کرد و با دست اشاره کرد که کنار بایستم. وقتی که همه مسافران رد شدند مرا صدا کرد و همزمان افسری آمد و پاسپورت را نگاه کرد و یک چیزی به آلمانی گفت و زن به انگلیسی پرسید که کجا میخواهم بروم من هم گفتم کپنهاک ولی زن در حالی که میگفت نه باید بری برلین غربی مهر ورود را در پاسپورت زد. با پرس و جو کردن از عابران که تک و توک در آنجا بودند سراغ اشبانهوف را گرفتم و یادم نیست چگونه، ولی به اشبانهوف رسیدم. اشبانهوف ایستگاه قطار در برلین بود، هوا تاریک بود و آدمهای زیادی در ایستگاه نبودند. بلیط قطار به سمت کپنهاک را تهیه کردم و در ایستگاه برای خودم گشت می زدم که ممد مشهدی و پسر همسایه شان رسید ند. وقتی قطار به سمت دانمارک به حرکت در آمد ،دیگر خیالم راحت شد و پس از چند روز دوندگی و نگرانی سلولهای بدنم خواب را بلعیدند و من تقریبا بیهوش به خواب رفتم. شاید نیمه های شب بود که ممد مشهدی بیدارم کرد.
پاشو کشتی از مرز آلمان رد شده. گیج و خواب آلود بیدار شدم نمیدانستم کجای دنیا هستم گفت باید پاسپورتت را از بین ببری. خواب آلود و منگ به عرشه کشتی رفتیم باد شدیدی می آمد و ممد اصرار داشت که من پاسپورتم را به دریا بیندازم اگر نه برم می گردانند. هر چه فکر کردم دیدم نمیتوانم، من برای گرفتن آن پاسپورت کلی تلاش کرده بودم، علاقه خاصی به آن داشتم بخشی از هویت من بود به همین راحتی نمیتوانستم آن را به دریا بیندازم و این کار را نکردم. به داخل قطار که در کشتی بود باز گشتیم. در ترکیه من و ممد یک روز هر کدام یک کیف دستی خریدیم که کاملا شبیه هم بود، ممد گفت تو که میخوای پاسپورتت را تحویل بدی ، پس بیا کیفهامون را عوض کنیم و من هم قبول کردم. می دانستم که کاسه ای زیر نیم کاسه است ولی فکر کردم به خاطر همه راهنمائی هائی که کرده بود باید براش کاری انجام دهم. صبح بود که قطار به دانمارک رسید و پلیس با یک کیسه نایلون وارد قطار شد و پاسپورتها را جمع آوری کرد. مشخص بود به آمدن پناه جویان عادت داشتند. به کپنهاک که رسیدیم با اتوبوس ما را به مرکز پلیس بردند. از فرط خستگی کاملا بی تفاوت شده بودم و احساس میکردم که در امنیت هستم. خیلی عجیب بود دیگر نگران نبودم. روز 28 دسامبر 1984 وارد کپنهاک شدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر