۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

بیساران و لشکر اسلام


دقیقا به خاطر ندارم که چه سالی بود ولی به احتمال زیاد سال 1361 یا 62 بود که برای دیدن دوستی یک هفته به مریوان رفته بودم. دوستم که دانشجوی ساختمان بود برای اینکه بتواند به دانشگاه باز گردد و شامل پاک سازی انقلاب فرهنگی نشود به عنوان داوطلب در جهاد سازندگی کار میکرد. واحدی که او در آن سرپرستی گروه را داشت در مریوان مستقر بود و روزها به خارج از مریوان میرفتند که طرح احداث جاده را پیش ببرند. هر روز پس از اینکه گروه مین یاب پیش از دیگران از جاده عبور میکرد و اعلام میکرد که جاده پاک است ما با ماشین های جهاد به سمت روستا ئی که در خارج از مریوان بود حرکت میکردیم. بعد از ظهر ها قبل از تاریک شدن هوا باید به مریوان باز میگشتیم که از خطر حمله پیشمرگان کرد در امان باشیم. دو روز از اقامت من در آن محل میگذشت که ارتش با سلاخهای سنگین در نزدیکی روستائی که کار میکردیم مستقر شد. و توپخانه ارتش شروع به بمباران سنگین روستای بیساران که در دل کوه قرار داشت کرد. توپهای دور برد و هلیکوپتر ها حمله سنگینی را شروع کرده بودند و تمام روز که ما در آنجا بودیم این حمله ادامه داشت. روز بعد طبق معمول پس از عبور گروه مین یاب به سمت روستا حرکت کردیم. در راه در گوشه کنار و پشت سنگها در دامنه کوه بسیجیانی که شب قبل در جنگ با پیشمرگه ها شکست خورده بودند پناه گرفته بودند و خود را پنهان کرده بودند. صحنه عجیبی بود، عاشقان شهادت از میدان مبارزه که شهادت را به آنها ارمغان داده بود گریخته بودند تا جانشان را نجات دهند. جوانی را دیدم که هنوز از ترس میلرزید و بر پیشانی اش پارچه ای بسته بود که بر روی آن نوشته شده بود , ما عاشق شهادتیم,. چهار روز بعد که در اتوبوس به سمت تهران در حرکت بودم رادیو اعلام کرد که دلاوران اسلام بیساران را از لوث وجود اشرار پاک کردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر