۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

قبر شش گوشه


سال 1360 بعد از اعلام جنگ مجاهدین خلق یه رژیم فضای سیاسی جامعه به شدت فاشیستی بود. با اینکه اصلا طرفدار مجاهدین نبودم و کاملا مخالف اقدام مسلحانه آنها بودم، احساس امنیت در شهر نداشتم. تنها حزب اللهی ها امنیت داشتند و من هم حزب اللهی نبودم. برای مدتی به نزد برادرم به یکی از شهرهای لرستان رفتم. برادرم که تقریبا دو سال از ازدواجش میگذشت در یکی از محله های خارج از شهر خانه ای خریده بود و چند ماهی بیش نبود که به خانه جدید رفته بودند. محله ای بود که همه خانه ها نو ساز بودند و اکثر کسانی که آنجا خانه خریده بودند از کار مندان دولت بودند. کارمندانی که هنوز حزب اللهی نشده بودند و حتی هنوز سلطنت طلب بودند. هفته اول محرم بود که من به آنجا رفتم و مردم طیق سنت همیشگی در خانه هایشان تکیه بسته بودند. در انجا رسم این چنین است که از شب اول محرم هر شب اهالی محل برای عزاداری به تکیه یکی از اهالی محل میروند و در آنجا با زدن سینه و خواندن نوحه عزاداری میکنند. شب دوم بود که آقائی که چند کیلومتر دور تر از محله خانه ساخته بود و نزدیک ترین محل به خانه او محلی بود که برادرم زندگی میکرد به تکیه آمد. او خودش را معرفی کرد و معلوم شد که یک حزب اللهی دو آتشه است و با کمیته در رابطه است. او معتقد بود که باید در محله یک هیات سینه زنی راه بیندازیم و روز عاشورا با علم و کتل به شهر برویم. اهالی محل از روی ترس با حرف او مخالفت نکردند. از روز بعد هر شب او می آمد و مثل مربی فوتبال که بازی کنانش را تعلیم میدهد ما را تعلیم میداد که نوحه بخوانیم و سینه بزنیم. هر شب قبل از آمدن او اهالی محل صحبت میکردند که یک جوری از شر او راحت شوند. هیات هر شب به یک تکیه میرفت و شب هشتم به منزل آقای حزب اللهی رفتیم. همه مسیر را نوحه خواندیم و سینه زدیم. خانه او تک و تنها در وسط زمین برهوت ساخته شده بود. کاملا نو ساز بود و نمای بیرونی اش هنوز تمام نشده بود. وارد خانه که شدیم در وسط هال یک قبر شش گوشه که با پارچه سبز کاملا پوشیده شده بود قرار داشت. هیات دور قبر شش گوش که در واقع تمثیلی از قبر امام حسین بود می چرخید، نوحه میخواند و سینه میزد. آقای حزب اللهی پیرهنش را بیرون آورد و با شدت تمام سینه میزد. برای یک لحظه نگاهش کردم، سینه اش کاملا سرخ شده بود و دهانش کف کرده بود. یک آن با خودم فکر کردم اگر در همین لحظه شک کند که من حزب اللهی نیستم در همین جا سرم را از تن جدا میکند. این فکر لرزه به تنم انداخت و به سینه زدن ادامه دادم. روز بعد تقریبا همه اهالی محل راهی مسافرت بودند و من هم به شهر خودمان بازگشتم. آقای حزب اللهی نتوانست هیاتی برای شرکت در عزاداری عاشورا به شهر ببرد. بعدا به برادرم گفته بود که این اخوی شما واقعا حسینی سینه میزد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر