۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

درس اول

مدرسه ای که میرفتم


  
در زندگی روزهائی هستند که هر گز فراموش نمیکنیم، نه تنها فراموش نمیکنیم بلکه آنها را با تمام جزئیات و لحظه به لحظه به خاطر می آوریم، و این به خاطر آوردن، یک شکل ساده یاد آوری مثل دیدن یک اشنا در خیابان و یا چیزی شبیه به آن نیست. جنس این خاطرات و شکلی که آنها را به خاطر می آوریم نسبت به دیگر تجربه های روزانه متفاوت است، چون هر لحظه آن را هم به یاد می آوریم و هم با تمام وجودمان حس میکنیم. آن روز را به یاد می آوریم، حس میکنیم و دوباره زندگی میکنیم. گوئی تمام حس ما دوباره زنده میشود و آن تجربه و یا آن روز مهم را برای ما زنده میکند، رنگها، عطر ها، صدا ها و حتی وزش آرام نسیم صبحگاهی را با گذشت چندین سال از آن روز،همچنان یک تجربه زنده حس میکنیم. این روز ها روزهائی هستند که در زندگی ما از اهمیت ویژه ای برخوردارند، یکی از این روزها اولین روز مدرسه است، روزی که به دنیای دیگری قدم میگذاریم. بدون شک روز اول مدرسه برای کودکان امروز، با آنچه من و نسل من تجربه کرده است متفاوت است ولی برای من اولین روز مدرسه ام هم چنان روزی است که هر زمان آن را به خاطر می آورم همان حسی را دارم که در روز اول مهر 1342 داشتم. خواهرم که فرزند ارشد خانه بود و دانش آموز دبیرستان برای من بارها توضیح داده بود که مدرسه جای خوبی است و من آنجا خواندن و نوشتن یاد میگیرم و دوستان خوبی پیدا میکنم. از یک ماه قبل یک دست کت و شلوار قهوه ای برایم به سلیقه خواهرم خریده بودند و آنرا در کمد به چوب رختی آویزان کرده بودند. و چند بار خواهرم آن را به تن من امتحان کرد که مطمئن شود که اندازه من است. شاید یک هفته قبل از شروع مدارس بود که یک پیراهن سفید که یقه اش مثل مقوا محکم بود به مجموعه کت و شلوار اضافه شد.  هنوز سفیدی پیراهن و سختی بستن دکمه یقه آن که خیلی خشک و غیر قابل انعطاف بود را میتوانم حس کنم. خواهرم تاکید داشت که در مدرسه باید مرتب و مثل یک آقا بنشینم و گوش به درس معلم بدهم. هر چقدر به مغزم فشار می آورم به خاطر نمی آورم که چه کسی مرا تا مدرسه همراهی کرد، تنها چیزی که خوب در خاطرم مانده است این است که باید در حیاط مدرسه در صف کلاس اولی ها به صف میایستادیم، هر کلاس صف ویژه خود را داشت که در یک مربع بزرگ دور تا دور حیاط مدرسه ایستاده بودیم  و بعد از سخنرانی رئیس مدرسه مثل سرباز های پادگان با راهنمائی یکی از معلمها به طرف کلاس رفتیم. وارد کلاس که شدیم ناظم مدرسه همراه معلم کلاس اول که هر دو مرد بودند آنجا ایستاده بودند و ما را طبق بلندی قد در نیمکتها که هر کدام برای چهار نفر جای کتاب داشت تقسیم کردند. من سفارش خواهرم تمام روز در ذهنم بود که آدم باید در مدرسه مرتب و منظم بنشیند و به حرف معلم گوش فرا دهد. تمام روز تمام حواسم به این بود که معلم چه میگوید. برای من او مرد بزرگی بود، که همه چیز را میدانست. آن روز معلم به ما گفت که باید فردا برای خرید کتابهایمان پول بیاوریم و وقتی کتاب ها را خریدیم درس شروع میشود. البته قبل از آن اسم تمام شاگردان را پرسید و در جلوی اسم هر دانش آموزدر یک دفتر جلد مقوائی بزرگ در قطع بزرگ که روی میزش بود علامت گذاشت. بعدا فهمیدم هر روز این کار را میکند و اسم این کار حاضر غایب است. آن روز معلم به ما گفت که ساعت 12 مرخص میشویم. به خانه که رسیدم لباسهایم را طبق سفارش خواهرم مرتب و منظم در کمد گذاشتم و احساس کردم که راحت شدم. تمام روز یقه خشک پیراهن گردنم را آزار میداد ولی فکر میکردم که مدرسه همین است. فکر کنم روز دوم یا چند روز بعد بود که اولین تصویر واقعی از مدرسه را تجربه کردم. مثل روز های قبل به صف شدیم و همچون سرباز های کوچک به کلاس رفتیم که همزمان مستخدم مدرسه همراه با ناظم و پسر بچه ای که احتمالا کلاس دوم یا سوم بود وارد شدند. نمیدانم جرم آن بچه چه بود، فقط به خاطر دارم که پاهای او را به یک چوب بلند بستند و ناظم او را با ضربه های جانانه ترکه بر کف پاهایش تنبیه کرد، من آنروز فهمیدم نام این نوع تنبیه فلک کردن است، و این آخرین باری بود که ناظم مدرسه حق داشت قانونا از فلک کردن به عنوان تنبیه استفاده کند. چون از سال بعد ممنوع شد.  تصویری که خواهرم از مدرسه برای من ترسیم کرده بود با واقعیتی که من تجربه میکردم هیچ نسبتی نداشت. نمیدانم چرا ولی آنچه که به ما درس میدادند نیز با زندگی واقعی  رابطه ای نداشت. هنوز تصویر زیبائی را که در زیر آن نوشته شده بود "ماما بادام داد" را به خاطر دارم و اینکه هرچه فکر میکردم به خاطر نمی آوردم که مادرم به من بادام داده باشد، و پرسش بعدی در ذهن من این بود که آیا "ماما" همان مادر است. ظاهرا باید منظورشان مادر بود ولی چرا ماما را انتخاب کرده بودند نمی فهمیدم. تصویری هم که از مادر کشیده بودند هیچ شباهتی به مادر من و یا مادر دوستانم نداشت. فقط همین یک درس نبود که برای من نا مانوس جلوه میکرد، من هیچ ارتباطی با بقیه درسها هم بر قرار نمیکردم. "آن مرد با اسب آمد" هیچ گونه واقعیتی را برای من بیان نمیکرد. تنها مردانی که با اسب می آمدند و من دیده بودم درشکه چی ها و گاریچی ها بودند که آنها هم سوار بر اسب نمیشدند بلکه از اسب برای کشیدن گاری و یا درشکه استفاده میکردند و قیافه شان هم به هیچ وجه رشید و رعنا نبود. درشکه چی ها که اکثرا تریاکی بودند و تفریح ما این بود که دنبال درشکه بدویم و پشت درشکه سوار شویم، که آن هم با شلاق درشکه چی که ماهرانه ما را هدف میگرفت به اتمام میرسید. گاری چی ها هم که به بی ادبی شهره بودند و هر وقت پدر مادر ها می خواستند به کسی توهین کنند  به او لقب " گاریچی" میدادند. اسبها هم هیچ شباهتی به اسب کتاب فارسی نداشتند، آنها اندامی کشیده و ورزیده نداشتند و بیشتر چاق و تنبل به نظر می آمدند. در عمل فهمیدم که با آن لباس اطو کشیده نمیشود هر روز به مدرسه رفت و کم کم لباسم عادی تر و راحت تر شد. رفتن به دستشوئی برایم به کابوسی تبدیل شده بود، توالت ها آنقدر کثیف بود که باید کلی وقت میگذاشتی که یک جای تمیز برای گذاشتن پاهایت پیدا کنی، در یک کلام گوه از در ودیوار توالت ها میبارید. در هر صورت سال اول گذشت و من در واقع چیز زیادی نیاموختم، و این به این خاطر بود که قبل از شروع مدرسه خواهرم الفبا و کمی خواندن و نوشتن در خانه به من آموخته بود و به همین دلیل مدرسه برای من خسته کننده بود. معلم کلاس اول مرد جوانی بود که همیشه شلوار سورمه ای اتو کشیده به تن داشت و او برای من خدا بود. من فکر میکردم که او همه چیز میداند و از همه چیز بی نیاز است، برای همین وقتی یک روز اتفاقی که با پدرم به خیابان رفته بودم و آقای معلم را در حال خرید از بقالی دیدم دنیای ذهنی ام به کلی در هم فرو ریخت. برایم باور کردنی نبود که او هم به غذا احتیاج دارد. بزرگترین درسی که در سال اول آموختم این بود که برای یاد گرفتم که باید مواظب خودم باشم اگر نه آقای ناظم با چوب نازکی که هر روز در دست دارد به سراغ آدم می اید. اولین تعطیلات تابستان به سرعت گذشت و به کلاس دوم رفتم. تغییر مهمی در مدرسه رخ داده بود و آن اینکه اولین گروه فارغ التحصیلان زن مدرسه تربیت معلم در مدرسه ما استخدام شده بودند. سیستم آموزشی آن زمان به دو بخش ابتدائی و متوسطه تقسیم شده بود. دوره ابتدائی از کلاس اول تا ششم بود و متوسطه از هفتم تا کلاس دوازدهم. وقتی به کلاس دوم رفتم تمام معلمهای مرد را از کلاس اول تا سوم با معلمهای زن جایگزین کرده بودند. ناظم بخش اول تا سوم هم زن انتخاب شده بود. در واقع حظور دختران جوان و خوش لباس عطر دلپذیری را به مدرسه آورده بود. این تحول از یک نظر زیبا یود و از طرفی مساله را کمی غریب میکرد. معلمی که برای کلاس دوم ب که کلاس من بود درس میداد دختر جوانی بود که بعد از گرفتن دیپلم با گذراندن یک دوره یک ساله مشغول کار شده بود. او همیشه با دامن کوتاه و ناخنهای لاک زده سر کلاس می آمد و برای ما که در فرهنگ مرد سالار بزرگ شده بودیم حرف شنوئی از او دشوار بود. مشکل دیگر این بود که هیچ شباهتی به دختر هائی که در اطراف من بودند نداشت. شاید خواهرم بیشترین تشابه را با او داشت و همین شباهت پذیرش معلم زن را با آن نوع لباس پوشیدن راحت تر میکرد، ولی برای همه پذیرش این مساله آسان نبود. معلمی با آن پوشش برای اکثر شاگردان غریبه بود و این به خاطر شرایط ویژه ای بود که مدرسه داشت. مدرسه ای که من میرفتم در واقع مدرسه ای بود نو ساز و به زمان خودش مدرسه ای بود که با رعایت اصول معماری که پاسخ گوی نیاز های یک مدرسه باشد ساخته شده بود. از در مدرسه که وارد میشدی محوطه بسیار وسیعی حیاط مدرسه را تشکیل میداد که در دو طرف سمت چپ و راست آن دو رشته ساختمان با پنجره های بزرگ و که نور گیر کافی داشتند ساختمان مدرسه را تشکیل میداد. در سمت چپ کلاس های اول تا سوم و در سمت راست چهارم تا ششم قرار داشت. در وسط حیاط مدرسه هم تیرک بلند پرچم قرار داشت. هر روز صبح شاگردان هر یک در صف کلاسهای خود می ایستادند، ناظم مدرسه اگر قرار بود شاگردی را تنبیه کند این کار را در جلوی همه انجام میداد، سپس یکی از شاگردهای کلاس سوم که اتفاقا نسبتی با ناظم مدرسه داشت مراسم نیایش را به جا می آورد که با به نام خدا آغاز میشد و با جمله "خداوندا شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ بفرما" پایان می یافت. بعد از مراسم نیایش همگی مثل سربازخانه به صف به سر کلاسها میرفتیم. البته به محض اینکه از چشم ناظم دور میشدیم صف به هم میخورد و هورا میکشیدیم و به سمت کلاس هجوم میبردیم و همیشه صدای یکی از معلمها شنیده میشد که ما را وحشی خطاب میکرد. این مدرسه 12 کلاس داشت، چون از هر کلاس دو تا بود یکی الف و یکی ب، مثل کلاس دوم الف و ب. آنچه این مدرسه را به شکلی از دیگر مدارس متمایز میکرد محل آن بود. مدرسه در انتهای غربی شهر شاخته بودند، جائی که آسفالت خیابان تمام میشد و شهر نشینی به اتمام میرسید و مسیر سیلابی که در زبان عامه به رودخونه خشکه شناخته میشد و تنها در زمستانها در آن آب بود شهر را از منطقه کشاورزی جدا میکرد. اما یک تحول بزرگ اجتماعی در حال شکل گیری بود، نتایج جانبی انقلاب موسوم به سفید شاه کم کم نمایان میشد، هجوم روستائیان به شهر ها. با انقلاب سفید نظام ارباب و رعیتی در ایران ملغی شد، برای آنها که این نظام را نمیشناسند شاید بهتر باشد یک توضیح مختصر بدهم.سیستم فئودالی ایران به این شکل بود که ارباب صاحب روستا(ها) هم مالک زمین بود و هم صاحب ساکنین روستا که در واقع رعیت او بودند. فئودالهای بزرگ صاحب چندین روستا و آبادی بودند که هر آنجه در ملک آنها بود متعلق به آنها بود و رعیت ها اجازه نقل مکان از روستا را بدون اجازه ارباب نداشتند. میشود انرا به شکل خاصی از برده داری تعبیر کرد. با لغو این نظام انبوه روستائیان آزاد شده به شهر ها برای یافتن کار هجوم آوردند و از آنجا که سرملیه کافی نداشتند در حاشیه شهر ها در خانه های محقر سکنی گزیدند. بخش زیادی از این مهاجران در آنسوی مسیر سیلاب ساکن شدند که به لب رودخونه ای ها مشهور شدند. در شهر برای اولین بار فرزندان آنها امکان سواد آموزی یافتند و نزدیکترین مدرسه به آنها مدرسه ای بود که من میرفتم. از ظاهر شاگردان به راحتی میشد حدس زد که چه کسی بزرگ شده شهر و بومی  است و چه کسی مهاجر. لباسهای ژنده و صورت های رنگ پریده نشان از حال زار خانواده ها بود. خیلی خوب به خاطر دارم روزی را که خانم معلم کلاس دوم که سعی میکرد آخرین دستاوردهای آموزشی را که در دوره تربیت معلم آموخته بود به کار ببندد و از یکا یک شاگردان خواست که خودشان را معرفی کنند و بگویند پدرشان چه کاره است، برای اولین بار با واژه فعله آشنا شدم. تقریبا تمام شاگردانی که از آن طرف رودخانه آمده بودند پدرشان فعله بود، یعنی کارگر غیر ماهر ساختمانی. خواهرم اصرار زیادی داشت که من مرتب و خوش لباس به مدرسه بروم، برای او خیلی مهم بود که من هم بچه منظم و حرف گوش کنی باشم و هم لباس خوب بپوشم، ولی او از واقعیت مدرسه بی اطلاع بود، برای من مهم بود که بتوانم خودم را عضوی از کلاس بدانم و با همکلاسی هایم دوست باشم. پوشیدن لباسی که او از من میخواست بین من و دیگران فاصله می انداخت. من نمیخواستم به خاطر ظاهرم توسط دیگران کنار گذاشته شوم و کم کم نارضایتی خودم را از این مساله بروز میدادم، تا اینکه مادرم را راضی کردم که پالتوئی را که از پدرش به یادگار مانده بود کوتاه کند که من در زمستان بپوشم و در این کار موفق شدم. یک پالتوی رنگ و رو رفته که تا نوک پایم میرسید و خودم را در آن محفوظ حس میکردم و همرنگ دیگران بودم. کم کم مدرسه برایم خسته کننده شده بود، زنگ های تفریح را به بازی و شرارت میگذراندم. در پشت ساختمانهای سمت راستف محل بازی بود که چرخ و فلک ، سرسره، الاکلنگ و تاب نصب کرده بودند که بچه ها استفاده کنند ولی بدون حظور معلم اجازه چنین کاری را نداشتیم. و فقط شاگرد های کلاس های چهارم تا ششم حق استفاده از آنها را داشتند. تقزیبا ورود به آن منطقه مثل ورود به منطقه ممنوعه بود. شاگرد های ساختمان سمت راست همه بزرگ به نظر می آمدند، بعد ها فهمیدم که یک هسته شر در بین آنها بود که بساط قمار و کارهای خلاف در انحصار آنها بود. آنها شاگردانی بودند که چندین سال مردود شده بودند و از نظر مدیریت مدرسه شاگرد های نا بابی بودند. تا اینکه یک روز رئیس مدرسه همراه ناظم در صف صبحگاهی حاضر شدند به همراه سه برادر که از شاگرد های شرور مدرسه بودندو بر سر هر یک از آنها یک کلاه بوقی گذاشته بودند. رئیس مدرسه طی یک سخنرانی آتشین آنها را به جرم دزدی از مدرسه اخراج کرد. کلاس دوم با یک ماه تمام غیبت به خاطر ابتلا به سرخک مصادف شد. وقتی در اواسط بهمن به کلاس بازگشتم خانم معلم کلی مرا تشویق کرد و آرزو کرد که دیگر بیمار نشوم. من علاقه خاصی به خانم معلم داشتم، با اینکه هفته ای یکبار به خاطر مشق هائی که ننوشته بودم مرا تنبیه میکرد، ولی با این حال از او دلخور نبودم. برای او هم قابل درک نبود که چرا من بدون اینکه مشقهایم را بنویسم، میتوانم دیکته را بدون غلط تحویل بدهم. البته این را مدیون تلاش خواهرم بودم که قبل از شروع مدرسه برای آموزش من وقت کافی گذاشت، و بعضی وقتها از من برای یاد گیری درسهای خودش استفاده میکرد. به یاد دارم برای اینکه درسهای خودش را به خاطر بسپارد آنها را برای من توضیح میداد و به همین دلیل من اطلاعات زیادی راجع به ساختمان گل و گرده افشانی و غیره داشتم. کلاس دوم هم گذشت و در سومین سال تحصیل من در مدرسه، اتفاق بسیار خاصی افتاد. معلم کلاس سوم خانمی بود بسیار زیبا و محجوب که من عاشقانه دوست داشتم او را نگاه کنم. اما منظورم از اتفاق خاص این نبود. فکر کنم تقریبا یک ماه از شروع مدارس گذشته بود که خانم معلم برای ما توضیح داد که از هفته آینده هر روز راس ساعت 10 در کلاس به همه غذا میدهند و هر کس باید یک لیوان پلاستیکی برای خوردن شیر گرم با خودش بیاورد. چند روزی بود که میدیدم در گوشه ای از حیاط مدرسه نزدیک خانه سرایدار مدرسه آجر و سیمان آورده اند و یک چیزهائی میسازند ولی نمیدانستم برای چه کاری آنها را میسازند. هفته بعد کاربر د آنها را فهمیدم، آنها در واقع اجاقهای بزرگی بودند که بتوان بر روی آنها دیگهای بزرگ را جا داد و در زیر آنها پریموسهای بزرگ نفت سوز را برای گرم کردن شیر خشک که در کیسه های بزرگ می آوردند و در دیگهای بزرگ پر از آب حل میکردند، جا داد. ساعت 10 با صدای یک تک زنگ دانش آموزانی که از کلاس های پنجم و ششم انتخاب شده بودند با سطلهای شیر داغ و نان سنگک بریده شده و ظرف کره پاستوریزه که در قطعات مربع شکل بریده شده بود وارد کلاس میشدند و ما کتابها را جمع میکردیم و به هر یک از ما یک تکه نان، یک تکه کره و یک لیوان شیر میدادند. من آن زمان فکر میکردم که این مساله شامل تمام مدارس میشود، ولی زمانی که به اروپا مهاجرت کردم فهمیدم که مدرسه ای که من میرفتم جزء مدارس محروم به حساب می آمده و آن نان و کره اهدائی آمریکا ئی ها بوده است. بسیاری از دانش آموزان که از خانواده های مهاجرین بودند بدون خوردن صبحانه به مدرسه می آمدند و آنچه که در مدرسه در ساعت 10 به عنوان کمک غذا میدادند در واقع برای بسیاذی از بچه ها غذای اصلی بود. کم نبودند شاگردانی که بخشی از همیان نان و کره را به خانه میبردند.ولی انصافا مزه میداد و خیلی خوشمزه بود. هر سال به تعداد معلمهای زن افزوده میشد و کم کم نیمی از معلمهای کلاسهای چهارم تا ششم هم زن بودند. وقتی که به کلاس چهارم رفتم ناظم آن بخش هم یک زن بود که از بد شانسی من با مادرم آشنا بود و دست و پای من را در پوست گردو میگذاشت، چون میتوانست مستقیما هر خطائی را به خانه گزارش کند. اتفاق جدیدی که در این دوره رخ داد تبدیل باشگاه ورزشی که همجوار مدرسه بود به شکلی از پادگان نظامی بود. طرح دفاع غیر نظامی ،این که آن طرح چه بود و چه هدفی را دنبال میکرد من نمیدانم ولی در کنار مدرسه یک ساختمان ورزشی بود که در واقع باشگاه پرورش اندام و ورزشهای انفرادی بود و همیشه خالی بود، که یک مرتبه تبدیل به محل تمرین رزمی و آموزش نظامی شد. افرادی که در آنجا آموزش میدیدند افراد عادی بودند که برای یک دوره کوتاه با ارتش قرار داد بسته بودند که یک دوره رزمی را بگذرانند. هر روز صبح وقتی به مدرسه می آمدم آنها را میدیدم که با لباسهای نظامی از نرمش صبحگاهی در صفهای منظم و هماهنگ با فرمانده، با صدای بلند میگفتند " یک،دو، سه، چهار" و با ریتمی هماهنگ میدویدند. بعضی از آنها را میشناختم، دستفروش و یا بیکار بودند و احتمالا برای حقوقی که میگرفتند در این طرح شرکت کرده بودند. زمان خیلی سریع گذشت و یک مرتبه باید برای دادن امتحان نهائی کلاس ششم به یک سالن بزرگ میرفتم که دانش آموزان کلاس ششم از مدارس مختلف برای امتحان به آنجا آمده بودند. و بعد از یک ماه به من گواهینامه پایان دوران ابتدائی را دادند. به چه کار می آمد نمی دانم.
4 فوریه 2014