۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

نه من شمر و نه اینجا کربلا



این داستان را پدرم برایم تعریف کرد و برای همیشه در ذهن من ماند. داستان را از زبام پدرم بیان میکنم.
من بچه بودم و در شهر دو دسته بزرگ عزاداری بود، دسته قلعه و دسته حصار. چندین سال این دو دسته با هم اختلاف داشتند که روز عاشورا کدام یک اول وارد بازار شوند. تا انکه به این توافق رسیدند که نوبتی این کار را بکنند به این شکل که آن سالی که دسته حصار روز عاشورا اول وارد بازار میشود دسته قلعه در روز تاسوعا اول وارد بازار شود و سال بعد بر عکس. علت اینکه بر سر تقدم و تاخر وارد شدن به بازار شهر در روز عاشورا اختلاف بود این بود که انتهای بازار به میدان فرمانداری آن زمان ختم میشد و در آنجا بود که تعزیه خوانی به اوج خود میرسید و ظهر عاشورا همیشه در آنجا بود و شمر امام حسین را در آنجا میکشت. رسم بر این بود که فرماندار در بالکون فرمانداری مینشست و به تعزیه خوانان بر میل و سلیقه خود هدیه ای میداد. برای تعزیه خوانان امر مهمی بود که مورد توجه فرماندار قرار گیرند. در شهر مردی بود که همیشه نقش شمر را اجرا میکرد و این نقش را بسیار خوب اجرا میکرد. ولی هیچوقت مورد توجه فرماندار قرار نگرفته بود. تا اینکه یکسال که نوبت دسته آنها بود که به عنوان گروه اول وارد بازار شوند شمر در زیر لباس امام حسین یک ریه گوسفند که آنرا پر از خون کرده بوده است جا سازی میکند و آنرا محکم با نخ می بندد. وقتی به میدان فرمانداری میرسند، در آن تابستان داغ شمر طبق برنامه امام حسین را بر زمین میزند و خنجر تیز خود را در قلب امام فرو میکند که خون از آن فوران میکند. مردم هراسان میشوند و زنها جیغ میکشند. شمر از روی سینه امام حسین بر میخیزد و با آهنگ همیشگی نوحه رو به فرماندار میکند و میخواند:
نه من شمر و نه این جا کربلاست
این همه غوغا برای یک عباست
که فرماندار از این ابتکار او خوشش می اید و از بالکون یک قبای ترمه برای شمر پرتاب میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر