۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

یک خاطره


پایان

پدرم هیچوقت از زندگی گلایه نمیکرد و هیچ موقع من نشنیدم که مادرم را سرزنش کند. ولی یک خاطره بود که با یاد آوری آن سر به سر مادرم میگذاشت. پدرم بلیط سینما خریده بوده است و می خواسته در جوانی با مادرم به سینما برود. اما مادرم مثل همیشه در حاضر شدن برای به بیرون رفتن کارهاش وقت میگیرد و وقتی به سینما میرسند و خود را به سالن میرسانند بر روی پره با خط زیبای نسخ نوشته میشود پا یان و بدون اینکه فیلم را ببیند به خانه بر میگردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر