۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

مرگ یک ستوان


میدانست که آخرین روزهای زندگی اش را میگذراند برای خداحافظی آمده بود. آمده بود که با زبان بی زبانی از محبتهای مادرم تشکر کند.مادرم تنها فردی بود که در این دنیا به او محبت کرده بود هرچند این تشکر را به زبان نیاورد ولی در چشمهای ریزش که همچون دو آبله سیاه در میان انبوه آبله های صورتش سو سو میزد این را به وضوح میشد دید . میدانست وقتی به تهران برگردد دستگیر میشود و اعدامش میکنند. انگار برایش مهم نبود دیگر میدانست که به آخر راه رسیده است باید تسلیم سرنوشت شود، اینجا دیگر راهی ندارد دیگر نمیتواند با سرنوشت که هیچگاه با او مهربان نبوده است بجنگد.راهی به غیر از تسلیم نمانده و باید بپذیرد که سهم او از زندگی همین بود. شاید دوست داشت مادرم را بغل کند و گریه کند و بگوید عمه جان خداحافظ ولی این کار را نکرد. مادرم را عمه صدا میکرد هر چند که مادرم تنها از خویشاوندان دور پدرش بود، پدری که در ایام جوانی پس از مرگ زنش که پس از زایمان اولین بچه اش فوت کرد، زن دیگری گرفت تا بچه کوچکش را رتق و فتق کند. زنی که برای محمد علی زن با با بود و هیچ وقت مهر مادری به او نداشت و هر دو سال یک بار بچه های خودش را به این دنیا آورد و دیگرجائی برای محمد علی نبود. تولد او با خود، مرگ به همراه آورد مادرش پس از اینکه او را به دنیا آورد فوت کرد کسی نمیداند چرا در یک روستای دور افتاده که هیچ اثری از دکتر و دارو نبود سه روز بعد از به دنیا آمدن او مادرش مرد. پدرش زن دیگری گرفت و یک سال بعد به شهر گوچ کرد او رعیت نبودکه پایبند زمین باشد و بدون اجازه ارباب نتواند ده را ترک کند.او خوش نشین بود، در واقع او پیشه ور بود و از راه پالان دوزی زندگی میکرد و این کار را در شهر هم میتوانست انجام دهد و با نعل کردن اسب و خر در کنار دوختن پالان میتوانست زندگی زن وبچه هایش را تامین کند. با آرزوی یک زندگی بهتر راهی شهر شد و در حاشیه شهر در یک حیاط قدیمی در کنار چندین خانواده دیگر که مثل خود او مهاجر بودند اتاقی اجاره کرد. اتاقی که تنها یک چهار دیواری بود و یک در شکسته آنرا به حیاط مرتبط میکرد. زن بابا زن جوانی بود که 12 سال از پدرش کوچکتر بود و در کنار تمام کارهای خانه و بچه های قد و نیم قد با رختشوئی برای اعیان شهر پول مختصری در می آورد. محمد علی هیچ وقت فرصت نیافت که کودک باشد،از نه سالگی هر تابستان باید فعلگی میکرد و کنار دست اوسا حسن بنا که مستاجر همان حیاط بود کچ درست میکرد و یا آجر بالا میبرد. مدرسه برایش بهشت بود، مدرسه تنها جائی بود که فرصت داشت بازی کند و بچه باشد. دوران نوجوانی او نیز به همین منوال گذشت، تابستانها باید کار میکرد که خرج مدرسه اش را در بیاورد و مرتب غرو لندهای زن با با را تحمل کند که زندگی خرج دارد و بهتر است که دنبال یک لقمه نان باشد تا درس. ولی محمد علی با هر جان کندنی بود دیپلمش را گرفت. شبها نمیتوانست در خانه درس بخواند زن با با ش غر میزد که نفت گرونه و نباید چراغ گرد سوز را روشن کند. تازه در یک اتاق با شش تا بچه که نمیشد بیدار نشست و درس خواند. وقتی کلاس ششم طبیعی بود موقع امتحانات می آمد زیر تیر چراغ برق که پشت خونه ما بود مینشست و درس میخواند مادرم هر از چند گاهی یک پول تو جیبی بهش میداد و بهش میگفت بیاد با ما شام بخوره. محمد علی گاهی با تواضع می پذیرفت که با ما شام بخورد و بعضی شبها که نمی آمد مادرم یک لقمه درست میکرد و به برادر بزرگم میگفت این و ببر برای محمد علی. برادرم با او زیر چراغ برق مینشست و با هم گپ می زدند. محمد علی با دیپلم وارد دانشکده افسری شد ولی پس از یک سال اخراج شد. کشش درسها را نداشت. مادرم بهش گفت رفتی اونجا خوشی زد زیر دلت، ها؟ ولی دوباره به تهران رفت و پس از پایان نظام وظیفه وارد ارتش شد. ازدواج کرد و پس از چند سال به درجه ستوان یکمی رسید. هر وقت برای تعطیلات به شهرستان می آمد اولین جائی که باید سر میزد خانه ما بود. به نحوی سپاس گزار مادرم بود و مادرم همیشه با او رک بود. حالا دیگر تهرانی حرف میزد و همیشه با لباس ارتشی در شهر می گشت. زیاد از کارش صحبت نمیکرد ولی از لباسش خیلی خوشش می آمد. دو روز بعد از انقلاب بود که برای خدا حافظی آمده بود. آن شب در اتاق من خوابید و تا نز دیکیهای صبح برایم تعریف کرد. فهمیدم که عضو گارد جاویدان بوده و در انقلاب به سوی مردم شلیک کرده. می دانست که اسمش را یادداشت کرده اند. می دانست که شتاسائی شده. هیچوقت او را اینگونه صادق ندیده بودم. روز بعد که از مادرم خدا حافظی میکرد چشمهایش تر بود. به تهران برگشت همان شب که به خانه رسیده بود دستگیر شد و چند هفته بعد اعدام شد. و این اسفند 1357 بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر