۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

سرایدار


اوایل سال 1358 بود و مردم هنوز مست پیروزی انقلاب بودند. فضای جامعه هنوز به دشمنی و بد بینی کشیده نشده بود. سینمای جوان در شهر ما محل دیدار جوانان و نو جوانانی بود که به سینما و هنر علاقه مند بودند. در واقع کنترل و اداره محل را خود بچه ها به دست گرفته بودند و رئیس آنجا هم از آنجا که کارمند رزیم سابق بود نمی توانست اعتراض کند. درزیر زمین ساختمانی که سینما جوان قرار داشت سرایدار آنجا که مرد جوانی بود به همراه خانوا ده اش زندگی میکرد. مرد جوانی که به هیچ وجه طرفدار جمهوری اسلامی نبود و هنوز به گفته یکی از بچه ها عکس شاه را در انبار نکه داشته بود. او همیشه صورتش را دو تیغه میتراشید و سعی میکرد با ما رابطه خوبی داشته باشد، شاید به این دلیل که ما هیچکدام حزب اللهی دو آتشه نبودیم. در رفتارش به خوبی نگرانی اش را ازآینده میشد دید و گاهی از فاصله چند متری بوی ودکای خالص از او به همه جا پخش میشد. تقریبا یک سال ما در آن مکان به ساختن و نمایش فیلم مشغول بودیم تا اینکه روزی برادران غیور کمیته آنجا را اشغال کردند و همه چیز را با خود بردند. به تدریج جو شهر مثل هر جای دیگر در اشغال حزب الله در آمد و آزادی رنگ باخت. من هم در شرکت یکی از اشنایان که کار ساختمانی میکرد کاری پیدا کردم و روزی برای یک کار اداری به شهرداری رفته بودم و احتیاج به امضای مسئول بخش داشتم که به من گفتند باید صبر کنم تا برادر حسنی بیاید. پس از مدتی مردی با ریش پر پشت و پیرهن یقه آخوندی سفید که عینک ظریفی هم بر چشم داشت آمد و من برای گرفتن امضاء به سمت او رفتم. در حالیکه ورقه را امصاء میکرد فکر کردم که قیافه اش برایم اشنا است و وقتی که ورقه را به من داد لحظه ای کوتاه مرا نگاه کرد و گویا او هم فکر کرد مرا میشناسد. در راه برگشت او را شناختم، او سرایدار ساختمان سینما جوان بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر