۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

در شوق دیدار

دیدار

این روزها حالم خوب نیست، نه اینکه مریض باشم ولی حالم به گونه دیگری است. نه این که حالم خوب نباشد و لی آنطور که عادت کرده بود نیست. تا دو روز دیگر عزیزی را در یک کشور سومی ملاقات خواهم کرد. احساس میکنم این دیدار داروی حالم باشد.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

مرگ سهراب


دل نازک از رستم آید به خشم


در زندگی لحظاتی هستند که برای همیشه در ذهن ما باقی میمانند، برای من با گذشت بیش از چهل سال هنوز آن احساس دردناکی را که

از کشته شدن سهراب به دست رستم برای اولین بار با خواندن داستان رستم و سهراب در کتاب فارسی دبستان به من دست داد فراموش نکرده ام و هر بار با یاد آوری این داستان همان احساس در من زنده میشود. در تمام راه مدرسه به خانه به سرنوشت سهراب فکر میکردم، خوب به خاطر دارم که زمستان سردی بود و بعد از شام که همه زیر کرسی نشسته بودیم و پدرم طبق معمول مشغول خواندن روزنامه اطلاعات بود با احتیاط کامل پرسیدم " بابا چرا رستم سهراب را کشت" و پدرم بدون اینکه به من نگاه کند به خواندن روزنامه اش ادامه داد و خیلی خونسرد گفت " چون نمیدونست سهراب پسرشه". جواب پدرم به من آرامش داد چرا که او میدانست من پسر او هستم. این جواب در آن سن به من آرامش داد ولی برای من کافی نبود و این پرسش همیشه ذهن مرا مشغول کرد که چرا رستم سهراب را کشت؟. همواره به دنبال یافتن پاسخی برای این معما بودم، برای اولین بار در سنین جوانی مقاله مصطفی رحیمی را در اولین شماره الفبا با عنوان " دل نازک از رستم آید به خشم" خواندم که مرا تا اندازه ای با گوشه هائی از این راز آشنا کرد ولی همچنان کشته شدن پسر به دست پدر برای من راز عجیبی بود. هر از چند گاهی که فرصتی پیش می امد داستانی از شاهنا مه را میخواندم و اگر تفسیری در رابطه با شاهنامه به دستم میرسید برای درک بهتر شاهنامه مطالعه میکردم. گوئی که وحشت از شکافتن این راز در ناخود آگاه ما آنچنان نهادینه شده است که کمتر کسی به این مهم اقدام کرده است. شاهرخ مسکوب که یکی از بهترین مفسران شاهنامه بود ترجیح داد که به داستان سیاوش و رستم و اسفندیار بپردازد. پرده بر داشتن از راز کشته شدن پسر به دست پدر در شاهنامه میتواند کلید راهگشائی ما به یکی از عمیق ترین گره های فرهنگی ما باشد. کو رستمی که این گره را باز کند؟

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

عطر هل


عطر هل در دالان نمناک

حاجیه خانم مهدوی از معلم های زمان رضا شاه بود و بازنشسته. او زنی بود بسیار مرتب که هر روز صبح جلوی خانه اش را آب و جارو میکرد. زنی بود بسیار مذهبی و همیشه پای ثابت منبر های ماه محرم بود. خانه اش دقیقا چهار پله از کف کوچه پایین تر بود، پله هائی که همیشه تمیز و جارو شده بود و از پله ها که پائین میرفتی وارد دالان میشدی که با یک لامپ کم نور روشن میشد. بعد به حیاط میرسیدی و از آنجا حد اقل 12 پله باید بالا میرفتی تا به ایوان میرسیدی که در دوطرف ایوان اتاقها قرار داشت. زمستانها همیشه کرسی در اتاق کوچکش که سمت راست ایوان بود قرار داشت.آن شب برف سنگینی باریده بود و مدارس را تعطیل کرده بودند. کلاس اول یا دوم بودم که حاجیه خانم مهدوی صبح زود در خانه را زد و از مادرم خواست که اجازه دهد من بروم در خانه حاجیه خانم و آنجا باشم تا برف روب که مرد غریبه بود کارش تمام شود. حاجیه خانم از مرد های غریبه میترسید. شاید هم نمی خواست با یک مرد نا محرم تنها باشد. اینکه من در آن سن چه نقشی می توانستم داشته باشم هنوز هم برایم یک معما است. اما همیشه دوست داشتم به خانه حاجیه خانم بروم، به ویژه از نشستن در زیر کرسی او خیلی لذت میبردم، همه چیز مرتب بود و تمیز و بهترین چیزی که در خانه او دوست داشتم عطر هل بود که در سراسر خانه میپیچید و این عطر را از لحظه ای که قدم به دالان میگذاشتی با تمام وجود حس میکردی. در هم آمیختن عطر هل و بوی نمناک دالان تر کیب دلنشینی بود که از آن لذت میبردم.عطری که هنوز با گذشت بیش از 40 سال مدهوشم میکند. یادش به خیر

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

صبحانه بعد از اعدام


صبحانه در قطر، شاید برای یک نفر
عبدالصمد خرمشاهی وکیل شهلا جاهد که در صحنه اعدام امروز صبح وی حاضر بود درگفت وگو با کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران گفت: « اصلا باورم نمی شود.حالم خوب نیست. شهلا فقط گریه می کرد هیچ حرفی نزد. رفتم جلو و بهش گفتم حرف بزن اما فقط گریه می کرد. خانواده مقتول تا آخرین لحظه رضایت ندادند. هر کسی که آنجا بود خواست تا آنها گذشت کنند اما متاسفانه نپذیرفتند. ناصر محمدخانی هم بود و هیچ نگفت.» در جای دیگری نوشته شده است که ناصر محمد خانی بعد از اعدام ایران را به مقصد قطر ترک کرد.

به هیچوجه نمی خواهم وارد بحث حقوقی قضیه بشوم. تنها میخواهم تلاش کنم با حدسهای مختلف احساسی را که ناصر محمد خانی بعد از اعدام داشته است حس کنم. اصلا احساسی داشته است؟ حتما ولی چگونه احساسی؟ در فیلم شب و مه ساخته آلن رنه Alain Resnais که فیلم مستندی است از اردوگاه کار اجباری در زمان نازی ها صحنه هائی از زندگی روزانه افسرانی که در در این اردوگاهها کار میکردند نشان داده میشود. افسرانی که در خانه، پدرانی مهربان و همسرانی خوب هستند، در محل کار در واقع مسئول به ثمر رساندن یکی از بزرگترین جنایتهای قرن معاصر می باشند. به راستی آنان چه احساسی داشتند وقتی بعد از انجام کار روزانه به نزد خانواده شان باز میگشتند؟ چگونه می توانستند با خیال آسوده شامشان را بخورند؟ همین سوال برای من در رابطه با ناصر محمد خانی پیش آمد. خبر خیلی مختصر بود، او به قطر رفت. شاید برای صرف صبحانه بعد از اعدام؟ تصور کنید که مردی شاهد رقص مرگ همسرش( همسر موقت!!) بر بالای چوبه دار است و میبیند که او حلق آویز میشود و جان میدهد. او شاهد جان دادن زنی است که بدون شک با یکدیگر لحظات پر لذتی گذرانده اند، واژه های زیبائی با یکدیگر مبادله کرده اند، جسم یکدیگر را لمس کرده اند، از جسم یکدیگر تمتع گرفته اند، به چشمهای یکدیگر نگاه کرده اند با یکدیگر غذا خورده اند و هزارا ن لحظه دیگر که با یکدیگر بوده اند. با اتمام مراسم و تائید پزشک قانونی از مرگ متهم، شاید ناصر محمدی سیگارش را خاموش کرده، یقه کتش را مرتب کرده، نگاهی به ساعتش انداخته و یک تاکسی برای رفتن به فرودگاه سفارش داده است ،شاید هم به پسرش که صندلی را از زیر پای متهم کشید تا قصاص خون مادرش را بگیرد، تبریک گفته و با گفتن یک خسته نباشید به دیگر شرکت کنندگان در این مراسم به سمت فرود گاه حرکت کرده است. به همین سادگی. چند ساعت بعد احتمالا وارد منزل خود در قطر شده است و بعد از گرفتن یک دوش گرم، در حالی که خبر اعدام همسرش را در اینتر نت می خوانده صبحانه اش را صرف کرده است. نان برشته با قهوه گرم. شاید هم معشوقه ای در خانه منتظرش بو ده است، تا خستگی را از تنش بیرون بیاورد. من نمیدانم ناصر محمد خانی بعد از اعدام چه احساسی داشته ولی میدانم که تنها یک "سایکو پات"psychopath یعنی انسانی فاقد هر گونه وجدان انسانی میتواند بدون عذاب وجدان صبحانه اش را میل کند .

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

شکسپیر و کوروساوا


سریر خون

آن که سر مشق خون ریزی میدهد، همان سرمشق روزی گریبان او را گیرد و وی را به همان بلا دچار کند.
مکبث ترجمه داریوش آشوری ص.27

در لابلای کتابها چشمم به مکبث ترجمه داریوش آشوری افتاد که روزی تنها به این خاطر که ترجمه آشوری بوده است خریده ام و لی هرگز آنرا نخوانده بودم. وسوسه شدم که نگاهی به آن بکنم و این خود سبب شد که دوباره مکبث را پس از سالها بخوانم. ترجمه ای متفاوت که ارزش خواندن را دارد. چندین سال پیش فیلم "سریر خون" کار آکیرا کوراساوا را که بر مبنای مکبث و در شکل ژاپنی آن ساخته است و مکبث اثر رومن پولانسکی را که در فضای اصلی نمایشنامه رخ میدهد ، دیده بودم، وآنچه برایم جالب بود این بود که با خواندن مکبث در ذهن من سریر خون تداعی میشد نه "مکبث" رومن پولانسکی. این تداعی مرا به فکر فرو برد و چند روزی فیلم سریر خون ذهنم را مشغول کرده بود و این دل مشغولی مرا وا داشت تا با ذهن خود کلنجار بروم، شاید بتوانم راز این را که ذهنم از میان دو گزینه"سریر خون" و "مکبث پولانسکی" اولی را برمیگزیند در یابم.

"سریر خون" از دو واژه "سریر" و "خون" ساخته شده است و با اضافه کردن کسره به انتهای "سریر" تداعی یک واژه را در ذهن ایجاد میکند. "سریر" تخت پادشاهی و نمود قدرت و اضافه کردن کردن "خون" به آن ترکیبی را ساخته است که گوئی قدرت و خون با همدیگر اجین شده اند و جدائی آنها غیر ممکن است. همین پیوند نا گزیر قدرت و خون است که در مکبث، گشتاور نمایش است. مکبث با ارتکاب اولین قتل برای رسیدن به قدرت دیگر راه بازگشتی برای خود نمیگذارد. او که سرداری است شجاع و در جنگ شجاعانه جنگیده است و حریفان را در نبردی برابر کشته است اینک برای نشستن بر "سریر" قدرت با توطئه ای برنامه ریزی شده مهمان خود را به قتل میرساند و خود به تخت مینشیند. "سریر" ی که او بر آن جلوس میکند از همان آغاز بر خون بنیان شده است و برای نگهداری آن راه دیگری جزء ریختن خون مخالفان خود ندارد. این را مکبث از همان آغاز میداند و آگاهانه آنرا انتخاب میکند.مکبث قبل از آنکه سرداری شجاع باشد "قدرت طلبی" بز دل است که برای ارتکاب جنایتی که خود بر جنایت بودن آن آگاهی دارد به دنبال شریک جرم میگردد تا او را در انجام این جنایت یاری دهد و در این راه چه کسی بهتر از همسر او "لیدی مکبث" می تواند باشد.
مکبث برای انجام جنایتی که عزم آنرا دارد نیاز به تایید زمینی دارد و "لیدی مکبث" این تایید را برای او صادر میکند ولی برای احساس امنیت نیاز به نیروهای ماورای زمینی دارد. جادوگران به او اطمینان میدهند که او در امان است و مرگش در نمیرسد مگر که جنگل به حرکت در آید و کسی که از زهدان مادر زاده شده باشد نمیتواند او را بکشد، این دو غیر ممکن برای آسودگی مکبث کافی است و دیگر با خیالی آسوده و بدون دغدغه شکست، به جنایتهای خود ادامه میدهد. همین آسوده خاطری است که از او به تدریج قاتلی میسازد بدون اینکه از ارتکاب قتل به عذاب وجدان گرفتار شود.
مکبث قدرت را تنها به خاطر قدرت میخواهد، و این را نیز میداند که قدرتی را میجوید که حق او نیست و تنها یک راه برای به دست آوردن آن دارد و آن غصب قدرت است و این ممکن نیست مگر با توطئه. او میداند که قدرت را غصب کرده است و برای به دست آوردن آن مرتکب جنایتی فجیع شده است که تمام معیارهای اخلاقی را زیر پا گذاشته است، و برای توجیه خود به وعده جادوگران دل خوش میدارد که کسی قادر به شکست او نیست. او که خود را شکست ناپذیر میپندارد در ریختن خون دیگران دیگر هیچ واهمه ای ندارد و در برابر مرگ دیگران، حتی همسر، خود بی تفاوت است. این قدرت نیست که مکبث را به دیوی خونخوار تبدیل میکند بلکه قدرت به او این امکان را میدهد که آنچه را هست به نمایش بگذارد و بدون هراس از شکست و احساس امنیت در پناه وعده جادوگران آنچه را که میخواهد انجام دهد. "قدرت طلبی" که برای حفظ "سریر" قدرتش از اینکه پایه های آنرا در خون غرقه کند هیچ ابائی ندارد.
مکبث نه اسیر قدرت، که اسیر آمال پست خویشتن است.

این متن در آگوست 2005 نوشته شده است

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

مهربانی کی سر آمد؟



اعدام عشق



امروز اول دسامبر 2010 طرح نیک آهنگ کوثر را با عنوان اعدام عشق که در رابطه با اعدام شهلا جاهد کشیده بود در روز انلاین دیدم. من قاضی نیستم و هیچ دانشی در زمینه حقوق، چه اسلامی و غیر اسلامی ندارم، ولی با اعدام هر کس به هر دلیل و در هر کجای دنیا مخالفم. اعدام قتل به نام قانون است و هیچ دولتی حق به قتل رساندن شهر وندان خود را ندارد. با خواندن خبر گشتی در اینتر نت زدم و شرح بیشتری از جریان اعدام را خواندم. خبر انلاین نوشته بود" مادر لاله نيز گفت اين حق بچه هاى لاله است كه خداوند براى انها در نظر گرفته و صاحب حق هستند كه با قاتل مادرشان رفتار نمايند..... در نهايت پسر لاله سحرخيزان صندلى را از زير پاى شهلا كشيد و شهلا جان داد". به راستی بر مردم ما چه رفته است که اینچنین سنگدل شده اند؟ شعر مشیری به ذهنم خطور کرد که " اگر جان را خدا داده است چرا باید تو بستانی؟". کشتن دیگران حقی است که خدا داده است؟ به یاد دارم در کلاس درس فقه در زمان شاه معلم همیشه نقل میکرد از امام اول شیعیان که " لذتی که در عفو هست در انتقام نیست". حال در سرزمینی که مردمش برای علی سینه چاک میکنند، عفو واژه ای مفقود شده است و مردم تنها به انتقام فکر میکنند. من نمیدانم آن پسر که صندلی را از زیر پای شهلا کشید چند سال دارد، ولی مطمئنم صحنه ای را که امروز مشاهده کرده است و جان دادن انسانی را بر بالای دار دیده است هرگز فراموش نخواهد کرد. شاید امروز احساس کند که مردانه انتقام مادرش را گرفت ولی بدون شک اگر اندک وجدانی داشته باشد، همان وجدان، بقیه عمر راحتش نخواهد گذاشت.
مهربانی کی سر آمد شهرِ یاران را چه شد.

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

نان سنگک و شیر داغ


زنگ تغذیه


بعد از بیست سال فهمیدم که دبستانی که در آن شش سال دوره ابتدائی را گذراندم، ویژگی خاصی داشته است که من نمیدانستم. البته کسی هم برای ما توضیح نداده بود که آن مدرسه ویژه بود. در سال 1345 من کلاس سوم دبستان بودم که یک روز معلم توضیح داد که از ماه آینده هر روز ساعت 10 صبح به همه شیر داغ ، نان و کره داده میشود. و هر کس باید یک لیوان برای شیر همراه خود داشته باشد. به زودی در گوشه حیاط مدرسه چند اجاق بزرگ ساخته شد و بر روی آنها دیگهای بزرگ برای جوشاندن شیر قرار دادند. از شاگردان کلاسهای پنجم و ششم چند نفر را که زور بازوی بیشتری داشتند انتخاب کردند برای حمل سطل های شیر و تقسیم تغذیه مجانی. سر انجام روز موعود فرا رسید و ساعت 10 زنگ مدرسه سه بار به صدا درآمد، کتابهایمان را در جا کتابی نیمکت گذاشتیم و آماده شدیم برای دریافت شیر و نان وکره. در کلاس باز شد و دو نفر وارد شدند، یکی با یک سطل شیر داغ و دیگری با سینی بزرگی که در آن نان سنگک تکه شده و کره بود. آن روز اولین لیوان شیر با نان سنگک و یک تکه کره پاستوریزه اهدائی ایالات متحده آمریکا را دانش آموزان مدرسه نوش جان کردند. من همیشه فکر میکردم این نعمت شامل حال تمام مدارس بوده است، ولی بعد از انقلاب فهمیدم که مد رسه ای که من در آن درس میخواندم از این ویژگی برخوردار بوده است که در محله محروم قرار داشت و این لطف برای بر طرف کردن سوء تغذیه بوده است. هیچکس به ما نگفت چرا و چه کسی این تغذیه مجانی را به ما اهدا کرده بود. ولی انصافا خوش مزه بود.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

روز قبل از ...


روز قبل از ماجرا
چند روزی بود که همه آدم بزرگها یک جور خاصی با من مهربان شده بودند. قرار بود سال دیگر مدرسه را شروع کنم و حس میکردم که یک چیزهائی در رابطه با من اتفاق خواهد افتاد. تا اینکه یک شب مادرم گفت من فردا برم خونه خاله با حسین بازی کنم. حسین و من هم سن بودیم ولی هیچوقت به من نگفته بودند که برم با حسین بازی کنم. من و حسین هر وقت خانواده ها همدیگر را میدیدند با هم بازی میکردیم. روز بعد مادرم مرا تا خانه خاله رساند و تا ظهر آنجا بودم. ناهار هم کلی توجه ام کردند و احساس میکردم که بیش از حد معمول همه با من مهربانند. بعد از ناهار آقا رضا شوهر خاله ام مرا ترک دوچرخه گرفت که مرا به خانه برساند و این هم از عجایب روزگار بود. به خانه که رسیدیم مادرم از آقا رضا تشکر کرد و دست مرا گرفت و به داخل برد، پدرم و برادر بزرگم و خواهرم همه جمع بودند و یک تشک وسط اتاق و پیر مردی که یک تیغ دستش بود. یک آن فهمیدم که می خواهند ختنه ام کنند و به سرعت برق فرار کردم و زدم به کوچه. فکر کنم در آن لحظه رکورد دوی صد متر را شکستم ولی آقا رضا و چند نفر دیگر دنبالم کردند و مرا از روی زمین بلند کردند و به روی آن تشک انداختند. وقتی که گر یه هایم تموم شد و به حال آمدم یک لنگ قرمز به جای شلوار پایم بود و یک پنبه سیاه دور زخم پیچیده بودند. به همین راحتی مسلمانیم تثبیت شد.

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

"علویه خانم" خوانی در کپنهاک


واقع گرائی به سبک هدایت


اگر آذر نفیسی در تهران لولیتا خوانی میکرده است من هم باید یک جنبش علویه خانم خوانی در کپنهاک به راه اندازم. باز خوانی علویه خانم برایم خیلی لذت بخش بود. من فکر میکنم که هر چند سال یک بار آدم باید آن داستانهائی را که خوانده است و بر روی او اثر گذاشته اند دوباره بخواند. این کار این مزیت را دارد که منِ امروز همان منِ چند سال پیش نیست و متن را با دانش و تجربه بیشتری که کسب کرده است می خواند. در ادبیات موسوم به واقع گرائی اجتماعی در ایران نویسندگان بر خاسته از طبقه متوسط شهری در باره طبقات فرو دست و محروم می نوشتند، بی آنکه از آرزو ها و آمال این طبقه آگاهی داشته باشند. شاید بتوان گفت احمد محمود یک استثناء از این قاعده بود. بسیاری از نوشته های این دوران بیشتر به عکس های جهانگردان از زندگی تهیدستان می ماند با این تفاوت که نویسنده جانبدار است. در این عکسها شما فقط فقر و تهیدستی را میبینید بی آنکه به درون آدمها نفوذ کنید. تهیدستی به معنی بر خورداری از فضیلت انسانی نیست. تهی دستان می توانند پست و رذل باشند. گفتن این حرف سی سال پیش بدون شک به عنوان توهین به توده ها تکفیر میشد، ولی فکر کنم امروز این تکفیر لغو شده باشد. آنچه که علویه خانم را از واقع گرائی آبکی اجتماعی جدا میکند، واقع بینی خشن آن است. در تهیدستی هیچ فضیلتی نیست. تهیدستان می توانند پست و رذل باشند. شلاق این رذالت را بر گرده مردم خرد خواهند کرد آنگاه که قدرت بگیرند.

اشانتیون


ناظم و بیور

فکر کنم کلاس نهم بودم و به علت بیماری یکی از معلم ها یک ساعت بیکار بودیم و در حیاط مدرسه جولان میدادیم. ناظم مدرسه با آن قد کوتاه، کت و شلوار مرتب سورمه ای، کراوات پهن با اون گره بزرگ ، صورت دو تیغه تراشیده و سبیلهای باریک و مرتبش در جلوی در ورودی ایستاده بود. مرا صدا کرد و یک بیور کوچک که در دست داشت به من نشان داد و گفت میدونی این چیه؟ گفتم بیور. گفت: نه این اشانتیونه، میدونی یعنی چی؟ گفتم، نه آقا. گفت: یعنی نمونه، این رو میبری میوه فروشی روبرو وبه حسن آقا میگی آقای منصوری گفته 250 گرم از این نمونه میخواد. همه شون باید همین اندازه باشه. بوی تند ادوکلن او تمام سلولهای بویائی ام را از کار انداخته بود و هیبت او در کوچکی بیور محو شده بود.

یک روز که فراموش نخواهد شد


در سالهای 70 میلادی به خاطر دارم در روزنامه ای خواندم که یک پژوهشگر گفته بود بال زدن یک پروانه در برزیل شاید علت طوفان در آن سوی اقیانوسها شود. ( نقل از حافظه) بیست روز پیش در 6 نوامبر 2010 اولین ایمیل را با نازنینی که امروز اولین یاد داشت خود را در وبلاگش گذاشته مبادله کردم. زمانی که من ایران را ترک کردم او در آغاز نو جوانی بود و امروز او زنی است تحصیل کرده و مستقل. در مبادله ای میل گوشه هائی از ذهن مرا که به کما رفته بود برایم زنده کرد و منِ مفقود شده ام را به من نشان داد. و این فرایند همچنان ادامه دارد. احساس میکنم همچون ققنوس از خاکستر خود دوباره به زندگی بازگشته ام. این بازیافتن خود را سپاسگزار آن نازنین هستم که پس از بیش از سی سال بی خبری، در دنیای مجازی با یکدیگر به گفتگو نشستیم. واژه هایش همچون بال زدن پروانه بود که در ذهن من طوفان ایجاد کرد. هر چند او در آن سوی جهان است و من در سوی دیگر ولی گوئی این دوری کاملا مجازی است.


امروز او اولین وبلاگ خود را گشوده است و به قول خودش طلسم را شکسته است. برایش آرزوی بهترینها را دارم.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

یک خاطره


پایان

پدرم هیچوقت از زندگی گلایه نمیکرد و هیچ موقع من نشنیدم که مادرم را سرزنش کند. ولی یک خاطره بود که با یاد آوری آن سر به سر مادرم میگذاشت. پدرم بلیط سینما خریده بوده است و می خواسته در جوانی با مادرم به سینما برود. اما مادرم مثل همیشه در حاضر شدن برای به بیرون رفتن کارهاش وقت میگیرد و وقتی به سینما میرسند و خود را به سالن میرسانند بر روی پره با خط زیبای نسخ نوشته میشود پا یان و بدون اینکه فیلم را ببیند به خانه بر میگردند.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

مردی با بطری مرموز


مردی با بطری مرموز
درست نبش خیابان اصلی و یک خیابان فرعی مغازه ای بود که دو نفر با دو شغل مختلف در آن کار میکردند و هر یک نیمی از مغازه را در واقع صاحب بودند. ولی من هنوز هم برایم قابل درک نیست که چگونه این دو آدم کاملا متضاد با هم می توانستند در یک مغازه کار کنند. در سمت راست اوسا تقی بود که حلبی ساز بود. و در سمت چپ استاد قلم زن که خطاط بود. در یک طرف مغازه صدای چکش و سندان بود و در سوی دیگر آرامش کامل. در این سوی مغازه آفتابه حلبی، منقل کرسی، منقل کباب و غیره آویزان بود و در سوی دیگر آخرین تابلو هائی که بر روی قاب فلزی و یا چیزی شبیه آن نوشته شده بود به چشم میخورد. من هیچوقت از آن تابلو ها خوشم نیامد یک جوری بی تناسب بودند. استاد قلم زن همیشه پشت میز کوتاهی که روی زمین بود مینشست و یک پارچه نازک در تابستانها و یا پتو در زمستانها روی پایش بود و به کارش ادامه میداد. ناقص الخلقه به دنیا آمده بود و قدش شاید به زور یک متر بود و پاهای بسیار کوتاه و بالا تنه بزرگی داشت. چیزی که همیشه برای من سوال بود این بود که استاد قلم زن همیشه قبل از اینکه مغازه را تعطیل کند جلوی مغازه را با یک بطری آب آبپاشی میکرد. در سن حدود 8 سالگی برایم قابل درک نبود تا اینکه یک روز از برادر بزرگم پرسیدم چرا آقای قلم زن شبها جلوی دکانش را آبپاشی میکند؟ برادرم زد زیر خنده و گفت: نمیدونی؟ گفتم نه. برادرم توضیح دا که آن بطری آب نیست شاش است. قلم زن حوصله نداره بره دستشوئی و توی اون بطری میشاشه برای همین هم همیشه یک چیزی روی پاهاش میندازه

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

مهاجرت 6


در شمال دانمارک
کمپ Hals

یک کمپ پیشاهنگی دور افتاده در نزدیکی ساحل محل اقامت جدید من بود. با یک جوان تهرانی هم اتاق بودم. بدون شک تابستانها میتوانست این محل بسیار دلنشین باشد ولی در ژانویه 1985 هوا آنقدر سرد بود که دریا منجمد شده بود. قبل از اینکه به آنجا برسم تصور میکردم که پناهجویان همگی باید کسانی باشند که به خاطر دلایل سیاسی به دانمارک پناه آورده اند. بیش از یک روز طول نکشید که تصورم کاملا در هم ریخت. در بین تقریبا 100 نفری که مقیم کمپ بودند ، تعداد کسانی که به خاطر فروش مواد مخدر و یا کار های خلاف دیگر از ایران گریخته بودند کم نبود. هر از چند گاهی اختلافات بین آنها به درگیری و زد و خورد میکشید و در مواردی نیز برای همدیگر چاقو میکشیدند. همه کسانی که در کمپ بودند ایرانی بودند و با اینکه زبان همدیگر را میفهمیدند ولی حرف یکدیگر را متوجه نمیشدند. روابط بین ساکنین کمپ آینه تمام نمای روابط فرهنگی ما بود. اولین جرقه های تردید در باور های اجتماعی ام در آنجا شکل گرفت. ایا آزادی برای پیشرفت کافی است؟ آیا پیش شرط آزادی آزاد اندیشی نیست؟ این پرسش ها و صد ها پرسش دیگر در سالهای زندگی در بیرون از ایران همواره ذهنم را به خود مشغول کرده است.

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

مهاجرت 5


در نزد پلیس

ما با دو اتوبوس که پر از پناهجویان تازه از راه رسیده بود به مرکز پلیس فرستاده شدیم. همه ما را به سالن بزرگی فرستادند ، ما در واقع به جرم ورود غیر قانونی بازداشت بودیم. مامور پلیس به انگلیسی پرسید که غذا خورده اید و یک نفر که انگلیسی اش بهتر از دیگران بود برای دیگران ترجمه کرد، که همه گفتند نه غذا نخورده ایم، پلیس گفت امروز روز تعطیله و تا مترجم بیاید در اینجا می مانید و برایمان غذا خواهند آورد و سپس در را قفل کرد و رفت. همه خسته بودند کسی حال حرف زدن نداشت، جو غریبی بود. فکر کنم ساعت حدود 12 بود که در باز شد و یک کارتن که در آن بسته های کوچک غذا بود برای ما آوردند. تنها چیزی که به خاطر دارم پنیر های کوچکی است که بسته بندی اش مثل سوسیس بود. اشتها نداشتم ولی کمی پنیر را با نان خوردم. چیزی نگذشته بود که در دوباره باز شد و دختر جوانی که یک شلوار چرمی بدن چسب به تن داشت به همراه پلیس وارد شد. پلیس چیزهائی گفت و او به فارسی ترجمه کرد. برای ما که چند سال بود زنهای ایرانی را در چادر و مانتو دیده بودیم حس غریبی بود. چند تا از پسر ها سوت زدند و دختر لبخدی زد و با پلیس آنحا را ترک کرد. مصاحبه نزد پلیس شروع شد و اول آنهائی را که پاسپورت داشتند برای مصاحبه خواستند. چند مترجم دیگر هم آمدند و یکی یکی پناهجویان را برای مصاحبه فرا می خواندند. مصاحبه ها چندین ساعت طول کشید و دوباره ما را سوار اتوبوس کردند و به به هتلی به نام هتل کنکورد فرستادند. از این لحظه صلیب سرخ مسئول نگهداری ما بود. اتوبوس در برابر هتل نگه داشت و ما را به داخل هتل روانه کردند. کیف دستی ام را که تنها وسیله همراهم بود برداشتم و به سمت در ورودی رفتم، یک در بزرگ شیشه ای که خود کار باز شد. در جلوی ورودی دختر بلند قدی که لباس کاملا سفید به تن داشت در حالیکه موهایش را با دستش صاف میکرد با عشوه گفت: شما تازه از ایران آمدید؟ خوش آمدید" . نمی دانم چرا از او خوشم نیامد. من و یک جوان ریزه هم اتاق شدیم. هتل را صلیب سرخ دانمارک برای اسکان موقت پناهجویان اجاره کرده بود. تمام مسئولین هتل در واقع کار مندان صلیب سرخ بودند. هنوز کاملا جا بجا نشده بودم که ممد مشهدی در اتاقم را زد و گفت که کیف ها را عوض کنیم. کیف را خالی کردم و با ممد به اتاقش رفتم. کیف را از من گرفت و گفت حالا مببینی چی توی این کیف بود. ممد پاسپورتهای خودش و پسر همسایه شان را در کیف جا سازی کرده بود و در لای پاسپورتها 1500 مارک آلمان غربی بود که متعلق به پسر همسایه اش بود. من بارها به کسی که ممد او را پسر همسا یه شان معرفی میکرد فکر کرده ام و هنوز او برایم معمائی است حل نشده. او خیلی کم حرف میزد و خیلی جوان بود. حدس مسزنم هزینه سفر ممد را خانواده آن پسر تامین کرده بودند تا پسرشان را به خارج ببرد. روز بعد در سالن غذاخوری همان دختر قد بلند سفید پوش را دیدم، در حرف زدنش یک جور عشوه غلو شده بود که به دل نمیشنست. همه شهرزاد صدایش می کردند و چند روزی گذشت تا فهمیدم که اسم اصلی اش غلامرضا است. هتل کنکورد محل اسکان موقت پناهجویان بود که بعد از مدتی آنها را به کمپهای دیگر صلیب سرخ می فرستادند. یک ماه بعد من را به همراه گروه دیگری به یک کمپ دیگر صلیب سرخ در شمال دانمارک فرستادند. آن زمستان می گویند یکی از سرد ترین زمستانهای دانمارک بوده.

مهاجرت 4


خداحافظ ایران

سر انجام ویزای برلین شرقی گرفتیم و برای تهیه بلیط به یک شرکت فروش بلیط مراجعه کردیم. قاسم درآخرین لحظه پشیمان شد و گفت من از مادرم خداحافظی نکرده ام. علی هم از آمدن صرفنظر کرد و گفت وقتی به اونجا رسیدی برای من از اوضاع بنویس تا من تصمیم بگیرم که بیایم یا نه. شب قبل از پرواز به دوستم در آلمان زنگ زدم و از او پرسیدم که به المان بیایم یا نه؟ در جوابم گفت که الان در آلمان شرایط برای مهاجرت مناسب نیست و چندین سال طول میکشد تا جواب بگیری و سوئد و دانمارک شرایط بهتر است. دیگر تردیدی نداشتم که باید دانمارک را انتخاب کنم. روز پرواز علی و قاسم تا فرودگاه آمدند و برایم آرزوی موفقیت کردند. ممد مشهدی و پسر همسایه شان هم همان روز با من همسفر شدند. در ترکیه شایع بود که از سال آینده دانمارک مرزهای خو را به روی پناهندگان خواهد بست، شاید به همین دلیل بود که گروهی که آن روز به برلین آمده بودند یکی از بزرگترین های گروههای پناهجو بود. در کیوسک کوچکی در فرودگاه برلین که با یک شیشه ضخیم و دریچه ای گرد در میان آن محل کنترل پاسپورت ها بود، زن اخموئی نشسته بود و پاسپورتها را کنترل میکرد و مهر ورود میزد. پاسپورت مرا کمی بررسی کرد و با دست اشاره کرد که کنار بایستم. وقتی که همه مسافران رد شدند مرا صدا کرد و همزمان افسری آمد و پاسپورت را نگاه کرد و یک چیزی به آلمانی گفت و زن به انگلیسی پرسید که کجا میخواهم بروم من هم گفتم کپنهاک ولی زن در حالی که میگفت نه باید بری برلین غربی مهر ورود را در پاسپورت زد. با پرس و جو کردن از عابران که تک و توک در آنجا بودند سراغ اشبانهوف را گرفتم و یادم نیست چگونه، ولی به اشبانهوف رسیدم. اشبانهوف ایستگاه قطار در برلین بود، هوا تاریک بود و آدمهای زیادی در ایستگاه نبودند. بلیط قطار به سمت کپنهاک را تهیه کردم و در ایستگاه برای خودم گشت می زدم که ممد مشهدی و پسر همسایه شان رسید ند. وقتی قطار به سمت دانمارک به حرکت در آمد ،دیگر خیالم راحت شد و پس از چند روز دوندگی و نگرانی سلولهای بدنم خواب را بلعیدند و من تقریبا بیهوش به خواب رفتم. شاید نیمه های شب بود که ممد مشهدی بیدارم کرد.
پاشو کشتی از مرز آلمان رد شده. گیج و خواب آلود بیدار شدم نمیدانستم کجای دنیا هستم گفت باید پاسپورتت را از بین ببری. خواب آلود و منگ به عرشه کشتی رفتیم باد شدیدی می آمد و ممد اصرار داشت که من پاسپورتم را به دریا بیندازم اگر نه برم می گردانند. هر چه فکر کردم دیدم نمیتوانم، من برای گرفتن آن پاسپورت کلی تلاش کرده بودم، علاقه خاصی به آن داشتم بخشی از هویت من بود به همین راحتی نمیتوانستم آن را به دریا بیندازم و این کار را نکردم. به داخل قطار که در کشتی بود باز گشتیم. در ترکیه من و ممد یک روز هر کدام یک کیف دستی خریدیم که کاملا شبیه هم بود، ممد گفت تو که میخوای پاسپورتت را تحویل بدی ، پس بیا کیفهامون را عوض کنیم و من هم قبول کردم. می دانستم که کاسه ای زیر نیم کاسه است ولی فکر کردم به خاطر همه راهنمائی هائی که کرده بود باید براش کاری انجام دهم. صبح بود که قطار به دانمارک رسید و پلیس با یک کیسه نایلون وارد قطار شد و پاسپورتها را جمع آوری کرد. مشخص بود به آمدن پناه جویان عادت داشتند. به کپنهاک که رسیدیم با اتوبوس ما را به مرکز پلیس بردند. از فرط خستگی کاملا بی تفاوت شده بودم و احساس میکردم که در امنیت هستم. خیلی عجیب بود دیگر نگران نبودم. روز 28 دسامبر 1984 وارد کپنهاک شدم.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

مهاجرت 3


شراب بیاورید

ناچارا باید صبر میکردیم تا تعطیلات کریسمس پایان یابد و دوباره به آنکارا برویم. فرصتی بود تا کمی به شهر برویم و گشتی بزنیم. نزدیکیهای غروب بود و ممد مشهدی پیشنهاد کرد بریم شب گردی. در یکی از کوچه های باریک شهر که پر از کافه بود در جلوی یکی از کافه ها ممد مشهدی ایستاد و بعد گفت ها.. اینجا باید با حال باشه. وارد شدیم، یک کافه تاریک و بی رمقی بود، فضای کافه احساس بدی برایم ایجاد کرد. ممد گارسون را صدا زد و گفت که شراب بیاورد. چند تا زن زحوار در رفته که آن طرف تر نشسته بودند انگار بوی پول به مشامشون خورد و به سمت میز ما آمدند. ممد هم بدون اینکه از کسی بپرسه به انگلیسی شکسته بسته گفت که بنشینند. ممد بد جوری احساس میکرد کاری گرانت شده و با زنها گرم گرفته بود. گفتم ممد اینا کاسبند ها مواظب باش، ممد گفت" مو خودم مدونم حالشون و میگیرم. هر چه اصرار کردیم که ممد اینا را رد کن برن گوش نداد. زنی که در کنار ممد نشسته بود فکر کنم نزدیگ 50 سال داشت و آرایش غلیظش در چروکهای صورتش با چربی کرم مخلوط شده بود. گارسون با یک بطری که در آن مایعی به رنگ رب انار بود آمد و گفت "شراب". احتمالا سرکه شیره بود که با الکل صنعتی مخلوط کرده بودند. کم کم داشت مساله ممد با زنها بیخ پیدا میکرد که همگی با اصرار او را راضی کردیم که باید برویم. به گارسون گفتیم که صورت حساب را بیاورد و زنها فهمیدند که از این امام زاده معجزه ای بلند نمیشود و رفتند. برای یک بطر شراب و کمی چوب شور صورت حساب 78 دلار بود. (در سال 1984 در آمد یک ماه یک خانواده کارمند در ترکیه زیر 100 دلار بود) ممد شروع به داد و بیداد کرد که ساکتش کردیم. پول به اندازه کافی همراهمون نبود و یکی از بچه ها رفت به محل اقامتمان و یک اسکناس صد دلاری آورد. صاحب کافه گفت که پول به اندازه کافی در صندوق ندارد که بقیه را بدهد. ممد گفت فردا میام و بقیه اش را باید به دلار بدی. ممد با تمام الدوروم بلدوروم هاش خیلی خوش باور بود. فردا به آنجا رفته بود و بقیه پول را خواسته بود. هیچکس در آنجا او را به خاطر نداشت.

مهاجرت 2


مقصد برلین شرقی

علی و قاسم اولین کاری که کرده بودند از فروشگاه مرزی چند تا آبجو خریده بودند تقریبا همه مسافرها این کار را کرده بودند. دختر ها کشف حجاب کرده بودند و بعضی هنوز احتیاط میکردند و روسری را به سر داشتند. ممد در طول راه دقیقا توضیح داد که چه باید کرد.
ها مدونید اول میرید آنکارا سفارت آلمان شرقی ویزای ترانزیت برلین میگیرید. برلین که رسیدید ها.. میگید میخواید برید اشبانهئف، اونجو بلیط قطار مگیرید برای دانمارک. پولشم میشه 100 مارک آلمان غربی ها.. بعدش قطار مرسه به دریا او ا زاونجو میره تو کشتی فقط یادتون باشه که پاسپورتاتونه وقتی تو کشتی رفتید برید رو عرشه و بندازید تو دریا.. تو توالت نندازید ها نمیره پائین. به دانمارک که رسیدید پلیس میاد میگه پاسپورت ، به انگلیسی میگید " نو پاسپورت آی ام رفیوجی" همینه بگید کار تمومه ها... گفتم ممد مگه تو با ما نمیای؟ گفت: مو ویزام و رفتم پاکستان گرفتم و کارم زود تر راه می افته شا ید مو زودتر از شما رفتم. 5 نفری در یک مسافرخانه دو اتاق گرفتیم من و علی و قاسم در یک اتاق و ممد و رضا هم یک اتاق.
تقریبا نیمی از مسافران در آن مسافرخانه ایرانی بودند و همه در جستجوی راهی برای مهاجرت به آمریکا، کانادا، آلمان، سوئد و غیره. دو روز اول به گشت و سیاحت مشغول بودیم و اطلاعات جمع آوری میکیردیم. بالاخره راهی آنکارا شدیم برای گرفتن ویزا. منو علی وقاسم. اتوبوس شب را گرفتیم که صبح به آنکارا برسیم. نیمه های شب بود که اتوبوس در یک کافه در بین راه توقف کرد باید تا آنجا که میتوانستیم صرفه جوئی میکردیم هر یک از ما 500 دلار داشت و این مبلغی بود که هر مسافر با ارائه پاسپورت یک بار در سال میتوانست از دولت به نرخ دولتی بخرد. ارزان ترین غذا را انتخاب کردیم که نوعی آش شوربا بود. نمیدانم به خاطر گرسنه بودنم بود یا واقعا آن آش خوشمزه بود که هنوز طعم آن در دهانم مانده. به خصوص مزه نانی که به همراهش بود که هنوز غده های های بذاقی ام را تحریک میکند. از همان شب یک عادت خوب یاد گرفتم و آن استفاده از خلال دندان بود. در هر کجای ترکیه عذا خوردم خلال دندان جزء چیده مان میز بود و در کنار نمک و فلفل حتما یک ظرف کوچک که در آن خلال دندان بود نیز قرار داشت. یک تاکسی گرفتیم و به انگلیسی گفتیم می خواهیم برویم سفارت آلمان شرقی و راننده با اطمینان خاطر گفت " تامام" و ما را در برابر سفارت آلمان غربی پیاده کرد. سرانجام وقتی کنسولگری آلمان شرقی را پیدا کردیم بر روی در نوشته شده بود که به علت تعطیلات کریسمس کنسولگری تعطیل است و ما دست تز پا دراز تر به استانبول برگشتیم.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

مهاجرت 1


مهاجرت

امشب در گپی که با عزیز نازنینی داشتم، نازنینی که بعد از سی سال و شاید کمی بیشتر بی خبری، او را در فضای مجازی یافته ام از مهاجرتم به اروپا سخن به میان آمد که همین جرقه ای بود کافی تا خاطرات مهاجرتم را بنویسم.
سپاسگزار آن نازنین هستم که مرا به این فکر رهنمون شد

جمعه 12 نوامبر 2010

روزهای سخت

به تدریج هوای تنفس در کشور آنقدر سنگین شده بود که زندگی و محدوده حرکت در جامعه هر روز تنگ تر میشد. اختناق سیاسی و شرایط جنگی کشور زندگی را تبدیل به تلاش برای بقا کرده بود. کم کم با بعضی از دوستان نزدیکم، مهاجرت را به عنوان یک راه رهائی از شرایط موجود مطرح کردم. هرگز فراموش نمی کنم جمله ای را که یکی از دوستانم در تائید انتخاب مهاجرت به من گفت.

"بیگانه بودن در سر زمین بیگانه، بهتر از بیگانه بودن در میهن خویش است"

هنوز مردد بودم ولی مسائلی در پیرامونم رخ داد که دیگر مصمم شدم که راه مهاجرت را بر رسی و اقدام کنم. در آنروزها حافظ، مونس تنهائی من بود و شبی از شبها، در خلوت تنهائی ام به حافظ رجوع کردم و شعری آمد که بهتر از آن نمیشد تصور کرد.

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم از پی جانان بروم

با این شعر تمام تردیدم از بین رفت. روزی که ایران را ترک کردم مادرم در حال طواف خانه کعبه بود و من هرگز او را دیگر ندیدم.



روز حرکت

ما سه نفر بودیم. من، علی و قاسم . رمضان که دوست مشترک هر سه ما بود، برای بدرقه ما به ترمینال خزانه آمده بود. اواسط ماه آذر 1364 بود و تنها این جمع چهار نفره و دو نفر دیگر از نیت ما خبر داشتند. ما راهی ترکیه بودیم تا شاید، اگر بتوانیم راهی برای مهاجرت به اروپا پیدا کنیم. اطلاعات بسیار کمی از امکان این کار داشتیم و من شماره تلفن یکی از دوستانم را که به آلمان پناهنده شده بود از طریق برادرش به دست آورده بودم. جو خفقان حاکم آنچنان شرایط را سخت کرده بود که دیگر ماندن در ایران برایم قابل تحمل نبود. رمضان جوان کوتاه قد خون گرمی بود و مرتب با شوخی هایش ما را سر حال نگه میداشت، چند دقیقه ای یک دفعه غیبش زد و با یک جوان قد بلند که کمی هم چاق بود به نزد ما بازگشت. جوان پوست بسیار روشنی داشت و قیافه اش بیشتر به اروپائی میخورد تا ایرانی ، یک لباس یکسره از آن لباسها که مکانیکها معمولا به تن میکنند به تن داشت با این تفاوت که لباس او رنگی بین خاکی و کرم بود. بی آنکه لحظه ای وقت را بکشد با لهجه غلیظ مشهدی گفت: سلام مو مممدم، میخوام برم دانمارک شما هم میخواید برید دانماک؟ ما برای چند لحظه ساکت ماندیم و نمیدانستیم چه باید جواب بدهیم. گفتم شاید، تا بببینیم چه پیش می آید. یک قدم جلو تر آمد و در حالیکه عینک پنسی اش را با انگشت سبابه روی دماغش بالا میداد گفت: مدونید؟ هیچ کاری نداره مو خودم همه چیزو بهتون نشون میدم... واین آغازی شد که با ممد همسفر شویم. همچنان کمی محتاط بودیم و از اینکه او بدون محابا در ترمینال خزانه و بدون مقدمه برای ما همه نقشه اش را تعریف می کرد کمی به او شک داشتیم. وقتی اتوبوس از ترمینال به سوی ترکیه راه افتاد ما به همراه ممد و رضا که جوان 20 ساله ای بود و ممد او را به عنوان پسر همسایه شان معرفی کرد صندلی های ردیف آخر اتوبوس را اشغال کرده بودیم. هوا خیلی سرد بود و اتوبوس تمام شب در حرکت بود. ممد یک ریز حرف میزد و آن لهجه مشهدی اش که در ابتدا برایم شیرین بود دیگر چیز جدیدی برای من نبود و داشتم به آن عادت میکردم. یادم نیست که روز بعد چه زمانی به مرز بازرگان رسیدیم ولی به خوبی به خاطر دارم که هوا گرفته بود و غمگین. مسافر ها پیاده شدند و پاسپورتها را تحویل پلیس دادند. در یک سالن سرد که امکانات زیادی برای مسافرین نداشت همه منتظر بودیم که نوبت به اتوبوس ما برای بازرسی برسد. دلشوره عحیبی داشتم من پاسپورتم را زمان دولت موقت گرفته بودم که در آنزمان بر روی پاسپورتهای شاهنشاهی یک برگه چسبانده بودند با نام دولت موقت جمهوری اسلامی. پاسپورت دستنویس بود و در کل زیاد قانونی به نظر نمی آمد در حالیکه کاملا قانونی بود. تقریبا همه مسافران اتوبوس ما پاسپورتهایشان را گرفتند و برای بازرسی وسایلشان و گرفتن مهر خروج به گیشه مخصوص رفتند و پاسپورت من هنوز به من داده نشده بود. من آخرین نفری بودم که پاسپورتم را به من داددند و سریع به سمت گیشه خروج رفتم و وارد خاک ترکیه شدم. وقتی وسایلم را پلیس ترکیه بازرسی کرد و از کنترل پلیس ترکیه گذشتم نگاهی به سمت ایران کردم که عکس بسیار بزرگی از خمینی بر در وازه آن نصب بود. با خودم گفتم شاید هرگز دیگر به این سرزمین باز نگردم. برای یک لحظه بغض کردم و به سمت همسفرانم رفتم که منتظر من بودند. بعد از مدت کوتاهی اتوبوس به سمت استانبول به حرکت در آمد، و این دسامبر 1984 بود.

ملوک الدوله


ملوک الدوله
ملوک خانم می دونست که رشید نمیتونه از کلفت خونه چشم بپوشه. این نقطه ضعف را ملوک خانم از همان روزی که به خانه شوهر رفت میشناخت. آن تابستان رحیم خان، دائی ملوک مثل هر سال به ده بالا آمده بود و همه فامیل را دعوت کرده بود. رشید چند ماه بیشتر از خدمت سربازیش باقی نمونده بود و آمده بود مرخصی. رشید بلند قد ترین پسر در همه فامیل بود، ملوک خیلی خوب به خاطر داشت که وقتی بچه بود دختر های فامیل به رشید میگفتند رشید دراز. 22 سالش بود که با رشید ازدواج کرد. شیفته کشش مردانگی او بود و مثل بقبه فامیل می دونست که رشید در برابر زن ها و بخصوص کلفتهای جوان که هر چند وقت یکبار از دهات به خانه ارباب فرستاده می شدند ضعیف بود. شاید هم به همین خاطر آسیه را استخدام کرد که کارهای خانه را انجام بدهد، هر چند دیگر از آنهمه قدرت اربابی تنها پسوند خان را یدک میکشیدند. پس از اصلاحات ارضی شاه، تمامی املاکشان را از دست دادند و تنها آن بخش از دارائی هاشان که در شهر بود برایشان ماند. برای خان زاده ها که هیچ وقت کار نکرده بودند و به امر و نهی عادت داشتند زندگی در شرایط جدید چندان دلپذیر نبود. در تمام مدت 18 سال زندگی با رشید ملوک الدوله میدانست که رشید هر وقت به ده میرود پای بساط تریاک مینشیند و دستی هم به سر و گوش کلفتهای جوان میکشد. همیشه در ذهنش به آن روزی فکر میکرد که مخفیانه شاهد التماسهای پر از شهوت عصمت بود. در تمام این سالها حتی یکبار آن احساس لذت را از هماغوشی با رشید حس نکرده بود. تنها احساسی که از همبستری با او به یادش می آمد درد وحشتناک به دنیا آوردن دو پسر و یک دختر بود. او این کمبود را با این دلخوشی که عروس محسن الدوله است برای خودش توجیه میکرد. حالا دیگر از آن کبکبه و دبدبه خبری نبود و ملوک الدوله به ملوک خانم معلم کلاس اول دبستان نزول کرده بود و در واقع این حقوق او بود که خرج خانه را میداد، رشید هیچ وقت در زندگی اش کار نکرده بود ولی همچنان باید هر روز برایش صبحانه را آماده میکرد و شام و نهارش را حاضر میکرد. رشید هنوز فکر میکرد خان است و همیشه به بچه ها میگفت که آنها خان زاده اند. همه اینها را همچنان ملوک تحمل میکرد ولی دیگر همبستری به عنوان یک وظیفه برایش قابل قبول نبود. با اینکه از نظر مالی در مضیقه بودند آسیه را که دختر یکی از رعیت های خانه زادشون بود به خانه آورد تا کارهای خانه را برایش انجام دهد. آسیه تقریبا سی سال داشت و با شوهرش به شهر مهاجرت کرده بودند. شوهرش چاه کن بود و نزدیک 50 سال را داشت، با 6 تا بچه قد و نیم قد. آسیه هر جمعه می امد و خانه را جارو میکرد، رختها را میشست و کارهای دیگر خانه را انجام میداد. ملوک اوایل در خانه میماند تا به آسیه یاد بدهد چه کارهائی باید انجام بدهد و با یک چشم رشید را زیر نظر داشت تا ببیند چه وقت طاقتش را از دست میدهد و به آسیه بند میکند. تقریبا دو ماه گذسته بود که ملوک مطمئن شد دیگر وقتشه و به همین دلیل وقتی اسیه می آمد رفتن به خانه مادرش را بهانه میکرد و از خانه بیرون میزد و بچه ها را هم میفرستاد خونه دوستانشون. آنروز جمعه اواسط مرداد بود و هوا ی گرم مرداد مردم را به سا یه کشانده بود. مطمئن بود که دیگر سر و سری بین آنها بر قرار شده و یک ساعت پس از خداحافظی به خانه بازگشت وآاسیه و رشید را در رختخواب غافل گیر کرد. شرت رشید را که جلوی تخت افتاده بود قاپ زد و به سرعت به سر پشت بام رفت و با نعره ای که از نفرتی به اندازه تمام سالهای ازدواجش بود داد زد: آی مردم بیائید ببینید پسر محسن الدوله، خان زاده اصیل با کلفت خونه ریخته رو هم. همسایه ها از خانه هاشان بیرون ریختند و بر پشت بام خانه رشید خان ، مردی را دیدیند که با نیم تنه لخت به دنبال زنش میدود و زن شرت او را در هوا می چرخاند و داد میزند که " پسر محسن الدوله، خان زاده اصیل با کلفت خونه ریخته رو هم"

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

عروسی


عروسی

عروسی زهرا بود با علی نخاله. من هم با بقیه بچه ها رفته بودم هر چند که ما دعوت نشده بودیم. اصلا ما احتیاجی به دعوت نداشتیم ما همه مون همبازی رضا برادر کوچک زهرا بودیم و حیاط دالان درازه همیشه محل بازی ما بود. بهتر بگم یکی از محل های بازی ما بود. بازی در حیاط دالان درازه یک کیف خاصی داشت، یک دالان بلند تاریک را باید رد میکردیم تا به حیاط بزرگی که در انتهای آن بود میرسیدیم.بچه که بودم همیشه میترسیدم تنهائی از آن دالان عبور کنم مثل تونل تاریکی بود که ته نداشت، سقف ضربی از خشت خام و بوی شاش آنرا وحشتناک تر میکرد همیشه فکر میکردم که ممکن است یک نفر تو تاریکی کمین کرده باشه. ولی وقتی به در چوبی بزرگی که به حیاط میرفت مرسیدم نفس راحتی میکشیدم، میدانستم به محض اینکه در را باز کنم هجوم نور به دالان میریزد و حیاط بزرگ با حوض همیشه لجن گرفته منتظر من است. دور تا دور حیاط خانه بود و همه جور آدمی آنجا زندگی میکرد. یک خانه قدیمی اربابی بود که مالکش پس از اصلاحات ارضی به تهران رفته بود و به خاطر اختلاف بین ورثه نمیتوانستند آنرا بفروشند. ساکنین این خانه قدیمی اربابی حالا کسانی بودند که از روستا به شهر مهاجرت کرده بودند. رضا پسر داش غلام هم سن من بود یک خواهر بزرگتر از خودش داشت، زهرا، که آن شب عروسی اش بود. خواهر کوچک ترش شهناز دو سال از من کوچکتر بود. عفت خانم مادرش زن خیلی خوشگلی بود ولی معلوم نبود که شهناز به کی برده بود. زهرا سفید بود مثل شیربرنج، خجالتی و محجوب و شهناز درست بر عکس خواهرش بود. سبزه، لوند و خوش زبان. این تفاوت را از همان کودکی در آنها میشد دید. آنوقتها این چیز ها برای من روشن نبود ولی تفاوت را حس میکردم. راستش من خیلی از شهناز خوشم میآمد. شاید هم علت اینکه با رضا همبازی شده بودم به خاطر دیدن شهناز بود. یک خوبی بچه بودن این است که زنها بچه ها را نادان حساب میکنند و خیلی راحت حرفهاشون را میزنند. خیلی از حرفهاشون رو نمیشد فهمید ولی سوال ایجاد میکرد. برای ذهن کو دکانه من سوال بزرگی بود که چرا هر چند وقت یک بار زیر چشمهای عفت خانم کبود بود و یا اینکه چرا بعضی وقتها زنها پیش عفت خانم مرفتند و او صورت آنها را با یک نخ قیتونی سرخ میکرد و آنها هم همه اش آخ و اوخ می کردند. و یا اینکه چه راز خاصی در شب جمعه بود.


داش غلام مسئول موتور آب بود و خیلی شبها دیر وقت به خانه می آمد می کفتند عرق می خورد و جنده باز هم هست. جمعه ها بعد از ظهر که هوا خوب بود روی تخت چوبی بزرگی که در حیاط بود مینشست و عفت خانم عرق را با ماست و خیار و کمی خیار شور در یک سینی بزرگ روحی برایش می آورد و کنار دستش میگذاشت و بر میگشت به اطاق. داش غلام رادیوی ترانسیستوری توشیبا را همیشه در سمت راستش میگذاشت و به ترانه های عصر جمعه گوش میداد و عرقش را میخورد. من نمیدانستم عرق چیست یک روز از رضا پرسیدم این چیه بابات همیشه جمعه ها میخوره؟ رضا گفت دواست، فکر کردم که داش غلام مریض است و به با بام گفتم داش غلام باید جمعه ها دوا بخورد و وقتی توضیح دادم منظورم چیست بابام لبخندی زد و هیچ نگفت. یک روز شنیدم که مادرم به بابام میگفت نباید بذاریم این بچه بره دالان درازه بازی، حرفهای رکیک یاد گرفته. داش غلام وقتی سرش گرم میشد برای خودش میخواند. بعدها فهمیدم علت کبودی های زیر چشم عفت خانم مشتهای داش غلام است. عفت خانم هم یک چیزیش میشد انگار دلش کتک میخواست، بعضی وقتها سینی عرق را میآورد و میگفت بیا این هم زهر ماری کوفت کن، و داش غلام میگفت "سلیطه" من هم از مادرم پرسیدم سلیطه یعنی چی؟ که مادرم گفت خیلی حرف بدیه دیگه نمیگی ها.
زمان انگار مثل برق گذشت، یک مرتبه فهمیدم که دیگه نمیتونم و یا نباید هر وقت دلم میخواهد به دالان درازه بروم. دیگه بچه نبودم و بالغ حساب میشدم، اولین آثار شرم هم زمان با کنجکاوی های بلوغ در من ظاهر شده بود. شهناز تغییر پیدا کرده بود و از زیر پیرهنش برجستگی سینه هایش تو چشم میزد. لبخندش برایم مفهوم دیگری پیدا کرده بود. شهناز لبخند خیلی قشنگی داشت، وقتی میخندید سفیدی دندانهایش در سبزی چهره اش خود نمائی میکرد. شلوار تریکو که چسب بدن بود تازه مد شده بود و اندام شهناز در آن هوسهای بلوغ را در من زنده میکرد و او این را خوب می دانست. میدانست که چگونه با راه رفتنش موجی از تمنا در من ایجاد کند. زهرا درست عکس شهناز بود، در چهره سفیدش هیچ حالتی از زندگی نبود و همیشه دامن بلند و گشاد پایش بود، حضورش حس نمیشد، یا در حال جارو زدن خانه بود و یا ظرف می شست.هیچ وقت لبخند او را ندیدم و تازه داشتم به راز جنس مخالف آشنا میشدم که مادرم مرا از رفتن به دالان درازه منع کرد." ببین تو دیگه مرد شدی و درست نیست که همینجوری سرت و میندازی پائین و میری خونه مردم که دختر بالغ دارن" و این آغاز جدائی من از کودکی بود. از آن به بعد محل بازی ما زمین روبروی مسجد شد که در آن فوتبال بازی میکردیم. من دبیرستان را شروع کردم و رضا تا کلاس نهم خواند و بعد رفت دنبال کار. زهرا را که معمولا همراه شهناز برای آوردن آب به مسجد می آمد میدیدم، دالان درازه یکی از معدود خانه هائی بود که لوله کشی نداشت چون صاحبخانه گفته بود که اگر آب لوله کشی میخواهند باید خودشان هزینه آنرا تامین کنند. زهرا چادرش را به دور کمرش می بست و دو سطل بزرگ فلزی پر از آب را کشان کشان به خانه میبرد و شهناز هم پشت سرش دو سطل کوچکتر را با خود حمل میکرد. حالا زهرا در لباس عروس نشسته و چهره اش هیچ نشانی از شادی ندارد. مثل همیشه بیروح و یخ و سفیدی چهره اش آرایش او را برجسته کرده است. گونه های استخوانی اش را زیادی سرخ کرده اند و ابروهایش را آنقدر نازک کرده اند که انگار دیگر وجود ندارد و به جای آن ابروهای سیاه یک خط قهوه ای باریک به چشم میخورد. احتمالا عصمت خانم خودش او را آرایش کرده است. مردانه در اتاق مش ابرام دست فروش است و سفره عقد را در خانه عروس انداخته اند. رضا برای مردها چائی میبرد و مرتب بین خانه حسین شاطر که سماور را آنجا گذاشته اند و مردانه در رفت و آمد است. علی نخاله باسن گنده اش را در شلوار اطو کشیده دامادی که انگار تنگ هم است قالب گرفته. این علی که همه به اسم علی نخاله میشناختندش از فامیلهای عصمت خانم بود و بچه نازی آباد بود. هرسال تابستان چند هفته ای می آمد شهر ما و مهمون عصمت خانم بود. عصمت خانم را خاله صدا میکرد ولی یک روز رضا برام گفت که مادرش خاله علی نیست، علی بچه که بوده، مادرش که از فامیلهای دور عصمت خانم بوده سر زا رفته و تا وقتی که پدر علی برای کار به تهران رفت و اونجا زن گرفت عصمت خانم هر از چند گاهی از علی مراقبت میکرده. علی شاید یکی دو سال از زهرا بزرگتر بود.هیچ چیزی در هیکل این آدم تناسب های عادی را نداشت مثل این بود که هر تیکه از تنش را از یک جائی جمع کرده بودند و روی هم سوار کرده بودند. کله اش مثل خربزه بود و چشاش اونقدر ریز بود که آدم فکر میکرد کور است. سینه کفتری اش با باسن گنده و برآمده اش که 20 سانت دنبال خودش می آمد به آدم این احساس را میداد که هر لحظه از کمر دو قسمت شود و هر تیکه راه خودش را برود. چیزی که این آدم را بیش از هرچیز دیگری غیر قابل تحمل میکرد حرفهاش بود. همیشه از زرنگی هاش صحبت میکرد و انکه چه قدر در نازی آباد برو بیا دارد. پیرهن استین کوتاه میپوشید و دو تا دکمه بالا را باز میگذاشت که موهای سینه اش رابه رخ دخترها بکشد. یک بسته سیگار زر هم جوری تو جیب پیرهنش میگذاشت که همه بینند سیگار فیلتر دار میکشه. سالهای بعد سیگار زر را با وینستون عوض کرد. امروز داماد بود و پیرهن سفید یقه اهاریش به گردنش گشاد بود. اصلا هیکل این آدم هیچ چیزیش با هم نمیخوند که بتونه یک لباس مناسب پیدا کنه.علی طبق معمول بین هر چند جمله چند تا چاکرم و مخلصم میاره و به مهمونا خوش آمد میگه. چند تا از رفیقای داش غلام هر چند وقت یک بار نوبتی میرن خونه حسین شاطر، همونجا که سماور چائی به راهه، و گلوئی تر میکنن. اقا آمد و صیغه عقد را خواند و وقتی رفت انگار همه چیز دیگه مجاز شد.

اتاق عروس گوش تا گوش زنها نشسته اند و عصمت خانم با آن قد کوچکش و آرایش غلیظ وسط افتاده و میرقصه، حسن دست قشنگ آرشه را که روی ویولن میکشد چشاشو میبنده و دهان کوچکش نیمه باز میمونه. موهای روغن زده اش که جای دندانه های شانه را میشه در آن شمرد با سبیل قیطانی که با دقت تمام یک اندازه تراشیده شده و دندان طلا که هر از چند گاهی تو چشم میزنه در کنار رجب پخمه با صورت لاغر سیه چرده و لبهای سیاه شده از دود سیکار و تریاک با آن آستینهای بالا زده و انگشتهای استخوانی که بر پوست ضرب میکوبد برای ما چیز جدیدی نبود. این دو نفر همیشه در همه جشنها بودند. رجب پخمه هم ضرب میزد و هم میخوند. حالا کم کم هوا رو به تاریکی بود و مطربها در حیاط میزدند و زنها هم از رقص کوتاهی نمیکردند. شهناز یک ریز میرقصید و بقیه را بلند میکرد که برقصند. سینه هایش سفت و برجسته در پیرهن گلدارش قالب گرفته بود. در چشمهایش برقی از هوس و تمنا می درخشید. هوا کاملا تاریک شده بود که عروس دستهایش را به اصرار مهمانها چند بار در هوا تکان داد که عروس هم رقصیده باشد. و مطربها مبارک باد را زدند. عروس موقع خداحافظی گریه کرد. مهمانها رفتند، شهناز کنار حوض نشسته بود و با آب بازی میکرد.

کمی بیشتر از یک سال از عروسی گذشته بود که زهرا با بچه اش به خانه پدر بازگشت. علی نخاله او را تنها گذاشته بود و با شهناز فرار کرده بود. دو سال بعد وقتی معلوم شد که شهناز بچه دار شده داش غلام قبول کرد که علی زهرا را طلاق بدهد و با شهناز ازدواج کند.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

بر بام حمام


حمام خصوصی

کلاس پنجم دبیرستان برای اولین بار با او آشنا شدم. پسر قد بلند لاغری بود و از یک مدرسه دیگر آمده بود. در یک نیمکت کنار هم مینشستیم. در زنگ تفریح کلی از زندگی خودش گفت و همین آغاز آشنائی بود. خانه شان در بالای شهر بود و یکروز مرا به خانه شان دعوت کرد. در یک خانه قدیمی اربابی با یک حیاط بسیار بزرگ و درخت های مختلف میوه همراه مادر بزرگ و پدرش زندگی میکرد. گاهگداری با هم از مدرسه به خیابان میرفتیم و او اصرار زیادی داشت که که از مسیری برویم که مسیر مدرسه دخترانه بود. هر دختری که از کنار ما رد میشد بازوی مرا میچسبید و میگفت: دیدی؟ عجب پستون هائی داشت. به همین هم راضی نمیشد و بعد از اینکه دختر ها رد میشدند سرش را بر میگرداند و میگفت: پسر نگاه گن عجب کونی داره و بعد با یک خنده هیستریک میزد زیر خنده و ادامه میداد، پسر همینجوری دو دستی بگیری این پستون ها را بچلونی و دوباره همان خنده هیستریک. مدتی گذشت و حس کردم که حرف مشترکی نداریم و کم کم رابطه مان را به سلام و احوالپرسی محدود کردم. تا آنکه یک روز دیگر به مدرسه نیامد و گفته شد که در تیمارستان امین آباد بستری شده است. فکر کنم یک سال بعد او را در خیابان دیدم، صورتش پف کرده بود و چشمهایش هیچ حالتی نداشت. حالش را پرسیدم، خیلی آرام و مودبانه تشکر کرد. بار دوم چند ماه بود که دوباره دیدمش لاغر شده بود و به حالت گذشته اش باز گشته بود، به طرفم آمد و گفت: چطوری پسر؟ هفته پیش رفته بودم حمام نمره ( حمام خصوصی) از دریچه بالای حمام رفتم سر پشت بام، پسر نمیدونی چه پستون هائی، چه کونها ئی اخ نگو باید می چلوندیشون. چند ماه بعد شنیدم که دوباره در آمین آباد بستری شده بود . سال بعد آگهی فوتش را بر دیوار کو چه ای دیدم.

لبخند


لبخند داوود
مثل همیشه یک شلوار سربازی و کفش کوه با جورابهای ضخیم به پا داشت. اواخر شهریور بود و یک نیمتنه خاکستری بلند که زیپش را تا بالا کشیده بود هیکل کوچک و چالاک او را در بر گرفته بود. روزهای سخت بعد از درگیری مسلحانه مجاهدین با جمهوری اسلامی و تحت تعقیب قرار گرفتن همه تشکلهای مخالف بود. داوود طرفدار چریکهای فدائی اقلیت بود و نشریه آنها را پخش میکرد، او برای کمیته ای ها چهره شناخته شده ای بود. وارد پاساز شد و تا مرا دید با لبخند همیشه بر لب گفت: چطوری ؟ کجائی پیدات نیست. ما همدیگر را از گروه کوه نوردی میشناختیم، هر چند از نظر سیاسی یا هم موافق نبودیم ولی دوستان خوبی بودیم. گفتم، سلام تو چطوری؟ هنوز زنده ای؟ لبخندی زد و گفت آره مگه نمیبینی؟ گفتم: پسر اینجا نمون، شهر کوچیکه و همه ترا میشناسند بزن برو تهران. گفت یک فکر هائی میکنم و از زیر نیم تنه اش یک کار اقلیت به من داد. ترسیدم و سریع آنرا در زیر پیراهنم مخفی کردم. دیگر او را ندیدیم تا تقریبا یک ماه بعد خبر دستگیری اش را شنیدم. در شهر مانده بود و به طور اتفاقی یک کمیته ای شناسائی اش کرده بود. یک روز بعد از ظهر دو زن چادری وارد مغازه ای شدند که من کار گرفته بودم. صبر کردند تا مشتری که آنجا بود برود و بعد آمدند جلو پیشخوان. بلافاصله آنها را شناختم خواهر های داوود بودند. سلام کردم و حال داوود را پرسیدم. خواهر بزرگش بدون اینکه چیزی بگوید پرسید، فکر میکنی اعدامش کنند؟ بغض گلویم را گرفت نمیدانستم چه جوابی بدهم. انروزها هر روز جوانان را به جرم محارب با خدا اعدام میکردند. گفتم فکر بکنم کاری نکرده. خواهرش سری تکان داد و رفتند. یک ماه بعد درست روز عاشورا لیست اعدام شدگان را در جلوی دادستانی انقلاب به دیوار چسباندند. داوود اعدام شده بود. اولین تصویری که در ذهنم نقش بست لبخند او بود.

پدرم و بچه های رضا شاه


سرباز و درخت سیب

در باغ سعد آباد درختهای میوه بسیاری بود ولی هیچکس از ترس رضا شاه جرات دست درازی به آنها را نداشت. یکروز که من در باغ کشیک داشتم همین شاه فعلی ( محد رضا شاه) و چند تای دیگه از بچه های شاه آمدند و من بلافاصله احترام نظامی گذاشتم. یکی از آنها که یادم نیست کدام یکی بود گفت: سرباز چند تا از این سیبها برای ما میچینی؟ من هم با لگد محکمی درخت را تکان دادم که سیبها مثل باران روی زمین ریختند. بچه ها از ترس رضا شاه پا به فرار گذاشتند.
این یکی از خاطرات پدرم از زمان سربازی اش بود.

محله پائین


وقتی من آمدم تابستان بود

در حاشیه شهر نزدیک قبرستان شهر چند خانه تو سری خورده کاهگلی بود که در زبان عامه آنرا به محله پائئین میشناختند. در این خانه ها چند زن زندگی میکردند و از راه تن فروشی امرار معاش میکردند. در یک زمستان سرد در آن محله بین اوباش در گیری سختی در گرفت و ژاندارمها به آنجا ریختند و همه را دستگیر کردند. در میان مردانی که آنجا بودند مرد میان سالی بود که با زیر شلواری و یک عرق گیر برای خودش در نزد یکی از خانمها جا خوش کرده بود و کاری به در گیری ها نداشت. ژاندارم به او گفت که لباسش را بپوشد و راه بیفتد. مرد لبخندی زد و گفت: من همین یک دست لباس را دارم، وقتی آمدم اینجا، تابستان بود.

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

من مرده را زنده کردم


من مرده را زنده کردم

امیر خان صدایش میکردیم، او با وفا ترین رفیق پدر بزرگم بود که هیچ وقت به رفاقتش پشت پا نزد. پدر بزرگم که تمام ثروتش را در قمار باخته بود و از عرش اعلی به زمین سخت خورده بود، در روزگار متمول بودنش صد ها نفر دور و برش می چرخیدند و میچریدند، وقتی ثروت خود را از دست داد همه آنها یکمرتبه ناپدید شدند ولی امیر خان تا آخرین لحظه به پدر بزرگم وفا دار ماند و همواره در کنار او بود. خان صدایش میکردیم چرا که فرزند مطرود یکی از خانواده های سر شناس شهر بود که چندین نسل از فئودالهای بزرگ شهر بودند. در جوانی او را برای تحصیل به فرانسه فرستاده بودند که پزشک شود، او در فرانسه به عیش و نوش مشغول شد و پس از چند سال تحصیل پزشکی را رها کرد و به ایران بازگشت. نمیدانم به چه دلیلی خانواده او را طرد کرده بودند و با تعیین یک مستمری ناچیز او را به حال خود رها کرده بودند. او و پدر بزرگم هر دو زندگی را در دم میدیدند و مشروب و زن علاقه مشترکشان بود. اما کهولت سن آنها را تنها با خاطرات گذشته دلخوش نگه میداشت. امیر خان یکی از کلفتهای قدیم خانه پدری را عقد کرده بود و با او زندگی میکرد، من او را رقیه مینانم که البته نام اصلی او نیست. پدر بزرگم در اثر یک بیماری در بستر بیماری افتاد و مادرم او را به خانه آورد تا از او مواظبت کند. دکتر گفته بود که جگر پدر بزرگم در اثر مصرف زیاد مشروب دچار اختلال شده. در تمام مدتی که پدر بزرگم در بستر بود امیر خان هر روز به عیادت او می آمد و در کنار بسترش مینشست. شبی از شبها حال پدر بزرگم خیلی وخیم شد و مادرم فکر میکرد که پدرش خواهد مرد. امیر خان تا صبح در کار بستر پدر بزرگم نشست و از آنجا که هنوز چیزهائی از پزشکی به خاطر داشت آمپول های او را به موقع تزریق میکرد. روز بعد پدر بزرگم رو به بهبودی گذاشت و امیر خان چند شب در کنار بستر او می خوابید. تا اینکه یک روز صبح رقیه آمد و شروع به داد زدن کرد که " مرد مگه تو خونه نداری؟ زن نداری؟ الان چهار شبه پیدات نیست." امیر خان که کمتر او را عصبانی دیده بودم یکمرتبه نهیب زد: " زن من مرده را زنده کردم نمی فهمی؟". پدر بزرگم از آن بیماری جان سالم به در برد. شاید به خاطر حظور یک رفیق وفا دار به زنگی امیدوار شد.

قم و رمانتیسم


رمانتیسم قمی

در نیمه اول سال 1358 که انقلاب هنوز نفسی میکشید به طور روزمزدی هفته ای یک روز دز کانون پرورش کودکان قم کار کرفتم. هفته ای یک روز به قم میرفتم تا به نوجوانان عکاسی درس بدهم. هرگز فراموش نمیکنم که روز اول از شاگردانم خواستم که خودشان را معرفی کنند و همه آنها پدارنشان روحانی بودند. بچه ها بین14تا 16 ساله بودند و هیچوقت عکاسی نکرده بودند. در یکی از روزها کرفتن پرتره را به عنوان م.ضوع درس انتخاب کرده بودم و به طور اتفاقی پرتره هائی را که از یکی از دختر های دانشجوی همکلاسم گرفته بودم در کیفم بود و به آنها نشان دادم که بدانند منظور از پرتره چیست. عکسها سیاه سفید بود در قطع 20 در 30 و چهره دختر ملیحی بود که لبخند زیبائی بر لب داشت. هفته بعد که برای آموزش آمدم قبل از اینکه درس را شروع کنم یکی از بچه ها دستش را بلند کرد و پرسید؛ " اقا از اون عکسهای رمانتیک که هفته پیش داشتید همراهتون هست"؟ تازه حس کردم قم یعنی چه.

آه اگر آزادی....


پستان و گلوله
چهره اش در روسری گلدارش قاب گرفته شده بود. در چشمانش اثری از پشیمانی نبود و مستقیم به دهانه تفنگ نگاه میکرد. دامن بلند چین دارش در نسیم صبحگاهی موج های آرامی بر میداشت. بالا تنه اش کاملا برهنه بود و نوک پستانهایش در سرمای سحرگاه پائیزی سفت شده بود. مامور کمیته ماشه را کشید و گلوله در پستان زن نشست، شیر از ان فوران کرد. گلوله دوم سینه دیگرش را سوراخ کرد و شیر با شتاب از آن جاری شد. این تصویری بود که بعد از شنیدن خبر در ذهنم نقش بست. او اولین زنی بود که به جرم زنای محسنه در اولین سال انقلاب در شهر ما اعدام کردند. او یک زن ساده روستائی بود که به جرم عشق اعدام شد و هیچکس به این مرگ اعتراض نکرد.

برای صرف چای


تراب خان و خانم ارباب
در کنار حوض کوچکی که در وسط حیاط بود شمس الزمان روی صندلی چوبی کهنه ای که شاید تنها صندلی در آن خانه بود نشسته بود. با اینکه پا به سن گذاشته بود هنوز زن زیبا و جذابی بود. مو های خرمائی رنگش را پشت سرش جمع کرده بود و ماتیک کم رنگ صورتی رنگش با بلوز قرمز یقه گردی که به تن داشت با هم همخوانی داشتند. آرایش بسیار کمرنگی به چهره داشت و هنوز در چهره اش حالت زنی را که از یک طبقه مرفه بوده است در خود داشت. تراب خان با آن عینک ذره بینی اش که آن را با کش در پشت گوشهای بزرگش نگه داشته بود، در روی دماغ بزرگش که در صورت چاقش توی چشم میزد قالب گرفته بود. شمس الزمان دختر امیر خان از خرده مالک های شهر بود که بعد ار انقلاب سفید با شوهرش محسن خان به تهران مهاجرت کردند. خانه کوچکی را که در شهر داشتند به تراب خان که مشاور پدرش بود به خاطر خدمات او به او بخشیدند و تراب خان همراه همسرش عالیه در آن سکنی گزیدند. آنروز یک روز تابستانی بود و شمس الزمان برای دیدن خویشان خود به زادگاهش آمده بود و از این فرصت استفاده کرده بود که به دیدن مشاور با وفای پدرش بیاید. شمس الزمان هر وقت به زادگاهش می آمد دو کار را فراموش نمیکرد. فاتحه بر قبر پدر و مادرش و دیدار تراب خان. تراب و شمس الزمان 5 سال اختلاف سن داشتند. مادر تراب در خانه آنها کار میکرد و تراب این امکان را داشت که گاه گداری به خانه ارباب بیاید. پدر شمس الزمان تراب را به نزد ملای ده فرستاد تا خواندن و نوشتن را یاد بگیرد و وقتی تراب نو جوانی بیش نبود او را مباشر خود کرد که مسئول برداشت گندم باشد. تراب آدم فرمانبرداری بود و همین برای ارباب کافی بود. تراب همیشه به ارباب وفا دار ماند و خانه شهر مزد وفاداری اش به ارباب بود. عالیه با سینی چائی آمد و چائی را که در استکان قاب نقره ای بود بر روی میز کوچکی که جلوی او بود گذاشت و خواست که برود که شمس الزمان گفت: عالیه بشین اینجا و عالیه بر روی سکوی حوض نشست. تراب کمی آنطرف تر بر روی لبه سنگ حوض جلوی دختر ارباب نشسته بود. آفتاب کمرنگی از لابلای درخت توت کهن که در حیاط بود بر روی چهره آنها میرقصید. تراب عشق کودکی شمس الزمان بود، عشقی غیر ممکن.

مرگ دوست


دبیرستانی که من میرفتم تا خانه مان فاصله زیادی نداشت و من هر روز برای نهار به خانه می آمدم. آنروز هم مثل روزهای دیگر به محض ورود به خانه کتابهایم را گذاشتم بالای کمد و به آشپزخانه رفتم. مادرم سرگرم آماده کردن وسایل ناهار بود. سلام کردم و مادرم با صدائی غمناک جواب سلامم را داد. حس کردم که مرا زیر نظر دارد و انگار میخواهد چیزی بگوید ولی نمیداند با چه زبانی بگوید و از کجا شروع کند. برایم لقمه ای گرفت و گفت: "بیا تا غذا حاظر بشه یک ته دلی بگیر". همین کارش برایم عجیب بود چون معمولا مرا از اشپزخانه بیرون می انداخت که ناخونک نزنم. نگاهم کرد و گفت : از مهرداد چه خبر؟ گفتم خبری ندارم خیلی وقته نامه نداده. من با مهرداد در کلاس پنجم دبیرستان که هر دو به دو دلیل مختلف به مدرسه شبانه میرفتیم آشنا شدم. او که روزها در کارخانه کار میکرد شب ها برای ادامه تحصیل به مدرسه می امد و از سر اتفاق مسیر خانه مان یکی بود، او یک محل پا ئین تر زندگی میکرد. هر شب با هم بعد از مدرسه همراه بودیم و این آغاز یک دوستی صمیمانه شد. یک دوستی خوب که محرم راز یکدیگر شدیم. من سال بعد دوباره به دبیرستان روزانه رفتم، آخرین سال دبیرستان بود که دیپلم بگیرم. اما دوستی ما ادامه یافت، داستان زندگی مهرداد به قدری باور نکردنی بود که آدم فکر میکرد زندگی اش را از روی یک رمان تخیلی تعریف میکند. در کودکی زن و مردی که احتمالا پدر مادرش بوده اند، وارد یک قهوه خانه میشوند و برای قهوه چی میگویند که همه هستی شان را در زلزله قزوین از دست داده اند وتوان نگهداری از کودک را ندارند. قهوه چی که دختری به همان سن و سال داشته او را به فرزندی میپذیرد و به خانه میبرد. پس از مدتی زن قهوه چی میگوید که صلاح نیست که این دو با هم بزرگ شوند چون خواهر و برادر نیستند و ممکن است مشکلاتی پیش بیاورد و یکی از دوستان آنها که بچه دار نمیشدند مهرداد را به فرزندی میپذیرند. مهرداد طنز بسیار سیاهی داشت و وقتی در جمع بود همه چیز را به تمسخر میگرفت. فقط با من بود که از عشقش به دختر قهوه چی صحبت میکرد (همان دختری که پدر مادرش برای بار نخست مهرداد را به فرزندی قبول کردند). بار ها برای من از نیازش برای پیدا کردن مادر واقعی اش گفته بود. تا اینکه روزی به من گفت که نشانی هائی از پدر مادر واقعی اش پیدا کرده و میخواهد به تهران برود و آنها را پیدا کند. خیلی خوشحال بود. یک هفته بعد از تهران بازگشت و بر خلاف معمول با من تماس نگرفت. به سراغش رفتم، حس کردم غمگین است و علاقه ای به حرف زدن ندارد. گویا راز عجیبی بود که دیگر نمیخواست حتی با من تقسیم کند. یک بار از او از نتیجه سفرش به تهران را پرسیدم و او هیچ جوابی نداد. بعد از مدت کوتاهی با دخترقهوه چی بر خلاف رضایت پدر مادر دختر مخفیانه ازدواج کرد. پس از دو ماه از ازدواج به سربازی رفت. از همان اولین روزهای ازدواج مشکلات آنها شروع شد. برایم مرتب نامه مینوشت و سفارش میکرد مواظب همسرش باشم. اما مدتی بود از او نامه ای دریافت نکرده بودم. مادرم گفت غذات و که خوردی برو مسجد. گفتم برای چی؟ جه خبره؟ گفت: مهرداد خودکشی کرده. یکمرتبه بدنم سرد شد. لقمه در دهانم ماسید و هیچ چیز نتوانستم بگویم. مادرم اسم مسجدی را که در آن مجلس ختم بود گفت. مثل آدمهای گیج به سمت مسجد رفتم، وارد که شدم همان جلوی در نشستم و بغضم ترکید. آنچنان با صدای بلند گریه میکردم که همه متوجه شدند. ولی نمیتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. مهرداد که برای مرخصی آمده بود، خودش را از طبقه ششم یک ساختمان به پائین پرتاب کرد. هیچ کس نفهمید چرا. حتی من.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

کشف حجاب


چه ان چسی ها مگه این مملکت آژان نداره

پدرم دوران سربازی اش را در کاخ سعد آباد خدمت کرده بود، زمان رضا شاه. علت انتخاب او برای خدمت در کاخ در آن زمان آن بود که پدرم جزء آن تعداد بسیار کمی بود که در بین سربازان سواد خواندن و نوشتن داشت. پدرم همیشه خاطرات جالبی از آن زمان به یاد داشت که شنیدنش برای ما بچه ها همیشه شیرین بود. روزی تعریف کرد که رضا شاه هر روز بعد از ظهر مسیر معینی را در کاخ قدم میزد و در انتها از در کاخ بیرون میرفت و چند دقیقه ای در جلوی کاخ به تماشا می ایستاد. یک روز که در بیرون کاخ ایستاده بود، سربازان که در داخل ساختمان خود در کاخ بودند، سرو صدای یک مشاجره را شنیدند و پس از آن رضا شاه با عصبانیت به کاخ برگشت و مستقیم به درون اتاقش رفت. بعدا قراول جلوی در کاخ برای بقیه سربازان تعریف کرد که " شاه طبق معمول جلوی کاخ ایستاده بود که زن سالمندی همراه دختر نوجوانی از آنجا رد میشد و حجاب بر سر داشت. از آنجا که بعد از کشف حجاب کسی حق نداشت با حجاب به خیابان بیاید، رضا شاه جلو رفته بود و حجاب زن را از سرش کشیده بود. زن که اصلا متوجه نبوده چه کسی حجاب از سرش میکشد به رضا شاه تشر میزند که " چه ان چسی ها مگه این مملکت آژان نداره؟" که رضا شاه بر افروخته به درون کاخ باز میگردد." قراول ادامه داد که گویا دختری که همراه زن بود متوجه شده بود که او رضا شاه است و به زن توضیح داده بود که به چه کسی پرخاش کرده است و زن در جا از حال رفته بود.

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

برای عرض تبریک


برای عرض تبریک
وقتی که محمد رضا پهلوی که آن زمان ولیعهد بود با فوزیه ازدواج کرد، عروس و داماد با قطار از جنوب عازم تهران شدند.
از آنجا که قطار عروس و داماد در ایستگاه شهر ما نیز توقف داست مقامات شهر تصمیم گرفتند گه از فرصت استفاده کنند و به این زوج جوان نبریک بگویند. فرماندار، رئیس نظمیه، تجار و دیگران که فرصت به دست آمده را نعمتی میدانستند که عرض اندامی کنند بیش از یکماه وقت و نیرو صرف کردند تا این مراسم به صورتی اجرا شود که در شان ملوکانه باشد. البته در یک شهرستان کوچک همه امکانات لازم در دسترس نبود ولی در حد خودشان تلاش کردند. ژاندارمری یک دسته موزیک تشکیل داد که سرود ملی را بنوازد و دختر رئیس نظمیه هر روز یک ساعت در نرد معلم زبان فارسی متنی را که به نثر سعدی برای خیر مقدم نوشته شده بود تمرین کرد تا بتواند آنرا درست بخواند. همسر آقای فرماندار همه خانمها ئی را که قرار بود به ایستگاه برای شرکت در مراسم بیایند هر هفته در خانه خود آموزش داد که چگونه در برابر عروس و داماد ادای احترام کنند. در کل یک ماه تمام همه آدمهای مهم در شهر کار و زندگی شان این بود که خود را برای ادای احترام و گفتن تبریک به زوج جوان آماده کنند.
بالاخره روز موعود فرا رسید، رئیس راه آهن خبر دقیق داشت که قطار راس ساعت 5 و 48 دقیقه صبح وارد ایستگاه شهر میشود. هیات استقبال از زوج جوان از ساعت 5 صبح در ایستگاه آماده استقبال بودند. البته این برای خیلی از آنها سخت بود چون معمولا ساعت 9 به اداره میرفتند، ولی چارهای نبود باید آنروز سحر خیز میشدند تا کامروا شوند. ساعت 5 و 30 دقیقه همه در برابر خط آهنی که قطار حامل زوج جوان به آن وارد میشد در جای مشخص خود ایستادند و سازماندهی آنها با آقای فرماندار بود که آنروز زود تر از روزهای دیگر تریاکش را کشیده بود که سر حال باشد. گروه ارکستر ژاندارمری کاملا خبر دار ایستاده بود، دختر رئیس نظمیه مرتب متن را با خودش زمزمه میکرد. فرماندار هر از چند گاهی دستش را در جیبش میکرد که مطمئن شود متن سخنرانی اش را همراه دارد. خانمها مرتب از یکدیگر سوال میکردند که لباسشان مرتب است و ایرادی ندارد. بالاخره لحظه موعود فرا رسید و قطار با سوت دلخراشی وارد ایستگاه شد. نفسها در سینه حبس شده بود، چند دقیقه ای گذشت و هیچ کسی از قطار بیرون نیامد. تا اینکه در یکی از واگنها باز شد مامور قطار بر روی پله واگن ایستاد، انگشت اشاره اش را جلوی دهانش گرفت و گفت: " هیس!!! اعلیحضرت خوابند." چند دقیقه بعد قطار ایستگاه را ترک کرد.

این داستانی بود که بزرگتر ها برایم گفتند و گویا این ماجرا در چند شهر دیگر هم اتفاق افتاده است.

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

فاحشه خانه و موال


فاحشه خانه و موال
آقای شهرستانی کارمند کارگزینی اداره راآهن بود، همیشه یک دست کت و شلوار سورمه ای رنگ به تن داشت و گره کوچک کراواتش در میان یقه بزرگ پیرآهن سفیدش تقریبا دیده نمیشد. قد کوتاهی داشت و کمی هم خپل بود. نداشتن مو در سر را همیشه با یک کلاه شاپوی خاکستری میپوشاند. همیشه اولین نفری بود که در روز پرداخت حقوق در صف ایستاده بود تا خقوقش را که آن زمان نقد پرداخت میشد دریافت کند. وقتی از او میپرسیدند چرا تا فردا صبر نمیکند با نگاهی عاقل اندر صفیح میگفت: شما زمان مصدق را یادتان نمیآید، از کجا معلوم که دولت فردا ور شکست نشود. معمولا بعد از ظهر اولین پنجشنبه ماه برای خرید اجناس ماهیانه به مغازه ما می آمد با یک فهرست خرید که اجناس را به ترتیب از روی آن میخرید. بعد از خرید معمولا اگر کسی در مغازه نبود، کمی از اوضاع دنیا گپ میزد و بعد میرفت. مدتی بود که در شهر شایع شده بود که شهرداری میخواهد فاحشه ها را در یک مکان اسکان دهد. البته در آن زمان من هنوز نمیدانستم که فاحشه چیست ولی مرتب میشنیدم که بزرگترها در این رابطه پچ پچ میکردند. آقای شهرستانی به پدرم گفت : "تا بوده و بوده فاحشه در دنیا بوده، همانطور که شما وقتی خانه میسازید باید موال هم براش بسازید برای شهر هم لازم است فاحشه خانه بسازند. من فکر میکنم این برای سلامت شهر لازمه. این نمیذاره به جوونها فشار بیاد." البته منظورش فقط جوانهای مذکر بود، اینکه دختر ها هم نیاز جنسی دارند در ذهن آقای شهرستانی نمیگنجید.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

صد اسلحه


صد اسلحه

در اولین سالهای بلوغ بودم، فکر کنم کلاس نهم نظام قدیم بودم که یک روز همراه یکی از همکلاسی هایم به سینما برای دیدن فیلم صد اسلحه که در آن راکوئل ولش و جیمز براون بازی میکردند رفته بودیم. راستش را بخواهید در آن سن و سال و در شهرستان زندگی کردن دیدن بدن راکوئل ولش خودش وصف العیش بود. در صحنه ای از فیلم، جیمز براون (سیاه پوست) و راکوئل ولش (که در آن فیلم کمی برنزه شده بود) در یک صحنه داغ عشقی در هم می لولیدند. برای یک لحظه احساس کردم که صدای نفسهای همکلاسیم که در کنارم نشسته بود عجیب به نظر می اید نگاهش کردم دیدیم در تاریکی سینما در حال استمناء بود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

سفر دمشق


حکایت چنین بود که در سفر دمشق از سر اتفاق با رانندگان اتوبوس در خانه ای هم منزل شدم. رانندگان بین یک تا دو هفته در آن خانه منزل میکردند تا مسافرانشان تکمیل شود و به سوی ایران حرکت کنند. هفته ای یکبار اتوبوس های تازه از راه میرسیدند و جای آنها را که باید راهی ایران میشدند پر میکردند. یک روز بعد از ظهر راننده ای که تازه از راه رسیده بود به خانه آمد و اتاقی اجاره کرد. مرد میانه سالی بود با هیکلی چاق و شکمی گنده. تنها من در خانه بودم و رانندگان دیگر طبق معمول به پاتوق خودشان که یک بقالی بود رفته بودند. مرد تازه از راه رسیده تب داشت و حالش زیاد خوب نبود. حالش را پرسیدم، گفت که لرز دارد. برایش با انچه که در خانه بود چیزی مثل آش درست کردم و به او کمک کردم که در رختخواب دراز بکشد. تا دیگران بیایند، گاه گداری به او سر میزدم که ببینم چیزی کم نداشته باشد. از اظهار لطف من تشکر میکرد و ظاهرا سپاس گزار بود. رانندگان دیگر بعد از غروب آمدند و با دیدن راننده تازه رسیده در اتاق او جمع شدند و به کسب اخبار از ایران و قیمت اجناس پرداختند. از اینکه در رختخواب بود حالش را پرسیدند و او گفت که تب دارد. ولی دیگر علاقه ای به اینکه من به او کمک کنم نداشت. به شکل خاصی بی اعتنائی میکرد. متوجه شدم که در فرهنگ رانندگان کمک به دیگران وجود ندارد و کمک گرفتن نشانه ضعف است. شاید هم فکر کردند که من آدم ساده لوحی هستم. به اتاقم رفتم و کتابی را که به همراه داشتم باز کردم تا بقیه رمان را بخوانم. من راننده نبودم و با این جماعت از روی اتفاق هم منزل شده بودم. و این سال 1983 میلادی بود.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

افتخار


12 فروردین روز رفراندوم جمهوری اسلامی است. در این چند روز که سرگرم نوروز بودم هر کجا که میرفتم برای دید و بازدید حرف ها به سیاست و آینده ایران و نقش مردم میکشید. ایرانیان در کشوری که من زندگی میکنم پس از سالها دوری از سیاست دوباره به سیاست علاقه مند شده اند. در روز سیزده بدر که با تعدادی از دوستان دور هم بودیم صحبت از رفراندوم سال 1358 شد و از آنجا که من رئیس سنی جمع بودم همه کنجکاو بودند بدانند که رای من در آن زمان چه بود. زمانی که به آنها توضیح دادم که رای من به جمهوری اسلامی "نه" بود احساس غرور کردم. در آن زمان من تنها به احساس بدی که نسبت به تلفیق دین و سیاست با یکدیگر داشتم گوش فرا دادم و به آنچه که نمیدانستم چیست گفتم نه. امروز خوشحالم که به حرف دلم گوش کردم. بعضی وقتها در اقلیت مطلق بودن چندان خوشایند نیست، ولی مهم این است که انسان هویت خودش را فدای مصالح نکند.



۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

بوی عید


برای من پدیده بسیار جالبی است که هر سال نزدیک عید با آنکه چندین سال است که در ایران نیستم، حس میکنم که شادی خاصی در رگهایم جاری میشود. بوی عید در سلولهای بدنم نفوذ میکند و انگار تازه میشوم. مادرم یادش به خیر هر سال نزدیکهای عید که میشد برای هر یک از بچه هایش یک کوزه سفالی میخرید و آنرا سبزه میگرفت. قد و قواره کوزه ها به ترتیب سن ما بود کوچکترین کوزه متعلق به برادر کوچکم بود و بزرگترین کوزه از آن خواهرم. ردیف کوزه های سبز در پشت پنجره برای مادرم آرزوی سلامتی فرزندانش بود. نوروز پیروز

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

حسن چرخچی



ـ اقا جان ترا خدا نزن گو خوردوم غلط کردم
با نعره هائی که در آن التماس بود آرامش یک ظهر تابستان که درست موقع نهار بود در هم ریخت. پدرم نهارش را نیمه کاره رها کرد و به کوچه رفت و به دنبال او مادرم و ما به کوچه رفتیم. تقریبا تمامی همسایه ها به کوچه آمدند تا ببیند چه کسی این چنین عاجزانه تقاضای عفو دارد. حسن چرخچی پسر سومش محمد را زیر مشت و لگد گرفته بود و میزد.
ـ کس کش بی شرف حالا میری قمار میزنی
این جملاتی بود که پدر نثار پسر میکرد و همزمان او را که به زمین افتاده بود و سعی میکرد با دستهایش برای جلوگیری از ضربه های پدر سپری بسازد، با مشت و لگد میزد. محمد پسر سوم حسن چرخچی بود، حسن چرخچی پنج پسر داشت و دو دختر. محمد بعد از اینکه چند سال متنا وب در کلاس نهم مردود شد از مدرسه اخراج شد. قد بلند و لاغر بود و زیاد تن به کار نمیداد. در واقع قدش از پدرش بلند تر بود و اگر میخواست میتوانست پدرش را بزند، ولی با تمام توان التماس میکرد و از پدرش طلب عفو میکرد. همسایه ها حسن چرخچی را خوب میشناختند و جرات دخالت کردن به خود نمی دادند. تا اینکه خانم معلم که یک بیوه بازنشسته بود به صدا در آمد و گفت " داش حسن ببخشش جوونه یک خطائی کرده" و این جمله باعث شد که دیگران هم سعی در پا در میانی کنند و محمد را از چنگ پدرش نجات دهند. وقتی که قیام مردم علیه شاه اوج گرفت محمد دیگر برای خودش در بین خلاف کاران شهر نام آشنائی بود. او قبل از 22 بهمن تنها کسی بود که جرات کرد برای پائین آوردن مجسمه شاه به گردن مجسمه زنجیر ببندد. دادگاه انقلاب او را به جرم لواط یک ماه بعد از انقلاب اعدام کرد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

بیساران و لشکر اسلام


دقیقا به خاطر ندارم که چه سالی بود ولی به احتمال زیاد سال 1361 یا 62 بود که برای دیدن دوستی یک هفته به مریوان رفته بودم. دوستم که دانشجوی ساختمان بود برای اینکه بتواند به دانشگاه باز گردد و شامل پاک سازی انقلاب فرهنگی نشود به عنوان داوطلب در جهاد سازندگی کار میکرد. واحدی که او در آن سرپرستی گروه را داشت در مریوان مستقر بود و روزها به خارج از مریوان میرفتند که طرح احداث جاده را پیش ببرند. هر روز پس از اینکه گروه مین یاب پیش از دیگران از جاده عبور میکرد و اعلام میکرد که جاده پاک است ما با ماشین های جهاد به سمت روستا ئی که در خارج از مریوان بود حرکت میکردیم. بعد از ظهر ها قبل از تاریک شدن هوا باید به مریوان باز میگشتیم که از خطر حمله پیشمرگان کرد در امان باشیم. دو روز از اقامت من در آن محل میگذشت که ارتش با سلاخهای سنگین در نزدیکی روستائی که کار میکردیم مستقر شد. و توپخانه ارتش شروع به بمباران سنگین روستای بیساران که در دل کوه قرار داشت کرد. توپهای دور برد و هلیکوپتر ها حمله سنگینی را شروع کرده بودند و تمام روز که ما در آنجا بودیم این حمله ادامه داشت. روز بعد طبق معمول پس از عبور گروه مین یاب به سمت روستا حرکت کردیم. در راه در گوشه کنار و پشت سنگها در دامنه کوه بسیجیانی که شب قبل در جنگ با پیشمرگه ها شکست خورده بودند پناه گرفته بودند و خود را پنهان کرده بودند. صحنه عجیبی بود، عاشقان شهادت از میدان مبارزه که شهادت را به آنها ارمغان داده بود گریخته بودند تا جانشان را نجات دهند. جوانی را دیدم که هنوز از ترس میلرزید و بر پیشانی اش پارچه ای بسته بود که بر روی آن نوشته شده بود , ما عاشق شهادتیم,. چهار روز بعد که در اتوبوس به سمت تهران در حرکت بودم رادیو اعلام کرد که دلاوران اسلام بیساران را از لوث وجود اشرار پاک کردند.

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

قبر شش گوشه


سال 1360 بعد از اعلام جنگ مجاهدین خلق یه رژیم فضای سیاسی جامعه به شدت فاشیستی بود. با اینکه اصلا طرفدار مجاهدین نبودم و کاملا مخالف اقدام مسلحانه آنها بودم، احساس امنیت در شهر نداشتم. تنها حزب اللهی ها امنیت داشتند و من هم حزب اللهی نبودم. برای مدتی به نزد برادرم به یکی از شهرهای لرستان رفتم. برادرم که تقریبا دو سال از ازدواجش میگذشت در یکی از محله های خارج از شهر خانه ای خریده بود و چند ماهی بیش نبود که به خانه جدید رفته بودند. محله ای بود که همه خانه ها نو ساز بودند و اکثر کسانی که آنجا خانه خریده بودند از کار مندان دولت بودند. کارمندانی که هنوز حزب اللهی نشده بودند و حتی هنوز سلطنت طلب بودند. هفته اول محرم بود که من به آنجا رفتم و مردم طیق سنت همیشگی در خانه هایشان تکیه بسته بودند. در انجا رسم این چنین است که از شب اول محرم هر شب اهالی محل برای عزاداری به تکیه یکی از اهالی محل میروند و در آنجا با زدن سینه و خواندن نوحه عزاداری میکنند. شب دوم بود که آقائی که چند کیلومتر دور تر از محله خانه ساخته بود و نزدیک ترین محل به خانه او محلی بود که برادرم زندگی میکرد به تکیه آمد. او خودش را معرفی کرد و معلوم شد که یک حزب اللهی دو آتشه است و با کمیته در رابطه است. او معتقد بود که باید در محله یک هیات سینه زنی راه بیندازیم و روز عاشورا با علم و کتل به شهر برویم. اهالی محل از روی ترس با حرف او مخالفت نکردند. از روز بعد هر شب او می آمد و مثل مربی فوتبال که بازی کنانش را تعلیم میدهد ما را تعلیم میداد که نوحه بخوانیم و سینه بزنیم. هر شب قبل از آمدن او اهالی محل صحبت میکردند که یک جوری از شر او راحت شوند. هیات هر شب به یک تکیه میرفت و شب هشتم به منزل آقای حزب اللهی رفتیم. همه مسیر را نوحه خواندیم و سینه زدیم. خانه او تک و تنها در وسط زمین برهوت ساخته شده بود. کاملا نو ساز بود و نمای بیرونی اش هنوز تمام نشده بود. وارد خانه که شدیم در وسط هال یک قبر شش گوشه که با پارچه سبز کاملا پوشیده شده بود قرار داشت. هیات دور قبر شش گوش که در واقع تمثیلی از قبر امام حسین بود می چرخید، نوحه میخواند و سینه میزد. آقای حزب اللهی پیرهنش را بیرون آورد و با شدت تمام سینه میزد. برای یک لحظه نگاهش کردم، سینه اش کاملا سرخ شده بود و دهانش کف کرده بود. یک آن با خودم فکر کردم اگر در همین لحظه شک کند که من حزب اللهی نیستم در همین جا سرم را از تن جدا میکند. این فکر لرزه به تنم انداخت و به سینه زدن ادامه دادم. روز بعد تقریبا همه اهالی محل راهی مسافرت بودند و من هم به شهر خودمان بازگشتم. آقای حزب اللهی نتوانست هیاتی برای شرکت در عزاداری عاشورا به شهر ببرد. بعدا به برادرم گفته بود که این اخوی شما واقعا حسینی سینه میزد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

سال قحطی


شما جوونید و سال قحطی را ندیدید. مردم از گرسنگی صبح زود در سرمای زمستون جلوی کشتارگاه صف میکشیدند. منتظر می موندن تا سلاخها سر گوسفندها را ببرند و مردم کاسه شون را زیر گردن گوسفند بگیرن و از خون پر کنند. اونهائی که خوش شانس بودن و خون تو کاسه شون می آمد میرفتن خونه و کاسه را در تنور می ذاشتن تا خون پخته میشد و یک خانواده را با اون سیر میکردند.


این خاطره ای بود که یکی از پیر مردهای فامیل روزی برای ما بچه ها تعریف کرد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

مرده شورخانه


او را خاله جان صدا میکردیم. زنی بود قد بلند و خوش تعریف و سالی یک یا دو بار مهمان ما بود. در قم زندگی میکرد و بیوه بود. آنچه که او را از بقیه زنها جدا میکرد این بود که سیگار میکشید، همیشه به قول خودش لچک سفیدی به سر داشت و بسته سیگار اشنو ویژه را در کنار دستش میگذاشت و تکیه اش را به پشتی میداد و از هر دری صحبت میکرد. او سواد خواندن و نوشتن داشت و قرآن میخواند. از این نظر هم او از دیگر زنها متفاوت بود. من از گوش دادن به حرفهایش لذت میبردم. حرفهایش مثل قصه دلنشین بود به خصوص با آن آب و تابی که او تعریف میکرد. در دنیای کودکانه من او آدم دانائی به نظر می آمد و فکر میکردم که از دنیای دیگری آمده است . آنروز مثل همیشه تکیه اش را به پشتی داد و گفت: خدا رحمت کند پدر بزرگت را، مرد سخاوتمندی بود. وقتی که میخواست عروسی کند سال وبائی بود و مردم مثل مور و ملخ از وبا می مردند. در همین مرده شور خانه مسجد که امروز شده انبار علم و کوتل محرم، مرده رو هم تلنبار شده بود. پدر بزرگت گفت نباید شب عروسی من جنازه مسلمان بی کفن و دفن بماند و چند مرده شور اجیر کرد تا همه مرده ها را شستند و دفن کردند. و شب عروسی اش همه فقرا را غذا داد. بیان این خاطره برای او خیلی طبیعی به نظر می آمد ولی برای من تصور مرده شور خانه که جسد ها در آن تلنبار شده بود تا مدتها ذهنم را پر کرده بود.